محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

خاطرات بامزه و بی مزه خودتون رو اینجا تعریف کنید

خاطره ماطره داری بریز این تووووووو

خودتو خالی کن بابااااااااااا

با بچه ها تخمه میاریم دور هم میشینیم میخونیم خاطراتتونو :*

پس بگو آنچه دل تنگت را میخواهد که :O

نظرات 225 + ارسال نظر
منصور قیامت شنبه 19 مرداد 1387 ساعت 23:15

خاطره ماطره داری بریز این تووووووو


خودتو خالی کن بابااااااااااا


با بچه ها تخمه میاریم دور هم میشینیم میخونیم خاطراتتونو :*


پس بگو آنچه دل تنگت را میخواهد که :O

نـــــــورا دوشنبه 21 مرداد 1387 ساعت 11:43

:)))
من خاطره ی باحال دیشبمو میخوام بگم.

دیروز بعد از ظهر رفتم کلینیک پدر بزرگم واسه جراحی دندونم .
رفتم اونجا دیدم ۲ تا از این دانشجوهای ژیگولی واسه کار آموزی اومده بودن ! و چون کار سختی نبود قرار شد یکی از این جوجه دکترا انجامش بده !
خلاصه از اونجایی که قرار بود من کل دیشبو بخندم ... اینا متوجه نسبت من با پدربزگم نشدن !!! D:
خلاصه ..........
اولش مثل این پسرای با شخصیت کارشونو میکردن ... اما بعدش دکتر کوچولو شروع کرد در گوش من به چرت و پرت گفتن ...{من اسمم حامد ... 24 سالمه و .... از شما خوشم اومده و ..... } ( آخه بی شعور تو 10 دقیقه س منو دیدی ... چجوری میگی از من خوشت اومده !!!)
اینا رو تو دلم میگفتم ... آخه تو اون وضعیت نمیشد حرفی زد یا حرکتی انجام داد !!!!!!
بعدشم پررو شماره میذاره تو جیب مانتوی من !! O:
من دلم خوش بود به آخر ماجرا ... وگرنه میزدم لهش میکردم ! X-(
خلاصه دید من اعتنائی نمیکنم دیگه هیچی نگفت ! ولی قسمت جالب ماجرا ...................
شروع کرد با دوستش پشت سر پدربزگم به حرف زدن ! :))))))))))
خدائیش حرفای بامزه ای میزدن ! D:

وسط حرفشون بود که پدربزرگم اومد تو ... و گفت چطوری نورا جون !! D: اذیت که نشدی ؟!؟ ... :))))))))))))))) و بعد رفت.
قیافه ی این تا ژیگولی دیدنی بود !!!
وقتی میخواستم برم ... پسره گفت:ببخشید با دکتر چه نسبتی دارید ؟
منم گفتم ...
اینقده حال دااااااااااااااااااد ... بیچاره ها مونده بودن چی بگن !! D:

بعدش پسره اومد پائین به ماست مالی کردن .
پررو گفت:در مورد احساساتم دروغ نگفتم ... ولی خواهشا به گوش پدربزرگتون نرسه که ما پشت سرشون چی میگفتیم ! O:
قیافش خیلییییییییییییییییییییی با مزه بود . کیف کرده بودم !

بعدشم که این دندون من تا صبح خونریزی داشت ... تا صبح 45 تا بستنی یخی خوردم تا خوب شد ! :(


خیلی وقتا وقتی میخوای یه خاطره رو واسه کسی بگی ... ممکنه خیلی بی مزه جلوه کنه ... حالا رو نمیدونم !
ولی چون واسه خودم خیلی بامزه بود ... تصمیم گرفتم بتایپمش ! D:

اتفاقا خیلی باحال بوووود=)))))))))

من که لذت بردم. از اینا بازم داشتی تعریف کن.

اون پسره چه ضایع شده آخرش :O بیچاره! دلم براش سوخید =((

حالا فکر کن وقتی دندون پزشک ها به دختر مردم رحم نمیکنن! دیگه چه توقعی از پزشک های مرد که متخصص دستگاه تناسلی زنان هستن و نمیدونم پرده بکارت ترمیم میکنن دیگه واویلا :))) حتما به جای جیب مانتو شماره رو میزان جای دیگه :O آی خدا الان چقدر دلم میخواست درسمو ادامه میدادم پزشکی مامایی میگرفتما =((

عاطفه سه‌شنبه 22 مرداد 1387 ساعت 16:39

منصور اون وقت همه هم میومدن مطبت به همین خیال باش!
حالا منم یه خاطره بی مزه براتون دارم ولی شما برای اینکه دلم نشکنه بخندید.
پارسال یعنی ۸۶ من و یکی دیگه از دوستام داشتیم برمیگشتیم خونه من سرویس رو پیچونده بودم!فکر کن از اون روزایی بود که ساعت ۵ انگار نصفه شبه!!
ما همین طور عین بچه آدم داشتیم برای خودمون میرفتیم که من یهو دیدم یه متوری داره میاد طرفم با خودم گفتم چماش که کور نیس الان میپیچه ولی بچه پررو همین طور داش میود!عین الاغ اومد قشنگ خورد به من از رو پام رد شد!من افتادم زمین اون یه لحظه صبر کرد بعد داش گاز میداد که بره من تندی بلند شدم دویدم دنبالش حالا مقنعه ام تو این وضعیت افتاده بود!دو ترک نشسته بودن منم لباس اون پسره رو که پشت نشسته بود گرفتم هی با کیف کوبوندم تو سرش!اون بدبخت هم هی داد میزد من نبودم خانوم که دوستم بود!منم گفتم هر کدومدتون که این گه رو خوردین غلط کردید!انقدر بیچاره رو زدم تا خودم خسته شدم و ولش کردم!اونم تندی پاشو گذاشت رو گازو رفت منم داد زدم تا تو باشی از این غلطا نکنی!
وای همه همین طور زل زده بودن به من منم انگار نه انگار مقنعه ام رو سرم کردم و رامو کشیدم با دوستم اومدیم!
نورا یاد بگیر این جور پسرا رو باید همچین بزنی که یادشون نره!

یا امام هفتم :O

یاده فیلم ترمیناتور افتادم :O

با کیف داشتی مخ یارو بیچاره بی گناه رو میاوردی تو حلقش!! چقدر خشنید شما دختراااا :O

تازشم: بدحجاب :|

جیگرت.۱۸.به تو چه چهارشنبه 23 مرداد 1387 ساعت 18:42

این مال همین دوروز ژیشه که با یکی از رفقا داشتیم از استخر برمی گشتیم سوار ژراید یه یارو شدیم به نظر ادم میومد ولی توی راه هی زرزر کرد نزدیک نیم ساعت حرفاش برام سنگین تموم شد ولی هیچی نگفتم تا اینکه سر خونمون نگه داشت من به رفیقم گفتم یه جور سرگرمش کنه اونم که استاد این کارا تا اینا با هم حرف میزدن من با چاقو نصف کاژوت ژشتو تراشیدم نصف دیگشم اول اسممو نوشتم.یارو هم اون لحظه نفهمید ولی وقتی که وارد اژانس بشه ژدرش در میاد.البته این از اون ۵ نفر نبود اونا رو میترسم تعریف کنم

اوه!! فکر کنم یارو دیگه طرف دختر جماعت نره!!!

اون ۵تای دیگه هم تعریف کن چجوری کشتیشون!!

جیگرت.۱۸.به تو چه چهارشنبه 23 مرداد 1387 ساعت 20:09

اینا جا همه میفهمن میرن لوم میدن جون تو.با زندان زنان هم که عمرن کنار بیام.اونوقت باید برام کمپوت شلغم بیاریا

memo0l /19 جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 17:17

چند وقت پیش که رفته بودم بیرون با یکی از دوستای صمیمیم داشتم توی یه خیابون شلوغ پر دختر پسرای جور واجور همین طوری میرفتم یهو چندتا پسر که به قیا فشون میخورد از اون بچه پروهای بی ادب باشن اومدی ن کنارمون که رد بشن یکی از اون بی ادباشون دستشو اورد که بذاره رو باسن من منم نفهمیدم چی شد میخواستم با دستم هلش بدم اما دستم محکم حالت مشت خورد به جناب معاملش . وای باورتون نمیشه یه دادی زد که نگو من که داشتم از خجالت اب میشدم حالا اون دوستاش میخندیدنو بلند هی میگفتن ای ول ای ول حالشو گرفتی ضایش کردی به خدا داشتم از خجالت خودم اب میشدم اخه من که نمیخواستم بزنم اون جای حساسس ولی به جاش بدش انقد خودم خندم گرفته بود وقتی نگاش میکردم البته دوستم که یه گوشه وایشاده بود قش قش می خندید خلاسه همین . ببخشید یه خورده خاطرش بی پرده بود خاطرهای دیگم دارم که هتمن برای شمام جالبه هر وقت فرصت شد اونارم براتون تعریف میکنم. فعلا bye

:O

=)))))))))))))

خاطره ها داره کم کم سکسی میشه D:

ممول جان خیلی باحال بود. فقط تورو خدا هوای ما پسرا رو داشته باشید دیگه :-s تاحالا هرچی خاطره تعریف کردید درباره ناک اوت کردن ما گل پسرا بوده :(

حالا رفتی از پسره عرزخواهی کنی یا نه؟ D: میدونستی اگه یکم محکم تر میزدی خطر مرگ هم در پی داشت D:

میگی اتفاقی دستت خورد به اونجاش! من نمیدونم چرا این اتفاقا یه بار واسه ما پسرا نمیفته که همینجوری الکی الکی و اتفاقی دستمون بخوره به یه جاهایی :-"

عاطفه جمعه 25 مرداد 1387 ساعت 19:48

سلام من با اینکه زیاد رو به راه نیستم ولی گفتم بیام اینجا اینو بگم.
جریان دوباره ماله ۴شنبه است.البته بامزه نیس خیلی هم جدیه.اینو مینویسم که همه بدونن پسرای خوب هم پیدا میشن.
از مترو که پیاده شدم تو صادقیه داشتم میرفتم بالا که تاکسی سوار شم یهو یه افسر نیرو انتظامی جلومو گرفت.من داشتم از ترس غش میکردم.
افسره:ببخشین خانوم این چیه تو گردنتونه؟
من یه نگاه به گردنم انداختم دیدم صلیبم افتاده از تو مانتوم بیرون.همین طور نگاش کردم اصلا انگار لال شده بودم گفت:پرسیدم این چیه تو گردنتون؟
دیگه داش گریه ام درمی اومد.افسر:شما مسیحی هستید؟
من:نه جناب. افسر:پس چرا صلیب انداختید؟اصلا صدام در نمیومد.افسر:الان کجا میرید؟ من:کلاس دارم. افسر:که کلاس دارید.لطفا دنبال من بیاید.من فقط به این فکر کردم که اگه الان منو ببره چی میشه.یعنی بدبختی من به توان یک میلیون.خیلی ترسیده بودم کم مونده بود گریه کنم که دیدم چندتا پسر دورو ور افسر و دارن باهاش کل کل می کنن بعد یهو یکی زد به دستم برگشتم یه پسره بود گفت فقط بدو تا ما سرشو گرم کردیم.منم نفهمیدم چطری دویدم.فقط به خودم اومدم دیدم سر فلکه صادقیه ام.همون جا صلیبمو از گردنم کندم.وقتی رفتم کلاس رنگم پریده بود تازه دیر هم کرده بودم.خلاصه موقع برگشت موهامو کاملا پوشوندم همین طور که میرفتم شنیدم یکی داشت میگفت ۷-۸ تا دخترو گرفتن.فقط همینو شنیدم.
دلم میخواد فقط یه باره دیگه اون پسرارو ببینم چون من خیلی بهشون مدیونم.اینو گفتم تا همه بفهمن که پسرای با معرفت و خوب و بامرام هم پیدا میشن.عین منصور خودمون.
منصور خان دروغ الکی نگو چون خیلی از پسرای کرمو الکی الکی دستشون به خیلی جاها میخوره.حالا شاید شما این طوری نباشی.

:O
:O
:O
:O
منم صلیب دارررررررررررررررررمممممممم :(((((((((((((
اتفاقا توی مترو هم زیاد رفتم زنجیرم هم بیرون افتاده ولی تاحالا هیچ افسرییییییییییی جراااات نکرده بهم گیر بدهههههههه! میفهمییییییی؟؟؟؟؟ اگه گیر بده همونجا خودمو خیس میکنم :(((((((

نه! ولی اگه گیر بده میگم من مسیحی هستم :* باور نداری بیا منو بگرد عوضی :* بعدشم یکم تورات و انجیل براش تلاوت میکنم و بعدشم صلوات :O :*

حالا میرسیم به فداکاری اون پسره! فکر کنم نوه ی دهقان فداکار بوده :* من اگه جای تو بودم میرفتم پیداش میکردم و یه بوس خوشگل در جبران محبتش بهش میدادم! چون هیچ کادویی واسه پسرا بهتر از این نییییییییییییییس /D:\ **==


منتظر خاطره بعدیت از 4شنبه های خاطره انگیزت هستیم عاطی جان :*

مریم . کرمانشاه شنبه 26 مرداد 1387 ساعت 10:16

به به میبینم نبودم کولاک کردین ما هم یه کوچولو خاطره بگیم عبرت بگیرید مردم آزاری نکنین

چند وقت پیشا نهار مهمون یکی از دوستام بودم جای شما خالی ناهارو که خوردیم گفتیم یه چرت کو چولو بزنیم بعد بریم بیرون بعد از خواب چون هوا گرم بود زود بود که بزنیم بیرون از بیکاریم کلافه شده بودیم رفتیم تو ی بالکن نشستیم البته این توضیحو بدم که خونه دوستم تو مجتمع هست وراهروشون رو به کوچه هست منم که سرم میخاره واسه مردم آزاری به دوستم گفتم بیکار وا نیسا بدو برو یه ظرف بزرگ آب با قالبهای ریز یخ بیار گفت میخوای چیکار گفتم نیتمون خیره میخوایم مردمو خنک کنیم آقا جای شما خالی یک حالی میداد لیوان لیوان آب یخ از اون بالا میریختیم رو سر مردم شانس داشتیم از پایین ما مشخص نبودیم ادامه دادیم یک در میون پسر دختر مرد زن ما مشغول بودیم تا دم غروب بیرونم نرفتیم دیگه خسته شدیم که دو تا پسر جوون با یه موتور ردشدن گفتم همین یکی رو میریزیم دیگه تموم میکنیم ما آب یخو ریختیم چشمتون روز بد نبینه داد و بیدادی راه انداختن که نگو ماهم کم نیاوردیم گفتیم بیخود از کوچه ما رد شدین آخر سر یکیشون برگشت گفت خدا کنه همین بلا روسرتون بیارن آخه یخ بد جوری خورده بود تو کلش یک ساعت بعد از خونه دوستم رفتم از کنار خیابون رد میشدم که یهو دیدم تموم پشتم داغ شد بگرشتم ببینم دنیا دست کیه دیدم یه آقا مدام داره عذر خواهی میکنه حرفی برای گفتن نداشتم بیچاره ندونسته فلاسک چاییشو از توی دکه کنار خیابون خالی کرده بود رو من یاد کار خودم افتادم چیزی نگفتم ولی من نیتم خیر بود خواستم تو گرما مردمو خنک کنم به هر حال گفتم شماهم بدونید دوره خوبی کردن نمونده شمام از این خوبیها نکنین

ببینم یعنی پسرا عین یه پیرزن فقط گفتن الهی همین بلا سرتون بیاد. خیر نبینید. جز جیگر بزنید و رفتن؟!!! خالی که نبستی؟!!!!!!!

بابا من انتظار داشتم بیان بالا یه حال اساسی بهتون بدن! یا اینجورم میشه گفت که یه حال اساسی بکنن D:

با یخ زدی تو سر مردم بعدش میگی داشتیم خنکشون میکردیم. خوبی میکردیم بهشون؟!! عجب!!! الهی شامپو بره تو چشتون دیگه در نیاد!

جیگرت.۱۸.به تو چه شنبه 26 مرداد 1387 ساعت 12:13

منصور دست خوردن به جاهای خاص مهارت میخوار که ما نداریم

مریم . کرمانشاه شنبه 26 مرداد 1387 ساعت 15:59

سلام عزیزم اون پسرا همچین آروم وا نیسادن ولی بالام نمیتونستن بیان این نفرینم در پایان اون دادو بیدادی که راه انداختن گفتن والا ساکتم ننشستن حتی یکیشون گفت وای میسم بیای پایین ببینی چیکارت میکنم ولی طول کشید چند بار با موتور دور خونرو زدن آخرش خسته شدن رفتن
تازه اگه میومدن بالا حالی ازشون میگرفتیم که تا عمر دارن یادشون نره

عجب!!!

حامد /۲۴/بوشهر یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 01:02

اینقدر خالی نبندین بهتره بعضی از شما خانمها شرم وحیا رعایت کنید

تکبیییییییییییییر!!!!!!!!

memo0l /19 یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 15:22

اول جواب شمارو میدم منصور خان ن ازش عذر خواهی نکردم چون کاره زشت و اون کرد نه من کاره من دفاع از خودم بوده البته یهویی شد در نتیجه تمام خطرشو به جون می خرم میگم حقش بود.

وبعد جواب حامد خان : شما اگه جنبشو نداری یا خجالت می کشی نخون مجبور نیستی ما واسه شما تعریف نکردیم

شیوا 20 تهران یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 17:57

امتهانای پیشم شروع شده بود اولیشم شیمی بود داشتم درس می خوندم که دوستم زنگید گفت فلان پسر پشت سرت گفته که البته اینجاشو نمی گم زشته منم قاطی کردم کتابمو انداختم یه ور پا شدم رفتم خونه ی پسر البته با دوست پسرم یارو مارو دید جفت کرد به گه خوردن افتاد من اومدم پایین دیدم صاب خونشون دم در وایساده به من گفت تو خاهرشی منم که می خوستم حالشو بگیرم گفتم نه اقا مارو به زور اوردن من نمی خواستم ..........................
بعدها شنیدم طرف تیکه تیکه شده.

اوووه =)))))))))))))))))))

خیلی عوضی هستی D: بازم باید بگیم بیچاره پسره D:

شیوا 20 تهران یکشنبه 27 مرداد 1387 ساعت 20:48

با منی تووووووووووووووووووووووووووو
عوضی اونه .
باشه اقا منصور
باهات قهرم.

جیگرت.۱۸.به تو چه دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 10:08

منصور دخترا هم ضایع میشن .۱ سال پیش با بچه ها قرار گذاشتیم با دوچرخه بریم بیرون ۱۶ نفر بودیم.سر راه یه پسره اومد جلومون ومد منو بندازه سرعت گرفتم با یه ضربه زدم به پسره و دوستم که بغلم بود انقدر ناجور زدم کل ۱۶ نفر افتادن روهم خلاصه شدن سوژهی خندهی پسرا منم ا پسرا بهشون میخندیدم پسرا هم منو تشویق میکردن.خلاصه بعدش تا ۱ ماه رفقا باهام نمی حرفیدن

=)))))))))))

بدل کاری کردی پس D:

جیگرت.۱۸.به تو چه دوشنبه 28 مرداد 1387 ساعت 10:29

نه دیگه با افتادن یه نفر چون همه به هم نزدیک بودن به هم گیر کردن.من که دیوید کاپر فیلد نیستم

آرزو از سردشت سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 09:41

سلام همگی خسته نباشید
این خاطره ای که میگم واسه اونایی میگم که میخوان بدونن تو شرکتهای خصوصی چه خبره
من تو یه شرکت مهندسی معماری کار میکردم کارمم طراحی نما ودکوراسیون داخلی ساختمون بود چند ماهی بود که اونجامشغول بودم متوجه رفتار غیر عادی مدیر عامل که یه آقای جوان وخوش بر ورو بود شدم همیشه هوای منو داشت صبحها قبل از همه میومد برا اینکه منو تنهایی ببینه دم به دقیقه زنگ میزد به بهانه های الکی که مثلا نقشه فلان برجو تغییر بده دوباره زنگ میزد نه نمیخواد تغییر بدی فقط خواستم ببینم چیکار میکنی البته اضافه کنم که بچه سردشت نبود از یکی از شهرستانهای اطراف بود یه روز صبح که سر کار رفتم البته زودتر از بقیه چون کارم زیاد بود آقای مدیر زنگ زد گفت که دارم میام شرکت چند بارم پرسید کسی نیست تاقبل از کارکنا من میرسم اونجا گفتم نمیدونم شاید برسید خلاصه رسید شرکت من پشت سیستمم مشغول کار بودم که اومد وایساد پشت سرم به روی خودم نیاوردم البته انتظار شنیدن حرفی رو از طرفش داشتم برگشت گفت که من راه دو ساعت ونیم رو به یک ساعت ونیم اومدم که زود اینجا باشم گفتم پس حتما خسته اید برید استراحت کنید گفت میخوام خستگیمو در کنم منم با خیال راحت خب برید خستگیتونو در کنید متوجه نشدم چی شد فقط میدونم یه چیزی چسبید به صورتم البته
شر مندم رو لبام همش میگفت کشتیم دیوونم کردی وصورتشو فشار میداد رو صورتم به زور از خودم جداش کردم شکه شده بودم انتظار هر چیزی رو داشتم الا این حرکت داشتم دیوونه میشدم بغض کردم بعد داد وبیداد راه انداختمو کیفمو برداشتم که برم اونم همش میگفت خستگیمو در کردم خواستم برم جلو مو گرفت قسمو قران که غلط کردم دست خودم نبود چند ماه دارم با خودم کلنجار میرم ولی دیگه طاقت نیاوردم دیگه تکرار نمیشه ولی من دیگه نمیتونستم اونجا بمونم کاری رو که دوست داشتمو بهش احتیاج داشتم از دست دادم توبه کردم که دیگه توی اون جور شرکتهای حتی برای یک روز نرم البته خیلی باهام تماس گرفت که برگرد ولی دیگه برای خودم خیلی سنگین تموم شده بود

:O
:O
:O
:O
آخه مرتیکه ی مادر خراب! همینجوری بدون مقدمه میری لبتو میچسبونی به لبای دختر مردم :O عجب آدمای خل و عقده ای پیدا میشن ها !

خوب عین آدم همون اوایل بهش میگفتی دوستت دارم! ازت خوشم اومده! و میگفتی شما هم فکراتون بکنید و نظرتونو بگید بعدا بهم. اگه شما هم مثل من تمایل داشتید بیشتر باهم آشنا شیم بهم بگید اگر نه که قول میدم دیگه مزاحمتون نشم!! (خلاصه یه چی توی این مایه ها)
که آرزو هم از کاری که دوسش داره بی کار نشه! عشق که زورکی نیس!!

حالا جالب اینجاس که زمانی که آرزو داشته گریه میکرده اون گفته آخیش خستگیم در رفت!! این نشون میده که طرف شیش هیچ به گاو باخته!

من فکر کنم یارو گاو و گوسفنداشو فروخته بوده از پشت کوه اومده شهر شرکت خصوصی زده!! متاسفانه این اتفاقی که برای آرزو افتاد و حتی خیلی بدترش توی شرکت های خصوصی هرروز داره میفته و خبرش به گوش ماها نمیرسه!!

منصور قیامت سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 18:23

بچه ها منم یه خاطره بگم کوتاه واسه امروز بعد از ظهره:

حدود ساعت 3 یا 4 آی دیم بالا بود به صورت اینویزبل. بعدش دیدم خیلی خوابم میاد. داشتم از روی صندلی میفتادمااا.
خلاصه حواسم نبود آی دیمو ببندم همینجوری رفتم افتادم کف زمین و عین یه بچه کوچولو خوابم برد!!

بعد از مدت کوتاهی یاهوم دی سی شده بود و اتوماتیک به صورت این بار چراغ روشن رفته بود بالا!! چشم و چالتون روز بد نبینه!! بیش از 30-40 نفر اددلیست آنلاینم یه پی ام و Buzzi راه انداخته بودن که من با چشای از حدقه در اومده از خواب پریدم! حالا همینجور خوابالو اومدم نشستم جلوی سیستم (قیافم دیدن داشت) بهشون میگم ببخشید دیر جواب میدم. خواب بودم =))))))))))

شیوا 20 تهران سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 19:27

من یه خاطره دیگه می خوام بگم.
بازم پیش بودم یه روز که کلاسم تموم شد دوست پسرم زنگید گفت من دم مدرستم با ماشینم بیا بریم ددر .
خلاصه رفتیم چیتگر منو اون پشت نشستیم دوستش که راننده بود جلو تو چیتگر همین جوری با ماشین می گشتیم یه جا نگه داشتیم یه چی بخوریم که یهو یکی زد به شیشه ی ما دوست من که سرش رو شونم بود جفت کرد یارو مامور بود خلاصه دوسته منو برد جلو کارت ماشینم گرفت گفت بیاید پاسگاه.
هالا من هی می خندم اینا دارن سکته می کنن.
یارو یه جا نگه داشت گفت پیاده شید بعد گفت دلم براتون سوخت می ذارم برید ولی خانومو من می رسونم باز هر چی دوسته من منت و خواهش کرد گفت نه خودم می برمش.
اونارو به زور فرستاد برن به من گفت بشین من اومدم پشت بشینم گفت نه جلو بشین خلاصه این یارو دیونم کرد می گفت با من باش اخه تو کجا اونا کجا عوضیه سگ می خواست بوسم کنه با جیق و داد از ماشینش پیاده شدم زنگیدم به دوستم اون اسگلا چیتگر دنبال من بودن خلاصه اومدن منم گریه می کردم .
اخرش دوستم مهمد دوید طرفم بغلو بوسو از این جور کارا.

من زیادی بخوام در مورد این مسائل نظرمو بگم برام دردسر میشه!!

از این موارد زیاد شنیدم که فلان شخص از یه گروه که به اصطلاح حافظ ناموس ما هستن خودشون....

یه چیزایی دیدم و شنیدم که اگه بگم شاخ در میارید..

حرف زیاد داشتم بزنم اما بازم میریزیم تو خودمون! به امید آزادی...

شیوا 20 تهران سه‌شنبه 29 مرداد 1387 ساعت 20:29

من میگم به امید ازادی.

لیلا /۱۸ /تهران چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 00:26

میبخشینااااااااااااا شیوا خانوم بدک نیست یه حیا یی هم باشه عزیزم تو که آزادی دیگه چی میخوای ؟ گیریم با وضعیت تو در ماه کمه کم ۲ ۳تایی دوست بسر عوض میکنی با هر کدوم هر دفعه این همه ماچ و موچ و.....کنی که شوهرت بیچاره میشه البته شوهر کیلو چند بابا خودت تموم میشی حیفیااااااااا

جیگرت.۱۸.به تو چه چهارشنبه 30 مرداد 1387 ساعت 12:20

اخه به تو چه فضول.اه اه اه

دوستان مسائل حاشیه ای رو توی قسمت گپ و گفتگو ادامه بدید...

اینجا فقط خاطره تعریف کنید. مرسی

فروغ جووووووووون۱۹ شیراز شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 09:14

سلام
اوووووه مردم چه خاطره های با حالی دارن!!!!!!!!!
من که خاطرم به باحالی شما نیس ولی میگم
یه روز تو دانشگاه بودیم ساعت آخر کلاس داشتیم.زیاد دانشگاه شلوغ نبود اون ساعت.فقط یه ۲۰ تایی ۲ختر بودن و ۵-۶تا پسر.
۳تا از این پسر ادعا های دانشگاه هم اونجا بودن داشتی بامزه بازی درمیاوردن.
منم داشتم از دوستام عکس می گرفتم. که یهو یکی از بچه ها اشاره کرد ازین ۳ تا بگیرم .خداییش یه عکس هنری گرفتم که خودمم تو کفش موندم.
سرویس که اومد ما ۴ تا درست رفتیم پشت سر این ۳تا نشستیم.یه مرتبه دوستم مهسا به من اشاره کرد که یکیشون گوشیشو دراورده بلوتوثشو روشن کرده اسم بلوتوسشم دکتر احسان بود. ماهم عکسه رو سند کردیم واسش.آقا چشمتون روز بد نبینه دیدیم طرف همچین قرمز شد.بعدم نمیدونم از کجا فهمید ما بودیم.هی سعی میکرد یه جوری برگرده عقبو دید بزنه ما رو شناسایی کنه.آخرشم عین تابلو ها برگشت تک تکمونو نظاره کرد . ماهام همچین عادی نشستیم...
از فرداش هر کدوم از پسرای کلاسشون رد میشدن می گفتن عکاس هنریا همچینی همه جا پر کرد بی جنبه ندید بدیدا.
زیاد باممزه نبود به بزرگی خودتون ببخشید

خاطره جالبی بود. منو یاد دوران دانشگاه انداختی :">

یادم میاد اون اوایل وقتی توی کلاس بلوتوث سرچ میکردم فقط ۲-۳ نفر پیدا میشد. اما این اواخر که یه بار سرچ کردم دیدم نزدیک ۳۰ تا بلو پیدا شد :)))

ایشالا مهرماه میریم دوباره میترکونیم :O

آدرس اینجا رو بلو میکنم واسه بچه ها کلاسمون که بیان اینجا :O :*

مریم . کرمانشاه شنبه 2 شهریور 1387 ساعت 11:20

سلام منم یه خاطره کوچیک دارم فکر کنم با مزه باشه براتون میگم

چند وقت پیشا آی دی یکی روبه لیستم اضافه کردم به اسم تینا البته خودشو تینا معرفی کرد بعد از مدتی لو داد که خانم نیست وآقاست وخودشم حامد معرفی کرد طی این مدت بماند که چی گفتیمو چی شنفتیمو چی شد همه به کنار بد وبیراهایی که من به هیئت مدیره میگفتم دیگه جای خود داشت تا اینکه اسم ایدیم عوض کردم خبری از تینا نشد تا مدیر عاملمون با دفتر من تماس گرفت وگفت چرا آفی گفتم آف نیستم اسم ایدیمو عوض کردم گفت بگو اد کنم هیچی ماهم گفتیم دو روز گذشت دیدم دوباره تینا بالا اومد حالا جالب اینجاس من چند بار که چت میکردم مدیرمون رو سرم بود خیلی با تینا راحت شده بودم دری وریمیگفتیم تا اینکه قرار شد یه جا همدیگرو ببینیم آدرس محل کارمو دادم گفتم بیا اینجا البته هدفم فقط این بود که مچشو بگیرم ببینم کیه چون ازم خبر داشت گفت اونجا نمیام گفتم چرا گفت همه اونجا منو میشناسن گیر دادم کی میشناسه گفت خودتم میشناسی منو میگی الان نه ده ساله مردم فهمیدم کیه اونم برگشت گفت خانم این چه طرز حرف زدن با مدیر عامله بیا فتر من با اون چیزایی که من گفته بودم حتم داشتم حکم اخراج رو شاخمه تو دفترش داشتم از خجالت میمردم ولی خدا بهم رحم کرد که نیتش از این کار ایجاد ارتبا ط با من بود و به همین خاطر اخراج نکرد ولی از یه حس غریب صحبت کرد که بماند حالا از من به شما نصیحت با هرکی چت کردید حواستون باشه کیه وچی میگید

عجب مدیرعامل های حیض و چشم پاره ای پیدا میشنااااااا :O

مریم مواظب باش به سرنوشت آرزو دچار نشی! از ما گفتن بود :|

چیزیدم تو اون حس غریبش!! کاملا مشخصه اون حس غریبش چیه!!!!

مریم . کرمانشاه یکشنبه 3 شهریور 1387 ساعت 10:22

سلام بحث دانشگاه کردین ما هم یه خاطره بگیم

من همیشه شیطون البته شیطون نه زبل بودم هم دوران بچگی هم دانشگاه هم الان تو محیط کار دست خودمم نیست

چند سال پیش که دانشجو بودم وقتی یکی از استادا نمیومدمن جاش پایین کلاس میرفتمو درس میدادم البته بیشتر وقتا به اسرار بچه ها میرفتم بعضیهاشون میگفتن از استاد بهتر درس میدی حالا بماند یه روز سر کلاس اقتصاد کلان استادمون نیومد تعدادی از بچه ها بیرون رفتن تعدادیهم سر کلاس موندن دوستا گیر دادن بیا برو درس بده گفتم باشه درس میدم ولی درسی میدم که به دردتون بخوره درس شوهر داری بهتون میدم و البته تدریس به شیوه خودم خلاصه کلی تخته خط خطی کردیمو کلی گفتیم آخرشم گفتیم این کلاس تئوری همه گیر دادن عملی میخوایم عملی بگو گفتم عملیش باشه برای جلسه بعد که خودمون باشیم آخه زشته .اتفاقا روز بعد باز با همون استاد کلاس داشتیم استاد درسش تموم شده بود بچه مشغول یادداشت برداری بودن که یکیشون بلند شد وگفت دنباله درس دیروز که خانم فلانی گفت یکی دیگشون گفت آره قرار بود امروز عملیشو نشون بدی استاد از همه جا بی خبر بلند شد گفت عملی چی بگین خودم بهتون نشون میدم باحرف استاد کلاس از خنده منفجر شد تازه استاد فهمید قراره چی درس بده منم دیگه سر کلاس اون استاد اصلا سرمو بلند نمیکردم دیگه سر هیچ کلاسی هم درس ندادم

=))))))))))) سلیطه خانوم :O این کارا چیه میکنیییییی =))))))))))))

ولی خیلی باحال بود. ایول :* کاش منم توی کلاستون بودم =((

راستی بچه هایی که دانشجو بودن بیان از کلاس تنظیم خانواده خاطره بگن. امکان نداره کسی از این کلاس خاطره نداشته باشه D: شما بگید منم میگم D:

فرزاد/۲۰ یکشنبه 3 شهریور 1387 ساعت 17:02

منصور حیف تا حالا بر نداشتم تنظیم خانواده این ترم بردارم ببینم چیه آخه خیلی تعریفشو شنیدم حالا منصور خودت خاطراتتو بگو از کلاس تنظیم خانواده تا این ترم منم بردارم ببینم اوضاغ از چه قراره

راستی ما سر کلاس آمار بودیم استاده یه چیزی گفت یکی از دخترای کلاس شروع کرد به خندیدن استاده هم کم نیاورد گفت میخندی می خوای بگم باید چیکار کنی؟؟؟؟؟..........جات خالی منصور دختره آب شد دیگه صداش در نیومد

اما این استاده هم از اون پدر سوخته هاست هاااااااااااااااااااااااااااااااااااا

حالا این بنده خدا که خوب بوده. استاده رو میگم. کاری نکرده که! بعضی از اساتید دخترا رو میبرن توی یکی از اتاق های دانشگاه در رو هم قفل میکنن تا عملی بهشون یاد بدن...

دیگه سر دستشون همون دکتر مددی بود که دختره رو برده بود توی اتاق معاونت دانشگاه داشتن لخت میشدن تا به شیوه ی سردار زارعی به عبادت بپردازن که دانشجوها در رو شکستن رفتن تو :))

کلیپش رو که دیدی؟!

الان یه خاطره از از کلاس تنظیم میگم.

منصور قیامت یکشنبه 3 شهریور 1387 ساعت 21:12

ببینید ما یعنی منو چنتا دوستان صمیمیم که از ترم اول باهم میپریدیم تصمیم گرفتیم درس تنظیم خانواده رو ترم آخر برداریم که یادمون نره(!) و هم اینکه دور هم باشیم توی اون کلاس!!

خلاصه همین اتفاق افتاد و جالب اینجاس که ما به اون کلاس به عنوان یه کلاس طنز نگاه میکردیم و میگفتیم ایول چهارشنبه ها ساعت ۵ بساط کرکره خنده جور شد!!!

ولی خوب ساعتش جوری بود که حال میداد بپیچونی نری سر کلاس!! واسه همینم قرار شد اون جلساتی که مربوط به کا*ندوم و قرص های جلوگیری از بارداری و اینجور چیزای کسل کننده هست رو بپیچونیم ولی به جاش اون جاهای حساس کتاب رو حتما بریم D:

که البته همش هم سوتی میدادیم و جا به جا میرفتیم جلسات رو :)))

جونم واستون بگه توی یکی از این جلسات که بحث های گرم و انعطاف پذیر در مورد جزئیات آلت تناسلی زنان بود والا ما که گفتم شیطون بودیم فقط دنبال خنده بودیم. اما یکی از اون پسرهای خرخون کلاسمون که همچین خفن جذب بحث شده بود و مرتب نت برداری میکرد دیدیم که یه کتاب باز کرده به صورت برعکس گذاشته رو پاش :O =)))))))))))))))))))))))

بی جنبگی هم حدی داره D:

یه بار هم یادمه دوس دخترم زنگ زد گفت استادمون نیومده این زنگ آخری رو توهم بپیچون باهم بریم بگردیم. گفتم عزیز دل انگیزم مگر تو نمیدانی این زنگ من درس شیرینه تنظیم دارم؟!! گفت الا و بلا که باید بیای!! گفتم عوضی یکم برای احساسات من ارزش قائل شو! این جلسه بحث شیرینه پریوده :O

گفت اصلا یه کاری میکنیم این جلسه رو نرو بیا من خودم همه چیو بهت آموزش میدم به صورت عملی تئوری نظری..!!

منم گفتم گور بابای کلاس D: دوس دخترو عشق استتتتتتتتتتتتت /D:\

فرزاد/۲۰ یکشنبه 3 شهریور 1387 ساعت 21:40

اییییییییییییییییییییییییییییییییی دهنت سرویس منصور .....
که دوست دختر رو عشق است هااااااااااااااااااااااان
چرا اولش نرفتی پس شانسو برو دوس دخترت چی برات توضیح می ده مگه من ...... میکنم به دوس دخترم بگم برام از اینا توضیح بده
منصور خداییش چند تا از این دخترا رو پیچوندی؟؟؟؟؟ مرگ فرزاد راستشو بگو

تو اول بگو منظورت از پیچوندن چیه تا بهت بگم D:

ضمنا پست بعدیت هم توی تاپیک گپ و گفتگو بده. اینجا فقط خاطره تعریف کنیم. اسم شهرت رو هم بنویس.

مریم . کرمانشاه یکشنبه 10 شهریور 1387 ساعت 09:53

سلام به همگی

من یه دوست دارم که توی یکی از پاساژهای شهرمون خیاطی داره چند وقت پیش به من زنگ زد وگفت بیا با هم بریم خرید منم از سر کار مستقیم رفتم دم مغازش که باهم بریم بیرون چند تا از پسرای پاساژ با نگاه داشتن قور تمون میدادن ما زدیم بیرون و دوتا از اون پسرای ناکس پاساژ دنبالمون گیر داده بودن رو دوستم که تو خیاطی برامون شرت بدوز ول نمیکردن گیر داده بودن ما شرت میخوایم مگه تو خیاط نیستی زود باش بدوز منم از بس که خسته بودم حوصله خودمم نداشتم به دوستم گفتم بزارشون برا من دوسه قدم جلو تر یه جای نسبتا شلوغ گیر دادم به یکیشون خرشو چسبیدم شلوارتو درار میخوام اندازتو بگیرم زود باش همین جا مگه شورت نمیخواستیدرار زود باش گفت خانم بی خیال غلط کردم ببخشید دیگه تکرار نمیشه از اون روز دیگه سر بلند نمیکنن نگامونم کنن

ولی اگه شلوارشو در میاورد اندازشو کلا میگرفتم ...............


حتما برای شماهم به ویژه خانمهای محترم پیش اومده که ماشینی گیر بده روشون و ول کن نباشه خب عادیه برای ما هم پیش اومده از کنار خیابون رد میشدیم که یه ماشین گیر داد که مسیرتون کجاس برسونمتون هیچی نگفتیم هی گفتیم بی خیال ولش کن دیدیم نه خیر آقا ول کن نیست خانما در خد مت باشیم برسونمتون کجا میرید عصبانی شدم گفتم بیخ ننت میریم ک . ن بابات میریم D:/ میبری با پر رویی گفت آره اتفاقا مسیرم اونجاس که گفتی بیاین بالا میرسونمتون حالا دیگه هم مسیرم شده بودیم ؟ول نمیکرد میگفت گفتین فلان جا میریم منم مسیرم هست باید بیاین بالا گفتم ای آقا پدرت خوب مادرت خوب بیخود گفتیم اشتباه کردیم شما کو تاه بیا خلاصه کوتاه اومد تصمیم داشتم اگه ادامه بده شیشه ماشینشو پایین بیارم که دیگه ول کرد و رفت ولی ما از این کارا کردیم شما نکنین

:O =))))))))))))))

خیلی باحال بود دوتا خاطرت =))))))))))

فکر کن اگه اون پسر اولیه هم مثه این دومیه پررو بود و شلوارشو درمیاورد!! میخواستی چیکار کنی؟ :O

راستی مریم خانوم یه سوالی برام پیش اومده!! شما تیپ و ظاهر و چهرتون چجوریه که اینقدر خاطرخواه دارید؟!!!!!!!!!!(لطفا توی گپ و گفتگو جواب بدید) :*

مریم . کرمانشاه یکشنبه 17 شهریور 1387 ساعت 13:26

سلام به همگی

طرف صحبتم با آقایونه شما که خودتونو خوب میشناسین تو رو خدا وقتی یکی از شما ها به آدم گیر میده چطور از دستش خلاص شیم فحش دادیم کم محلی کردیم به همه ترفندی دست زدیم فایده ای نداشت مخصوصا اگه طرف نظرش این باشه که دل به دل راه داره دیگه واویلا منصور تقلب داشتی بفرست مرسی

مریم . کرمانشاه دوشنبه 18 شهریور 1387 ساعت 17:12

سلام

چند وقت پیشا دم غروب یه ماشین که کار گیربکس داشت برای پذیرش اومده بود ماهم چون میخواستیم تعطیل کنیم نوبت بهش دادیم برای روز بعد البته من اونو دیدم ولی اون منو ندید کارشناس فنی بهش نوبت داد تعطیل که شدیم نرسیده به چهارراه دوم یه ماشینو دیدیم که ویراژ میرفت ودری وری میگفتن گیر دادن به منو دوستم به اون روشی که خودتون میدونین یه لحظه راننده رو که دیدم متو جه شدم همون گیربکسیس که اومده بود شرکت گذاشتم هر کاری میخواد بکنه گفتم دردت نباشه تا فردا بیای شرکت یک حالی ازت بگیرم روز بعد داشتم سیستمها رو روشن میکردم که یکی رو سرم گفت خانم من نوبت دیروز دارم کارمو راه بندازین گفتم صبر کنیم سیستم روشن شه چشم دوباره گفت کارم زیاده تند تر سر بلند کردم که بگم مشخصاتتو بنویس دیدم ای جان آقا دیروزیس گفتم آقا تشریف داشته باشین در خدمتتون هستیم بعد از کلی که معطلش کردم صداشم در اومد بهش گفتم شما اونی نبودی که دیروز چهار راه مدرس ویراژ میدادی آقا رو میگی مثل گچ سفید شد تازه یادش اومد چیکار کرده گفتم حالا سی وشش هزار کیلومتر برات بزنم گارانتیت باطل شه حالت جا بیاد بدونی دنیا دست کیه گفت خانم بخدا ماشین من نبود مال دوستم بود گفتم تو که راننده بودی گفت خانم زود قضاوت نکنین شخصیت آدما به رانندگی نیست گفتم چرا به نظر من هست حالا هم برات پذیرش نمیکنم افتاد به یه التماسی که بیا و ببین خانم ببخشید من اشتباه کردم شما ببخشید بیچاره فکر کرده بود من این کارو بکنم دیگه گارانتیبش باطل میشه نمیدونست که الکی میگم خلاصه بعد از کلی عز وجز براش پذیرش زدم بهش گفتم یه بار دیگه میای اینجا حواست به خودت باشه گفت چشم خانم . تازه گفتم برو یه نمایندگی دیگه گفت هیچکدوم قطعه ندارن آخرش کارش تموم شد رفت بعد از اون قضیه چند بار دیگه دیدمش ولی نه با اون وضع قبلی دیگه میترسید چیزی بگه البته حقم داشت بترسه سیصد هزار تو مان قطعه گارانتی برد

آی ناقلا! خوب از موقعیت شغلیت سو استفاده میکنی ها D:

خوبه تو مدیری رئیسی چیزی نشدی D:

بابا یارو عشقش کشیده ویراژ بده به تو چه آخه D:

مریم . کرمانشاه یکشنبه 24 شهریور 1387 ساعت 09:34

سلام

رییس نمایندگی ما یه کم گوشاش سنگینه حرفهارو خوب نمیشنوه باید چند بار تکرار کرد اونم با صدای بلند البته برای من خوبه چون هر چی دلم بخواد میگم

ماه پیش گارانتی قطعات ما با مشکل مواجه شو وکلی ازش برگشت خورد باید اصلاحش میکردم ولی وقت میخواستماین رییس ما هم چپ میرفت و راست میرفت گیر میداد چی شد خانم اصلاح شد من دارم ضرر میکنم این شده بود کارش اول صبح شروع میکرد تا وقتی پایان کار داشت رو اعصاب همه راه میرفت داشتم با مسئول گارانتیها در همین رابطه صحبت میکردم که او مد روسرم وایساد شروع کرد به غر زدن حرفام با مسئول گارانتی تموم شده بود رییسمون بین حرفاش برگشت گفت اومدیم من مردم شما میخواین چیکار کنین منم نامردی نکردم گفتم خدا کنه بیچاره اشتباه شنیده بود گفت نه خانم خدا نکنه نداره همه ما یه روزر میریم اینو بگه دفتر مثل بمب منفجر شد بیچاره خودش مونده بود که به چی میخندن

=))))))))))))))))))))))))))))

عجب بساط خنده ایه توی دفتر شما =)))))))

سوگل ۱۹ یکشنبه 24 شهریور 1387 ساعت 17:36

سلام خوبید چه جمع با حالی به قول داییم بی ریا!!!!!! این خاطره رو که می خوام بگم مال ترم اولمه من یه ۲واحد زبان می خواستم بگیرم که با درس های خودم برخورد داشت من هم مجبور شدم با بچه های یه رشته دیگه بگیرم این کلاسی هم که گفتم یه ۵۰-۶۰ تایی ظرفیت داشت خلاصه تا می یومدی دانشگاه باید می پریدی بری دنبال یه صندلی خالی یه روز که ما هم طبق معمول زود اومده بودیم یه ۵ دقیقه دیگه مونده بود تا استاد بیاد تا یادم نرفته بگم یه دختره فوق العاده چاق این واحدو گرفته بود خلاصه اون روز دختره با دارو دستش(۴نفر) اومد همین که اومد در کلاس با ناز گفت واسه ما جا هس!!! که یه پسر از اونا که خیلی هیز بود گفت اره تو بیا شیشتام جا هست که کلاس از خنده رفت تو هوا دختره هم تریپ دپرسی گرفت و رفت یه گوشه نشست گذاشت تا کلاس تموم شه تا کلاس تموم شد رفت دم در کلاس وایساد منتظره پسره تا پسره اومد یه تو گوشی محکمی نثاره پسره کرد اقا پسره هم غیرتی شده بود یه لگدی به دختره پروند خلاصه یه بزن بزنی راه افتاده بود که دیگه بقیه پسرها اومده بودن اونارو جدا کنن که هیچی دیگه همه می دونن حراست واینا!!!!

WoWWWWWWWWW

چه باحااااااااااااااااااااال! حالا حراست دهنشونو صاف میکنه بیچاره ها رو :(

البته کم ظرفیتی از طرف اون دختر چاقه بوده :*

بابا اینجور موقع ها به جای زل زدن به دعوا اون گوشیتونو آتیش کنید یه بلوتوث باحال تهیه بشههههههههههه!!!

هرچند من اگه اونجا بودن از آنجا که مدافع حقوق خانوما هستم میپریدم دختر چاقه رو میکشیدم کنار تا خدای نکرده آسیبی بهش وارد نشه :*

منو یاد روزای دانشگاه انداختی. این دارو دسته رو خوب اومدی. بعضی ها همچین باهم عیاق میشن و همه جا باهم هستن که هیچجوره نمیشه از هم جداشون کرد. کلا تابلو میشن همه جا :* البته یکمی هم بیشتر از بقیه خودشونو میگیرن!!

سمیرا/۲۲/قم شنبه 30 شهریور 1387 ساعت 18:29

سلام خدمت دوستان گلم ... میخواستم یه خاطره وحشتناک براتون تعریف کنم که الهی سر هیچکدومتون نیاد... یه روز که مامانم و خواهرم از خونه رفتند بیرون و خیالم راحت بود که تا ۴الی۵ ساعت دیگه نمیاند و بابام که چند روزی بود رفته بود ماموریت و فکر میکردم به این زودی ها نمیادزنگ زدم به بوی فرندم که بیاد خونمون اونم خوشحال شد و گفت که زود میاد بعد از نیم ساعت زنگ ایفون رو زد منم در رو براش باز کردم اومد تو بعد رفتیم روی مبل نشستیم و مشغول عشقبازی بودیم تقریبا یک ساعتی بود که محمد خونمون بود که چشمتون روز بد نبینه اصلا حواسمون نبود یکدفعه صدای باز شدن در اومد اون موقع بود که دیدم وای چه بلایی سرم اومده یکدفعه بابام جلومون ظاهر شد محمد که داشت از ترس سکته میزد ودیگه راهی نداشت برای فرار که بتونه فرار کنه منم از ترس داشت بدنم میلرزید زبونم بند اومده بود خلاصه اون روز جفتمون کلی فحش شنیدیم و کتک خوردیم البته محمد بیشتر کتک خورد...

اتفاقا خاطره جالبی بود از این نظر که همیشه اعتقاد دارم یه پسر نباید به این راحتی ریسک کنه وقتی جی افش بهش میگه بیا خونمون کسی نیس اینم زود پاشه بره!!!

من یادم میاد دختره چند بار بهم گفت بیا خونمون. بابا مامانم رفتن باغمون توی فلان روستا و الان قم نیستن تا شب هم نمیان. مطمئن باش. ولی من گفتم نه نمیام. ما که شانس نداریم. والا به قرآن :* چون اگه به عواقب این ریسک فکر کنی میفهمی که اگه خدای نکرده لو بری که توی خونه دختره پیش هم هستید حالا خر بیارو باقالی بار کن. مصیبتی میشه برات که تا عمر داری یادت نره! خدایی نمیصرفه :* میسرفه؟ :O


راستی سمیرا جان. همشهری عزیزم. این چیزا رو تعریف نکن. یه وخ این تهرونی ها و بروبچز شهرای دیگه میرن این کارا رو میکنن بعدش میگن از قمی ها یاد گرفتیم :*

رویااااღ.••.اتیش پاره.••.ღاز قم یکشنبه 31 شهریور 1387 ساعت 21:52

خاطره جیگرت چقد بی مزه بود

خاک تو سره این سمیرا کلی خندیدم ولی به عشقبازیش می ارزید نه

ای دلم ترکییییییییییییییییییییییییییدم الان چه می کنه با پسره؟؟؟؟؟؟

شیوا 20 تهران جمعه 5 مهر 1387 ساعت 14:54

سیرا جان حداقل پسررو می بردی تو اتاقت درم می بستی ٬اینجوری اگه باباتم می یومد قایمش می کردی زیر تختت!!

منصور جون به پسرا بگی بیا خونمون با سر میان!!
منم از این تجربها دارم ...ولی نگم بهتره...

احتمالا اون پسره به چیزش نیس بلایی که سره محمد اومد سره اونم بیاد. ولی ما دلمون نمیخواد از این ریکس ها کنیم :*

شیوا 20 تهران جمعه 5 مهر 1387 ساعت 19:50

نخیرم اونم مثه شما ترسووووووووووووووووووووو
ولی گفتم که این عشق چه کارا که نمی کنه...

فهیمه/19/تهران شنبه 6 مهر 1387 ساعت 00:27

راستی گفتی خاطره.
خنده دار نیست گریه داره.
دوست پسر قبلیم اونم اسمش مهدی بود پسر خوبی بود ولی خوب به دلایلی جدا شدیم اونم با این وجود که من دو هفته مریض شدم. به اضافه این که روز تولدم هم جدا شدیم. حالا بگذریم.
یه روز رفتیم بیرون ساعت8و9 شب بود یه دختر پسر اومدن توی پارک نیمکت روبرویی ما نشستن.بعد از چند دقیقه مهدی چشمش افتاد به اینا.زود روشو بر گردوند و از خجالت سرخ شد.حالا شما تصور کنید تو چه حالتی دیدشون!!!!!
بچم رنگ به رخسارش نموند. منم وقتی دیدم اینجوری شد گیر دادم که چی شده اول نگفت ولی بعد اشاره کرد که خودت ببین.چشمتون روز بد نبینه . خانوم و اقا پارکو با اتاق خواب اشتباه گرفته بودن.
منم که خجالتی......
همونجا یه دفعه خوشکم زد. هیچی دیگه با حال بد اقا مهدی رو بلند کردیم رفتیم.مهدی از ترس و خجالت میلرزید.
منم که از اون بدتر.
هیچی دیگه ساعت 3 نصفه شب صدای گوشیم در اومد دیدم ببببببببله مهدیه!
احساس کردم بغض کرده گفتم چی شده تازه فهمیدم مهدی ترسیده از اون صحنه. بعد از کلی حرف زدن زد زیر گریه.مهدی سر یه موضوعی زود گریه میکرد. هیچی دیگه اون شب ما تا صبح لالایی گفتیم تا اقا مهدی خوابید.
به میمنتو مبارکی داستان تموم شد. راستی تخمه هاتم بر دار یادت نره. برای داستانای بعد لازم میشه عزیزم.

واقعا داستان پرمفهومی بود. نتیجه اخلاقیش هم این بود که کاره بد بد نکنید جیزههههههههههه :*

فرزاد/.......؟؟؟؟؟؟؟ دوشنبه 8 مهر 1387 ساعت 21:59

سلام
منصور حدود ۱ ساعت پیش همسایمون اومد درخونه رفتیم کافی نت
( adsl) دارم اما پرینتر ندارم
همسایمون می خواست پرینت بگیره از کارت ورود به جلسه (( جمعه امتحان کارشناسی ارشد داره))
آقا ما رفتیم کافی نت یارو داشت می بست دیگه کلی التماس کردیم که سیستم رو روشن کرد و پرینت رو داد
آقا یه 500 تومنی روی میزش بود .....
وقتی پرینت رو گرفت بهش گفتم چند شد (( آخه همسایمون خانومه منم به قول بچه ها فردین شدم)))
بهش گفتم چند شد طرف هم گفت 500 تومن منم یه 500 تومنی از جیبم در آوردم دادم طرف همسایمون هم زود دست کرد تو کیفش یه هزاری داد به طرف بعد گفت آفا پول این رو پس بدید...
خلاصه اون یارو هزاری رو از همسایه گرفت و 500 تومنه منو داد
500 تومنی رو گذاشتم جیبم بعد همسایه هم قاطی کرده بود 100 داد به من طرف 500 تومن روی میزو داد به همسایه همسایه اومد 1000 تومنی رو بده به من اون 500 تومنی رو داد به طرف

آقا ما رفتیم بیرون
من ییهو فکر کردم دیدم همسایه که 1000 تومنیشو برداشت
منم که 500 تومنی رو برداشتم اون کافی نتیه بیچاره همون 500 تومنی رو میزو برداشته بود ((( این قدر خندیدیم تا خونه که حد نداشت))) بعدشم همسایه 20 دقیقه پیش اومد در خونه بهو پول داد که فردا بدم به اون کافی نتیه.........
اینم خاطره امروز ما که از خنده روده بر شدیییییییییییم


میگم منصور فهمیدی چی شد؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ خاطره رو میگم

ارهههههههه خیلی باحال بوددددد =)))))))))

یادمون باشه اگه خواستیم پول چیزی رو بپیچونیم از این روش گوزپیچ کردن فروشنده استفاده کنیم :*

صبا دوشنبه 15 مهر 1387 ساعت 12:32

................................................................................
...................................................
.................................
........................
..............
.......
...
.این خاطره ی من بود. :)

خیلی باحال بود. مرسی :*

ولی اون پسره خفن ضایعت کرد. که اونم حقته :*

فاطمه .22.مشهد جمعه 19 مهر 1387 ساعت 21:28

سلام .تو یکی از همین روزهای تابستان بود که با خانواده مامانبزرگ و داییام شام جای شما خالی رفتیم پارک منم که یک دختر خوش ذوق به خواهرم و دختر داییم گفتم بریم یک خورده اب بخوریم و هم اینکه قدم بزنیم خلاصه ما چادر سرمان کردیم رفتیم قضیه از انجا شروع می سه که دو تا پسر بی کار راه می افتند دنبال ما وحرفهای دیگه خودتون پسر ید بهتر می دونید من که اولش می گفتمبچه ها به اینجور کسا نباید چیزی گفت چون اینا حاضرند تمام خانوادهاش را فحش بدی ولی یک چیزی رو بگی و وقتی بینند ما اهل اینجور کارها نیستیم راهسونو میکشند و می روند اما دیدم نخیر این اقا پسر ها یک ذره شعور تو وجودشون نیست و شانس ما هم اون شب پارک هم شلوغ شلوغ بود ما به ابخوری رسیدیم این دو پسر هم هنوز نرفته بودند من هم دیگه حسابی اعصابم خورد شده بود و من می دانستم که عقل بیشتر ما ایرو نیا به چشممان و اینکه می گن یک دختر تا وقتی از خودش چراغ قرمز نشون نده هیچ وقت یک پسر دنبال دخترا نمی افتد اما این واقعا اشتباه است چون بعضی کسا مثل این دو نفر وجود دارند که کاملا ... خلاصه یکی از اون پسرا همان طو ر که داشت حرف می زد منم یک نگاهی به اون کردم دیدم قدش حدود 2 متر بود از اون جایی که خیلی ناراحت شده بودم گفتم باید یک درس عبرتی به این بدم و اونم که همچنان ابخند می زد و حرف می زد منم یک لبخند تلخی زدم و دستم بالا اوردم بک کشیده خیلی خیلی محکمی را روی صورتش خوا بوندم و کلی ابرو ی نداشته جلوی دوستش رفت و تا می خواست منو بزنه یک جا خال دادم و یکی دیگه زدم و چون همیشه خدا با ما یاره یک پسر دیگهرو فرستاد برای ما و اونم کلی ازمون دفاع کرد و این دو پسر نا شعور را دست مامورین پارک دادند و اونها هم به علت مزاحمت در پارک به پلیس تحویل داده شدند و این بود ماجرای چند ساعت پارک رفتنم

تمام

خدا نگهدار

:O
:O
:O
:O

عزیزم شما با جکی چان نسبتی دارییییییییییییییی؟!!!!!!!!!


بابا کارت خیلی درسته! شما رو باید بزارن پلیس پارک و محافظ ناموس مردم :* روزی چنتا پسر رو بزنی ناک اوت کنی و تحویل پلیس بدیشون!!

نیلوفر/۱۸/تهران سه‌شنبه 14 آبان 1387 ساعت 14:49

سمعلیک.ما دیدیم برابکس خالی کردن خودشونو گفتیم ماهم بیایم خاطره بگیم شمافیض ببرین.حالا بامزه یا بی مزه ست شماببخشید دیگه...منصورپاشوتخمه هاتوبیار................

ماجراتوی امتحانای ترم آخر(همین امسال) که من سال سوم بودم و امتحانا واسم حیاتی بودن و مهم اتفاق افتاد.
اونروزمن امتحان شیمی داشتم خیلی هم بدم میاد ازشیمی.یه ساعت زودتراومدم مدرسه تا درس بخونم چون توخونه اصلاتمرکز نداشتم.رسیدم مدرسه به درخت جلوی در مدرسمون تکیه دادم وبادوستم بهار مشغول خوندن شدیم.حدود ده دقیقه بعد دیدم یه موتوری داره از وسط دختراازتو پیاده رو نزدیک میشه.اعصابه بهم ریخت.دختراهم همش فحشش میدادن.خلاصه رسید به من.کنارم ترمزکرد.دوتاپسربودن که یکیش باظاهری نسبتاخوب و سوسول... پیاده شداومد جلو من وایستاد.منم همین جوری داشتم نیگامیکردم که گفت:سلام هستی خانوم!!!!!!!!!!!!!!!!من امروز فقط بخاطرتو اومدم اینجا.الانم دانشگاه کلاس دارم باید برم.بعد یه کاغذ ازجیبش درآورد و گذاشت لای کتابم وگفت:منتظرتم.سوارشد و رفت.منم کلا قاطی کرده بوم تصورکنین اونهمه دختراونجابودن چهارتاچشم قرض گرفته بودن داشتن مارو نیگا میکردن.اعصابم بهم ریخته بود.هی مخم Errorمیداد.گفتم بهار بدبخت شدیم.گفت:میخوای الان حالشوبگیرم؟؟گفتم میتونی؟گفت:آرهههه...دیدم بهارپرید وسط خیابون.اون موتوری هم رفته بود دروربزنه داشت نزدیک میشد.ترسیدم گفتم بهارولش کن.ولی مگه حرف گوش میداد؟وای یبارگی دیدم موتوری رسید به بهار.بهرارهم لباس دوتاشونوگرفت کشید طرف خودش.هردوتاشون به طرز وحشتناکی خوردن زمین و موتورشون ۵۰مترجلوتراز خودشون وایستاد.وایییی نمیدونی چه خبرشد.دختراجیغ میکشیدن یکی گریه میکرد.منم عین دیوونه ها داشتم به پسره نگاه میکردم که دیدیم یه ماشین پلیس باسرعت داره نزدیک میشه.پسره ترسید دوید موتورشوبرداشت گفت آرش بپربالا که بدبخت شدیم.راه افتادن پلیسم رسید بهشون. هی میگفت وایستا ولی گوش نکرد.۱۰۰مترجلوتر دیدم پلیسه که مسلح هم بود انگاردنبال قاتلا کرده بودن دستشواز ماشین آورد بیرون با ته تفنگش محکم کوبید توسر این آرش بدبخت.بیچاره دوباره افتاد زمین ولی وحشتناکتر.دوست نامردشم فرار کرد.خلاصه پلیساوایستادن و پیاده شدن رفتن بالا سرش.که یکیشون داد زد:زنگ بزنین اورژانس بیهوش شده....
وای وای وای یه خرترخری شددختراداشتن گریه میکردن .دوتاشون غش کرده بودن .بهار فرار کرده بود تومدرسه مردم جمع شده بودن منم مخم هنگ کره بود اساسی کتاب از دستم افتاد وفقط داشتم به آرش نگاه میکردم!!!!!!!!
خلاصه آمبولانس اومد آرش رو برد..........نمیدونم کدوم خری تواین وضعبت به پلیس زنگ زده بود!
دیگه از انروزمن وبهارشده بودیم سوژه کل دبیرستان. ..
اون امتحان لعنتی رو هم خراب کردم ولی معلمم خداخیرش بده نمرمو بالا رد کرد...راستی فرداش فهمیدیم خواهر آرش همکلاسیمونه و آمار منو اون داده بوده به داداشش...چندروز بعد خواهرش اومد گفت آرش حالش خوبه فقط دستش شکسته و جمجمه اش ترک ورداشته و دکترگفته شانس آوردین ضربه مغزی نشده....آخ آخ دلم واسه آرش کباب شدحقش نبود اینطور بشه دلم براش خیلی سوخت.ولی جدی جدی نزدیک جوون مردم بکشیو هااا.خدا رحم کرد.دیگه فک نکنم سراغ دختر بره.......شمارشم هنوز دارم ولی اصلا بهش زنگ نزدم....!

همین دیگه اینم خاطره ما.جمع کن بساط تخمه رو که تموم شد....
ماهم میریم بخوابیم.بوس لالا.بای منصورجان

:O
:O
:O
:O
:O
عجب خاطره هیجانی پلیسی جنایی باحالی بووووووووووود!!!!!!

ای ول! من یه جوری رفته بودم تو بحرش انگار دارم فیلم سینمایی میبینم!!!!

ولی این بهار رو خیلی بدم اومد ازش. بابا پسره یه شماره داده دیگه تجاوز که نکردههههههه! ااااه

شما دخترا چقدر بی جنبه ایییییییییید

کمبود تشکر دارم شنبه 18 آبان 1387 ساعت 18:46

اقا ما یه بار داشتیم مثه بچه ی ادم تو خیابون قدم میزدیم که یهوووووو...................................... اگه میخاین بقیشو بگم ازم ۳ بار تشکر کنین تا فکر کنم بقیشو بگم یا نه (۳تا شخص متفاوت تشکر کنن)

=))))))))))))))))))))))))))))))))) موتوشکرم ازت :*

شاپرک/۲۰/تهران دوشنبه 20 آبان 1387 ساعت 13:57

سلام من خیلی وقته که نیومدم امیدوارم همتون خوب باشید
خاطرهاتون خیلی با حال بودن سر هر کدومش کلی خندیدم من اصلا از این تجربه ها ندارم
کلی فکر کردم تا یه خاطره با مزه یادم افتاد اونم از جونیام <البته شاید برا خودم جالب باشه>
یه بار همین جوری زد به سرم که رانندگی یاد بگیرم هیچی هم از کلاج و....
نمیدونستم جلسه اول کلاس شهری که تموم شد مربیم فقط بهم گفته بود که باید نیم کلاج کنی تا ماشین حرکت کنه منم با اعتماد به نفس بالا همین که امدم خونه ماشین بردم بیرون دیگه فکرشو کنید چون خلوت بود تونستم تا سر خیابونمون ببرم ولی سر چهار راه گیر کردم خیلی خنده دار بود جیغ همه در امده بود دقیقا اون وسط خاموش کرده بودم هیچی دیگه خلاصه زنگ زدم داداشم امد به دادم رسید ولی حسابی ابروم رفت

شاپرک جان اینجور خاطره ها رو باید آدم از نزدیک ببینه تا حسابی دلش شاد شه D:

اینا در کلام نمیگنجند D:

فقط میتونم بگم کاش اونجا بودیم و میدیدم :*

کیمیا ۲۰ نه ۱۹ کلان شهر فک کن! جمعه 24 آبان 1387 ساعت 19:38

و سلام خوفی منصور جان؟ راسش وب باحالی داری. خودتم که ماشاالله خوش عکسی! یکی از دوستام شما را معرفی کرد. حالا چون زیاد نمیشناسمت نظر خاصی نیست منتظر جوابتما! قربانت.فعلا!

امیر۲۸ کیش یکشنبه 26 آبان 1387 ساعت 15:15

بابا خیلی باحالی تنظیم منظیم واس جوجوهاس حاجی فک میکردیم گندهتر از این صبتا باشی!!!۱!!!!!!

حاج آقا ما خاطرات گنده مندمون رو نمیتونیم اینجا تعریف کنیم D: درک کن مارا D:

امیر ۲۸ کیش یکشنبه 26 آبان 1387 ساعت 21:57

ایوالا ایوالا کاکو! والا حاجی ما خاطرات را خوندیم دیدیم همه خاطرات شب اول و ... دیگه دیگه!( البته تو این مایه ها ااااااااا) وگرنه بابا بروبکس ایران باحالتر از این حرفان.... حالا نمیشه ی صفحه ام واس بالای ۲ سال ازدواج بزنی دادا؟

دادا همین جا بگو D: محدودین سنی و اینا نداریم D:

حالا خاطرت رو بگو ببینیم چیه :*

تینا/21/تهران شنبه 9 آذر 1387 ساعت 20:56

ما بریم دریا دریا خشک میشه.داداشی چرا تخمه هات تموم شده.ناراحت شدم خاطره ها برید.هر وقت تخمه خریدی خبرم کن اونم از نوع ژابنی که حالا حالاها تموم نشه.

نگار/26/بیرجند جمعه 15 آذر 1387 ساعت 19:42

سلام به همه ی بچه های با حال این صفحه علی الخصوص خاطره های عاطفه جون که دمت گرم .کلی خندیدم.فدات جیگر طلا.جیگر ناز
و اما خاطره ی نگار....
یه روز با دوستای هم خوابگاهیم (حدود 4 سال پیش) رفتیم بیرون. البته قرار بود من و 2 نفر دیگه بریم با سیمین که پسره چتی که باهاش چتیده بود رو ملاقات کنیم.البته ناگفته نمونه ما مشهد درس می خوندیم و یارو قرار بود از تهران بیاد اونجا سیمین رو ببینه. خلاصه تا حاضر شدیم و رسیدیم ساعت نه شب بود.و البته بازم بگم منو به زور با خودشون بردند (شب جمعه بود و همه ی دخترا میدوند تو خوابگاه شبهای جمعه چقدر دلگیره)خلاصه چشمتون روز بد نبینه یارو با 2 تا از دوستا ی گردن کلفتش اومده بود هوا هم کاملا سر د بود یارو گفت یکی از دوستام همین جا خونه داره بیاین همگی بریم اونجا.که آگه بیشتر وایستیم هم پلیس ما رو میگیره هم هوا سرده کم کم کم یخ می زنیم.همه ی بچه ها قبول کردن که با اونها برن اما من گفتم اگه شاهرگمو هم بزنید با این احمقها نمیام.دوستام گفتن نگار از چی می ترسی !یکیشون با خودش چاقو اورده بود یکشون گفت بابا ما 4نفریم اونها 3 نفرند.هیچ غلطی نمی کنند.اما از اونجا که نگار کاملا (تعریف از خودم نباشه )دختر کاملا تیزی هستم و خوب میتونم موقعیت ها رو بفهمم. گفتم من نمی یام .راحتیت می تونید برید. اما اگه یه بلایی سرتون اوردن و...........کردن اون وقت دیگه .....ما رفتیم بای.ولی خداییش خودم هم می ترسیدم ساعت 10 شب تنها برگردم خوابگاه.ولی به روی خودم نیووردم .آخه تا خوابگاه 1ساعت راه بودااااااا.ولی هنوز که یکم نرفته بودم تا تاکسی بگیرم دیدم دوستام 2 دست از دو پا درازتر برمی گردند و تا فحش هست نثارم می کنند. می دونید چی شده بود......ه هه ه ه ه هه ! پسرها گفته بودند حالا که دوستتون رفت برید شما هم......بابا داشتم از خنده می مردم..ضایه شده بودند تا دوباره به حرف هر احمقی یا خری نکنند. و اما جای جالب قضیه.. همین طور که داشتیم می رفتیم 2تا پسر تیتیش مامانی سوسول با یه رنو جلوی ما وایستادند.از اونها اصرار که بیاین سوار شین از من انکار.....(نمی دونید چه حالی می کردم داشتم مخالفت می کردم.یه جورایی کلاس بود دیگه) خلاصه دوستام می خواستن منو بزنند.آخه من گفتم به فرض که من راضی شم پخمه ها ما کجا سوار شیم.جامون نمی شه(می خواستیم تو عمرمون اتو زدنو تجربه کنیم اونم چه تجربه ای)یارو فهمید گفت خانمی که ناز میکنید بیا جاتون میشه غصه نخور فقط زود که پلیس الان می یاد.دیگه گفتم اگه بگم نه الان دوستام کتکم می زنند.چشمتون روز بد نبینه تا من سوار شدم و در بستم جاتون خالی ماشین پلیس جلومون سبز شد.یارو از ترس داش سکته می کرد دوستای من بیشتر. من بودم که می خندیدم و گفتم حقتونه. ولی خداییش یارو یه دسته فرمونی داشت که نگو.همچین ویراژی می داد بین ماشینها و کوچه ها .دوستای من که مثل موش اصرار که تو رو خدا ما ابرو داریم یه جا وایستا پیاده شیم. من می گفتم نه.یارو می گفت بابا هولم نکنید ما خودمونم ابرو داریم. ولی بیچاره ها دستشون درد نکنه ما رو از دسته پلیس ها نجات دادن و تو یه کوچه ی که نمی دونستیم کجاست پیاده شدیم. حالا نمی دونستیم بخندیم یا گریه کنیم بدون هیچ گرفتن آدرسی از اونها دویدیم (اما من از یکیشون واقعا خوشم اومده بود خیلی ناز بوداااا)همینطور که می رفتیم و نارحت بودیم یهو یی سمیمین خانوم که با یه کفشایی اوده بود که 6 سانت داشت که بی افشونو ببینند اوفتاد تو جوب خیابون.حالا به نظرتون ما بخندیم از دست سیمین یا بدویم که پلیس ما رو نبینه. الان که دارم براتون می نویسم کلی خندیدم. خلاصه سیمین پاش درد گرفته بود.جاتون خالی تو خوابگاه چه حرفهایی که نشنیدم که شبه جمعمونو خراب کردی.منم گفتم به جای تشکرتونه پخمه ها .اونجا خدا نخواست که برید خونه ی پسر ها .من واسطه بودم.دوباره نشونتون داد .اما دوباره هم به روتون رحم کرد تا فردا خبر ندن که دختراتونو بیان از اسایشگاه جمع کنید.....
اینم خاطره ی هر چند بی نمک یا بامزه من که خواستیم یه شب جمعه شاد باشیم...
دخترا گول هیچ پسری نخورید....

این خاطره بود یا تبلیغات منفی علیه پسرا؟ D:

ولی خیلی باحال بود! واقعا لذت بردم از خوندنش. هیجانی بود!!!

نکته عجیبش اینه که اون 4تا دختر ساعت 1 نصفه شب به پیشنهاد پسرهایی که برای اولین بار دیده بودنشون برای خونه رفتن جواب مثبت دادن!!!

ببخشیدا ولی ما به اینا میگیم دخترای پا بده D: نمیدونم چرا اینا به تور ما نمیخورن :))

حتما فک کرده بودن اگه برن اونجا پسرا یه اتاق 4 خوابه مجزا برای استراحت در اختیارشون میزارن تا با کمال آرامش شب را به صبح برسانند D: و خودشون هم میرن زیر شیروونی میخوابن که دخترا راحت باشن :)))

نگار/بیرجند شنبه 16 آذر 1387 ساعت 12:33

سلام منصور گوگولی..خوبی که؟بیبین من اومدم برداشت حرفاتو از خاطره ام درست کنم!!!!هه ه ه هه .
عزیز اونها پا بده نبودند یکم .....خل بودند.و ریسکشون هم بالا بود. بلا هم به جون می خریدند.اما من همچین ریسکهایی عمرا بکنم.بذار بگن من ترسوم.کم اوردم......تازه وقتی خدا عقل داده بهم چرا ازش استفاده نکنم..درست نبود اون وقت شب خونه ی کسی که نمیشناسم برم. دلیل نداشت....
خلاصه اگه پلیس ما رو می گرفت یکی از دوستام که معلم بود از معلمی در میومد و سابقش تا اخر خراب میشد به خاطر ریسکه بی جااااااا.خدا میدونه اگه نگار نبود این دوستای شاسکول ما که زیادی هم به خودشون مطمئن بودندکجا می بودند....هه ه هه ه هه هه هه !!!آخ فدای خودم بشم خیلی زیاد....بوس
راستی منصور از این خاطره های کتک کاری و .... قال گذاشتن یه پسر خودخواه که به خودش مینازید و باید روش کم می شد زیاد دارمممممم
سر فرصت واست میگم.

عزیزم منم نگفتم دوستای تو اهل خلافن!! گفتم ما به اینجور دخترا اون اصطلاح و میگیم. خوب کسی که ریسک میکنه یعنی اون اتفاق هم اگه براش بیفته زیاد قبحی نداره!!

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد