محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

همه چیز در مورد خواستگاری

دوستان متاهل بیاین اینجا خاطره تون از خواستگاری یا خواستگاریهاتونو تعریف کنید شاید یه آموزشی هم بود برای کسایی که هنوز خواستگاری نرفتن!! 


و همینطور مجرد ها هم بگن تو خواستگاری قصد دارن چی بگن و چطور رفتار کنن و کلا نظرشون در مورد خواستگاری چیه..!

نظرات 25 + ارسال نظر
منصور قیامت شنبه 3 مرداد 1388 ساعت 11:38

دوستان متاهل بیاین اینجا خاطره تون از خواستگاری یا خواستگاریهاتونو تعریف کنید شاید یه آموزشی هم بود برای کسایی که هنوز خواستگاری نرفتن!!

و همینطور مجرد ها هم بگن تو خواستگاری قصد دارن چی بگن و چطور رفتار کنن و کلا نظرشون در مورد خواستگاری چیه..!

علیرضا/26/خوزستان شنبه 3 مرداد 1388 ساعت 11:40

من یه بار رفتم . اوایلش سخت بود ولی وقتی دو تا خانواده بحث رو شروع کنند دیگه سختیش رفع میشه.

فقط چند تا نکته: اولا استرس نداشته باش و ریلکس باش
دوما سرتو پایین ننداز
سوما مواظب باش تو رورواسی گیر نکنی و قولی که نمیتونی ندی
به هیچ وجه توی زندگی مشترک خالی نبند و دروغ نگو ( از همون جلسه اول خواستگاری ) چون یه روز گندش درمیاد .

مسعود20تهران شنبه 3 مرداد 1388 ساعت 20:46

منصورجان چیه میخوای زن بگیری؟اگه روت نمیشه بری خواستگاری عکستو بفرست بعدبگوفعلاخارجم وقتی همه چی اوکی شدوبله روگرفتی خودتو نشون بده ولی یادت باشه دروغ نگی.

سارا شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 11:41

اینجا رو فقط پسرها باید نظر بدن؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟

نه!

رویا۩۞۩.*•.آتیش پاره.•*.۩۞۩.۱۸.قم شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 22:05

آقا من مشکل دارم با خواستگاری می خوام یدفه بشینم پا سفره ی عقد

بابای من تا شیش هفت ماه پیش خواستگار میومد دادو بیداد را می نداخت

ولی الان بر خودش فرهنگ سازی کرده و اجازه می ده خونوادگی به همراه

پسر بیان.

بعضیاشون پسراشونو نمی یوردن و می گفتن ما اول می خوایم دخترو

پسند کنیم. که البته پسندیده هم می شدم ولی با اشفه ی تمام

همچین خونواده هایی رو رد می کردم و هر چی می گفتن پسرمونو ببین

بعد می گفتم نه شمارو دیدم بسه.. والا پروها


منصور یه بار قرار شد با یه پسری حرف بزنم رفتیم تو تاق نشستیم

دیدم حرف نمی زنه گفتم خوب بگو بیچاره هل کرد

گفت چی بگم اینجور که تو گفتی من هل شدم گفتم خوب نگو

چار پنج دقیقه هم دیگه رو نگا کردیم گفت کامپیوترت قشنگه گفتم اِ اِ اِ اِ

سرشو انداخ پایین دیگه حرف نزدیم تا گفت بریم گفتم بریم

روز دوشنبه بود تا شنبه ازش خبری نشد فکر کردم رفت که رفت ولی

شنبه ننش زنگولید جواب می خواست. منو می گی

هیچی دیگه یادم نیس مامیم چی گفت چی شنوفت

من از خواستگاری بدم میاد همرو اینجور می کنم

تو هنوز سنت کمه

بشین سره درس و مشقت

خواستگار جیزه

ساناز جمعه 6 شهریور 1388 ساعت 21:28

وقتی برا خواهرم خواستگار اومد نیم ساعت همه ساکت بودن هیچکی هیچ حرفی نمی زد. خیلی فضای بدی بود!!!!
بلا خره مادر داماد حرف زد!!
هر وقت رفتین خواستگاری یا براتون خواستگار اومد یادتون بتشه یکیو با خودتون ببرید که سر زبون داشته باشه!!!

ارغوان 19 تهران شنبه 14 شهریور 1388 ساعت 01:48

من وقتی اولین خاستگاراومد برام چی بگم آقا این پسره انقدر حرف میزد مخ منو خورد دیگه
راستش خانواده من به خاطر تک دختر بودنم و تجملاتی بودنشون هرکسی رو قبول نمی کنند
یا مثلان عموم چون سرهنگه اعتقاد داره داماد باید فقط پول داشته باشه یا اون بانکداره می گه باید خونه داشته باشه اخه پسرای این دوره سرگنج نشستن که -اینجور خانواده ها اول به بچه خودشون لطمه میزنند

الهام/۱۸/اصفهان دوشنبه 23 شهریور 1388 ساعت 18:44

به نظر من تو خئاستگاری صداقت حرف اول را میزند نه منصور جوووووووووووووووون

سارا 29 تهران سه‌شنبه 26 آبان 1388 ساعت 16:02

من توی خواستگاری اومدم خودم رو دختر ساده ای نشون بدم ولی یه لباس خیلی زشتی پوشیدم . هنوزم فکر می کنم اون لباس احمقانه چی بود که من پوشیدمش ؟ هر چقدر 4 تا خواهر دیگه ام خوشگل شده بودن من عین بوزینه بودم . هرچند خانواده شوهرم انقدر خوب و عالی هستن که هیچوقت در این مورد حرفی نزدن . ولی شوهرم تا رسید خونه زنگ زد و گفت : اون چی بود پوشیده بودی ؟ منم کلی پشت تلفن گریه کردم ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
بیچاره سارا...

مرجان ۱۹ قلعه تل پنج‌شنبه 17 دی 1388 ساعت 04:07

خوستگارا اومده بودن فامیل خیلی دور بودن که رابطهی زیادی نداشتیم ولی من نمی دونستم خواستگارن رفتم نشستم پیششون آخه دو سه تا دختر هم اومده بودن مامانم چا ی آورد بعدش ازم در مورد ازدواج و همسر آینده ازم پرسیدن گفتم فامیل نباشه همین جا خوردن ۱۰ دقیقه بعد رفتن بعد مامانم بم گفت اینا خواستگار بودن چرا این طوری حرف زدی و .......

زهرا ۱۸ خرم آباد چهارشنبه 23 دی 1388 ساعت 16:00

من اکثرا نمیذارم کسی بیاد خواستگاری و از همون اول میگم نه بگو نیان چون اصولا حوصله پسرا رو ندارم خدایی ضد حالن ولی یه بار یکیشون خیلی گیر داده بود میگفت میخواییم بیاییم منم گفتم حالا که میخوان بذار بیان من سال دوم بود دبیرستان از اونور که از مدرسه میومدم قرار بود اونجا باشن منم تعطیل که کردیم یه راست رفتم خونه داداشم مامانم زنگ زد گفت کجایی منم گفتم کجام بیچاره مامانم چی کشیده اون موقه
ولی در کل من اگه بخوام با کسی ازدواج کنم باید اول تمام حرفامو اهاش بزنم که بعدا حوصله جر و بحث ندارم یا اینکه بعدا بفهمم به هم نمی خوردیم

امیر/۲۶/تهران سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 15:46

زهرا ۱۸ خرم آباد فعلا بشین به درسو مشقت برس حتی ژسرای شهرستانی هم دیگه اونقد عاقل شدن که سراغ بچه ۱۸ ساله نرن اه اه شما دختر شهرستانی ها چقدر هولید بخدا

صادق..قم مزخرف(کرج سابق)..۱۹/۵ دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 03:40

من موندم چرا این دختر پسرهای شهرستاین زود میخوان ازدواج کنن..
مخصوصا دختراااااااااش...اه.اه..
بابا هنوز بچه هستین...حالیتون نیست..بشینید سر درسو کارو زندگی تروخدا...اه..
الکی که نیست..
شماها هنوز غریزه جنسیتون کامل نشده..اونوقت فکر مکنید که عقلتون رشد کرده و بزرگ شدین..اه..
بخدا ازدواج زیر ۲۳/۲۲ دیوانگیه..اه.
.....

نگار * ۱۹ * تهران یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 05:03

صادق چرت و پرت میگی والا .. اه



قم مزخرف... اه

کرج سابق ..اه اه اه

حالا کجای کرج بودین ؟ اه

حالا هرجاشم بودین...اه

هرکی از در و ... پا میشه میاد کرج..اه

shahab/19/karaj سه‌شنبه 25 خرداد 1389 ساعت 02:12

نگار خانوم باید خدمتتون عرض کنم که من خودم بچه ی بالا شهر تهرانم ولی کرج یه دنیای دیگست الان اگه بهم بگن که بهترین خونه رو توی بهترین جای تهران بهت میدیم حاضر نمیشم از کرج تکون بخورم.

اکرم /29/تهران سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 08:45

سلام بچه ها
من پنجشنبه این هفته قراره برام خواستگار بیاد اول مادر و خواهرش اومدن منو دیدن بعد از سه روز کلاس گذاشتن زنگ زدن که این هفته میان
پسره رو هنوز ندیدم ولی نمیدونم اینکه اول خانواده میاد دختر رو ببینه چه صیغه ایه .به نظر من اصل دختر و پسرن.در مورد سن ازدواج هم نظرم برای دختر 24 به بالاست و پسر 30 به بالا تازه تو این سن میفهمن که زندگی بجه بازی نیست.

ایشالا که با خواستگارت به تفاهم برسی

سارا/۱۸ سال و ۱۲ ماه/تهران یکشنبه 14 شهریور 1389 ساعت 14:20

یه بار یکی ازم خواستگاری کرد بابام عصبانی شد و تو صورت طرف داد زد به جرم اقدام به کودک آزاری ازت شکایت میکنم! که البته به نظر منم حق با بابام بود!

مهسا/22/تهران دوشنبه 15 شهریور 1389 ساعت 11:11

یه روز واسه خواهرم خواستگار اومد، یعنی وقتی من پسره رو دیدم نزدیک بود ولو شم از خنده... یه پسر دهاتی سیاه ضایع که 3 تا از دندوناش افتاده بود! خواهر من داشت سکته میکرد بعدش نشست روی مبل و پاهاشو دراز کرد به سمت میز جلوی مبل و شروع کرد با انگشتای پاهاش با میز بازی کردن ! بعدش با خواهرم رفتن توی اتاق و اینا رو به خواهرم گفت:
من فوتبالیستم و متولد نوشهر هستم.کل نوشهر من رو میشناسن و کل دخترای نوشهر عاشق من هستن. سر من همیشه دعواس. همه دخترا میخوان که من برم بگیرمشون... این اولین باره که من میرم خواستگاری اصلا این حرفارو ول کن بیا بریم فرحزاد قلیون بکشیم!!!!
فکرشو بکنین؟!!!!

من جای خواهرت بودم با جارو میفتادم دنبالش د بزن

کیمیا...۲۱...شیراز شنبه 27 آذر 1389 ساعت 20:55




چقد بامزه بودن ایناهمسووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووووون

ن ن ن ن ن ن ن ن
چه خاظرات بانمکی.

منم که چهارشنبه امتحان میانترم ندارم،نشستم اینارو می خونم.
هه هه هه ...

محمد تهران ۲۱ شنبه 9 بهمن 1389 ساعت 00:44

وای خدای من بچه ها همه گوله ی نمکن.

سعید/35 یکشنبه 18 اردیبهشت 1390 ساعت 14:07

یه بار رفته بودم خاستگاری قبلش هم دختر رو ندیده بودم یه دفعه یه زنه از تو اتاق اومد بیرون فکر کردم مامانشه جلو پاش بلند شدم!بعدش فهمیدم خودش بوده دیگه چیز خاصی تو خاستگاری هام اتفاق نیفتاد!

ضحا بیست ویک تهران جمعه 17 تیر 1390 ساعت 22:43

خواستگاری خوبه حال میده مخصوصا گل وشیرینی که مفتی گیرت میاد فقط اون اولش که میخوای بری جلو سلام علیک کنی وهمه چشها نگانت میکنن سخته

|حمد از دورود جمعه 14 مرداد 1390 ساعت 10:20

زهرا ۱۸ توکه از خداته این همه نمک چیه خرم آباد که اولش سخت نمیگیرن برو سر زندگیت

اکبر_ 20وخورده ای _تهران سه‌شنبه 18 مرداد 1390 ساعت 14:34

هنو خاستگاری نرفتم javascript:void(0);

باچان چند ساله تهران شنبه 30 مهر 1390 ساعت 12:50

سلام.من مجردم ولی تا دلتون بخواد در مراسم خواستگاریام شرکت کردم.چه سنت و چه غیر سنتی.و تقریبا بعد از رفتنشون با خواهرم فق میخندیم.ولی یه اتفاق جالب که افتاده این بود: خونه ما ویلایی و انتهای حیاط اتاقه که کردنش آشپزخونه و یه بار که خواستگار اومده بود با خواهر جز جیگر زدم رفته بودیم تو اون اتاق که پسره وقتی از در حیاط وارد شد ببینیمش.نمی دونم چرا خواهرم هولتر از من بود.داشتیم از سر و کول هم بالا می رفتیم که آقارو دید بزنیم خواهرم از رو دست من که قلاب گرفته بودم رفت بالا زیادی سرشو از پنجره کرده بود بیرون تا کمر دولا شده بود که ییهو مامان پسره دیدش و جیغ کشید منم دستمو ول کردم اونم با سر افتاد تو حیاط.یعنی همه انقدر خندیدن که تو صف دستشویی دعوا شده بود

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد