محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

خاطرات بامزه و بی مزه خودتون رو اینجا تعریف کنید

خاطره ماطره داری بریز این تووووووو

خودتو خالی کن بابااااااااااا

با بچه ها تخمه میاریم دور هم میشینیم میخونیم خاطراتتونو :*

پس بگو آنچه دل تنگت را میخواهد که :O

نظرات 225 + ارسال نظر
نیلوفر ۱۸ سه‌شنبه 19 آذر 1387 ساعت 20:01

منصور ماهرخت خیلی قشنگ بود.دیدمش. منم یکی مثل ماهرخ داشتم ولی یک روز مامانم بهم گفت غش کرده وما هم بردیمش ژیش دوستاش تا خوب بشه .من اون موقع بچه بودم اما بعدا فهمیدم توباغچه ی خونمون چالش کردن...

ای بابا چه بد.....

امروز ماهرخ من از خونه رفته بود بیرون نزدیک بود گم بشه =((

فهیمه پنج‌شنبه 21 آذر 1387 ساعت 17:11

بذار یه چیزی برات تعریف کنم
چند روز پیش رفتیم بیرون یه پسره اومد از این فنچای ۱۶ساله سیگار میکشید بعد اون یکی پسره که داداشی منم هست گفت این چیه دستت گفت خب سیگاره دیگه داداشی من گفت غلط کردی سیگاره دیگه بندازش دور ببینم
اقا من از خنده مردم.میخواست جلوی من افه بیاد.اون یکی یعنی همون داداشیم گفت اگه برای این داری ناز میای حواستو جمع کن این ناموسه منه ها پسره پا گذاشت به فرار انقد خندیدم خیلی باحال بود
اون داداشیمم یه بوس ابدار از دور فرستاد و با هم تا خونه ما رفتیم
اخه این خونشون نزدیک خونه ماس.الان ۴یا ۵ ساله داداشی منه بعضی وقتا درد و دل میکنه خیلی پسر خوبیه
یه دفعه دعواش کردم بهش گفتم چرا میای دنبالم گفت چون میبینم چجور ادمی هستی دوست ندارم کسی مزاحمت بشه خلاصه خیلی لوتیه...
یه دفعه ۳ ساله پیش داشتم از مدرسه میومدم چند تا پسر گیر دادن منم اصلا اهمیت ندادم راه خودمو رفتم یه دفعه منو دید که بهم گیر داده بودن از اون به بعد میومد دم مدرسه دنبالم!!!!
دیگه نمیذاشت تهنایی برم جایی یعنی اگه تهنا بودم میگفت کجا بعد میگفت منم میام من هی میگفتم نیخواد بیای
اونم یواشکی میومد
منصور فتو کپی امیر تتلو هست
فقط موهاش کوتاهه عینکی هم جدیدا شده
حال کن من توی محل بادیگارد دارم!!!!!!!

:O

بهش بگو فیلمای فردین رو که داره یه چنتاییش هم به ما بده :">

فهیمه پنج‌شنبه 21 آذر 1387 ساعت 23:26

خودش یه پا فردینه
ولی نه درکل خیلی پسر خوبیه من که دوسش دارم...
البته یه کوشولو هم از من میترسه ها....


منصوری تو احتیاجی به این جور فیلما نداری
عزیزم تو اخلاقای خواصی داری من از پسرایی که اخلاقای خواصی دارن خیلی خوشم میاد
پس سعی کن عوض نشی....
من اولین بار که اومدم باهات حرف زدم مخصوصا پشت تلفن از این اخلاقت که همرو دوست داری خیلی خوشم اومد
اعتقادای خواصی داری
از اینم خیلی خوشم میاد

من متعلق به همه ام :">

ولی یه روزی خواهد رسید که یکی میاد و منو میکنه توی قفس میگه باید مال خودم باشی =(( منم که عشق کورم کرده مجبورم قبول کنم =(( بسوزه پدر عشق :-

فهیمه جمعه 22 آذر 1387 ساعت 23:29

بسه بسه انقد خودتو لوس نکن
تو فقط مال خودمی اوکی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟!!!!!!!!!!!
فقط دلم میخواد به یکی دیگه فکر کنی
میکشمت!!!!!!!
بوس

ماهرخ :O

سحر 24 تهران دوشنبه 9 دی 1387 ساعت 16:56

نامزدم که قبلا بی افم بود از بچه های سوژه ی کلاسشون تعریف میکرد
اون موقعی که از این مانتو های چین چینی مد بود یه روز اومد تعریف کرد
که یه دخترس تو کلاسمونه خیلی سوژس و لوسه از اینا می پوشه رنگا ورنگ قرمز اینا میره جلوی کلاس می شینه
بچه ها سوژش کرده بودن میگفتن مداد رنگی و فلان.... خیلی خندیدیم دوتایی... خلاصه یه روز من جلو در کلاسش منتظرش بودم که اس ام اس
زد گفت یه دخترس همکلاسیمه اینجاس هم مسیرمونه با اون میام با ماشین بریم.. منم خیلی قاطی کردم گفتم لعنت به من ببین طرفو داره میاره پیشه خودم عجب رویی داره !!!! تو این فکرا بودم که بذار بیاد حالشو می گیرم !! منم البته تو ماشینش نشسته بودم که یه دفه نصف ماشین رفت پایین و یه دختر خیکیییییییی وزشت:O که نیشش هم تا فرق سرش باز بودو درصندلی عقب ماشین دیدم !!!!! وووووووووی !! چندش !! فکر می کردم بی افم با اینه :D چند لحظه بعد بی افم هم اومد سوار شد و منم کلی به اشتباهم خندیدم تو دلم .... خلاصه گذشت تا نیم ساعت اینا که در حال صحبت بودیمو دختره شروع کرد صحبت از یه دختری تو کلاسشون که اونو دیدی چه لوسهههههههه اه اه ازش بدم میاد منم یه دفه !!! پریدن وسط حرفشون رو به بی افم گفتم بلند: همون دختررو میگه که اون روز می گفتی چندشه چقدرو مانتو چین واچینی می پوشه؟؟؟؟ wow!!!!! یه دفه دختره گفت منو میگه !!!!!!!!!! تو منو گفتی بهش ؟؟؟؟!!!؟؟؟؟ :O maaaaa! اگه منو میدید چه ریختی شدم...آبرومون رفت!!

=)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

وای خیلی باحال بوووووووووووود =))))))))))))))))

فهیمه/۱۹/تهران دوشنبه 9 دی 1387 ساعت 19:00

منصور بذار از یکی از بچه های سرویس داداشم بگم
اسمش علیرضاس خب؟
کلاس اول دبستانه از همه هم قدش کوتاه تره داداشم میگه بهش میگن فسقل رضا!الهی
میگه خیلی بچه با ادبیه خیلیم باکلاسه
میگه امروز اومد توی ماشین گفتم فسقل رضا سلام بعد گفت باش شورو شد!
به باز شروع شد با زبون بچگیش میگه باش شورو شد داداشم میگه گفت اقای زارع اینا میگن فسقل رضا شما چرا به من میگی فسقل رضا؟ من فسقل رضا نیستم!
داداشم میگه من بهش میگم ساسی مانکن بعد میگه نگوووووووووو ساسی مانکن چیه؟
میگه یه بار توی ماشین وایساده بود بعد من دور زدم سرش خورد به شیشه میگه بهم گفت اقا اجازه؟ اخ
وای انقد دیروز از دست داداشم خندیدم. خیلی بچه باحالیه.

ای وللللللللللل عجب بچه باحالییییی =))))))))))))))))))

اون آقا اجازه گفتن.... =))))))))))))))))))))))))

دلم میخواد ببینمش :|

فهیمه/۱۹/تهران دوشنبه 9 دی 1387 ساعت 22:21

منصور داداشم میگه یکی از بچه ها کلاس سومه اسمش محمد حسینه میگه یه روز گفت اقا اگه یه چیزی بگم گوش میدید؟ میگه گفتم بگو میگه گفت اقا من دفتر مشقمو خونه مامان بزرگم جا گذاشتم بعد اگه خانوم معلممون پرسید میگم توی ماشین شما جا مونده میگه گفتم باشه بعد میگه ظهر اومد گفتم محمد حسین سلام میگه روشو کرد اونور میگه گفتم چی شده؟ بعد میگه گفت اقا خانوم معلم گفت دفترت کو اقا تا اومدیم بگیم گوشمونو گرفت زد توی گوشمون اقا نذاشت حرف بزنیم!
خیلی باحالن



میگه یه روز رفتم دنبالشون دیدم علیرضا اومد زیپ شلوارشم باز!!!!!
میگه گفتم چرا زیپ شلوارت بازه میگه گفت اقا اجازه دستشویی بودیم بعد میگه گفتم خب برو زود بیا
میگه رفت یه دفعه داد میزد ناظمشونو صدا میکرد میگه ناظمه رفت گفت چیه؟ میگه گفت خانوم اجازه اب قطعه میگه ناظمه گفت نه قطع نیست میگه گفت چرا خانوم میشه لطف کنین یه افتابه اب به من بدید؟
وایییییییییییییییییییییی همین الان دارم میخندم.........

وااااااااااااای =))))))))))))))))))))))

عجب کرکره خنده ای هستن اینااااا =)))))))))))))))))))))))

دهنت سرویس خیلی باحال بود :*

فقط یه نکته:

تورو جون عزیزت اگه از این به بعد خاطرات داداشت رو تعریف کردی دیگه به هیچ وجه از کلمه "میگه" استفاده نکن! به قران میدونیم همه اینا رو داری از قول داداشت میگی!! دیگه داشت حالم از این کلمه به هم میخورد!!!!!!!!

فرنوش/19/تهران پنج‌شنبه 12 دی 1387 ساعت 12:04

یه روز تو خیابون با دوستام داشتیم میرفتیم که پسره افتاد دنبالمون.ما هم به روی خودمون نیاوردیم،تا اینکه خسته شد و داشت از بغلم رد میشد و نگام میکرد که یهو تا ساق پا رفت تو یه چاله.ما رو میگی زدیم زیر خنده،انقد خندیدم که فکم درد میکرد.بعدشم بهش گفتم:سزای آدم هیز همینه.بدبخت تماما شد گل خالی.ولی حقش بود.خیلیییییییییییییییی ضایع شدااااااااااااا.

=))))))))))))))

بیچاره پسره :))

علی/18/تهرون دوشنبه 16 دی 1387 ساعت 14:57

یه روز با بروبچس نسشته بودیم،یه دختره اومد رد شد.حالا چی؟موهاش تا زیر کمرو انداخته بود بیرون از روسری.منم که عاشق کرم ریختن.نتونستم سر جام بشینم گفتم یه کاری میکنم که دیگه هوس بیرون انداختن مو نکنه.آقایی که شما باشی دنبال دختره راه افتادم،با فندک!دو تا کوچه رو رد کردیم،بدبخت دختره موهاش نصف شد.ولی حالی کردیما.:))))

آآآآآااییییییی =)))))))))))))))))))

ولی گناه داشت بیچاره :( باباجان داور فوتبالم اولش یه اخطار میده بعدش اخراج میکنه =(( شما به این بنده خدا حتی یه اخطارم ندادید :(

نگار * 20 * تهران پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 20:49

من میخوام یه چی جالب براتون بگم
دیروز با چنتا از دخترای کلاس تو دانشکده بودیم
مامان یکی از بچه ها زنگ زد حالا گوشی این دختره آنتن نمیداد ماهم صدای مامانشو میشنیدیم آخه صداش بلند بود
میدونی مامانش بهش میگفت توله سگ برو یه جا گوشیت آنتن بده
ما چشامون داشت درمی اومد
یه سری هم من زنگ زدم خونشون مامانش ورداشت گفتم با یلدا کار دارم
مامانش صداش زد مادر جنده بیا تلفن کارت داره(البته ببخشید اینارو میگم)

من از ترس گلوم خشکید میخواستم قط کنم فک کردم مامانش عصبانیه
ولی بعد که به یلدا گفتم با خنده گفت نه مامانم همیشه اینجوری حرف میزنه
وااااااااا
واقعا چه خونواده هایی پیدا میشن
از وقتی فهمیدم خونوادش اینجوری ان دیگه رابطمو باهاش خیلی کم کردم
آخه میدونی خونواده ما خیلی باشخصیت هستن
بابام دوستای من خیلی براش مهمه
تااازه شم خونواده دختره خیلی پولدار هستن

میبینی منصوری پول شخصیت نمیاره.........

=))))))))))))))))))))))))))))

عجب ننه ی دهن لقه پولداری داشته :*

عزیزم شخصیت چیه! پولو بچسببببببببببببببب :*

نگار * 20 * تهران پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 20:55

راستی منصوری
به نظرتو اینی که خودشو منصور قیامت معرفی میکنه و کامنت میذاره کی میخواد ضایع شه؟

آخه یکی نیس به این shas mekh بگه برووووووووووو جوجه یه روزه

یعنی چا؟ :O کسی غیر از من اینجا تاحالا با اسم منصور قیامت کامنت نزاشته :O با کدومش مشکل داری شما؟ :*

نگار * 20 * تهران پنج‌شنبه 19 دی 1387 ساعت 21:40

وای صورتم سرخید
راس میگی؟
منظورم اونیه که مثلا به جای نگار *۲۰* تهران نوشته منصور قیامت
من همش فک میکردم یه نفره میخواد اذیت کنه الکی خودشو جای تو جا میزنه
نمیییییییییییری الهی منصوری
بخولمت نی نیییییییییی

بخولم :O :*

مهشید/17 شنبه 21 دی 1387 ساعت 17:20

سلام این خاطره واسه اون موقع هاست که برنامه شوک پخش میشد یه پسری تمام روز به من اس ام اس میداد میگفت دوستت دارم من اول جوابشو نمیدادم یه دفعه به فکرم افتاد که اینو حسابی سرکار بذارم بهش گفتم من پسرم اسمم ساتان هست یعنی شیطون 21سالمه مشخصات اونم گرفتم باورش نمیشد من پسر باشم زنگ زد منم تا تونستم صدامو پسرونه کردم ولی فهمید که من دخترم بهش گفتم من شیطون پرستم اگه منو دوست داری باید شیطون پرست شی درجا قبول کرد بهش گفتم باید پدر مادر و خانوادرو بیخیال شی گفت من بی پدر مادرم!!باهاش صحبت میکردم یه بحثی پیش اومد بهش گفتم بابات چه کاره هست؟گفت بابام فعلا بیکاره(گفته بود بی پدر مادره ها).بعدش فهمیدم همین پسره عوضی شماره منو از موبایل BFم برداشته بود دوست صمیمیشم بودا.BFم وقتی فهمید حسابشو رسید.

D:

جدیدا شما دخترا خووب مزاحماتونو سرکار میزاریدا D: البته توی این یه مورد پسره حقش بوده :*

شیطونک/17/تهران یکشنبه 22 دی 1387 ساعت 15:40

یه روز تو مدرسه با یه دختره زیقو دعوام شد.خیلی شاخ بازی درمیآورد.گفتم باید حالشو بگیرم.قرار شد زنگ آخر بیاد بالکن طبقه دوم مدرسه.من بودمو یکی از دوستام که اسمش عاطی بود.جفت ما هیکلامون از اون دختره گنده تر بود.بلاخره وقت دعوا شروع شد.دختره با دوتا از دوستاش اومده بود.اومد جلو که عاطی یه لگد زد تو شکمش،شکمش رو که گرفت من پریدم موهاشو گرفتم تو دستام،دسته دسته موهاش تو دستام بود.دوستاش جفت کرده بودن،خلاصه حسابی زدیمش تا اینکه یهو با بازو زد تو دل عاطی،عاطی ام افتاد اون ور.حالا من بودم و اون.یه مشت زدم تو صورتش،دهنش خون اومد.هولش دادم افتاد زمین.پامو گذاشتم رو شکمشو فشار دادم.یهو یه صدایی اومد.دختره قرمز شد.منو عاطی ام تا میتونستیم خندیدیمو مسخرش کردیم.از اون روز به بعد یه ابوهت دیگه ای داشتیم همه حساب میبردن هروقتم دختره رو میدیدیم بهش میگفتیم ((گوزو اومد،در برید)) خلاصه دیگه این شد عبرت برای دیگران که با ما کل نندازن. :*

=)))))))))))))))))))))))))))))))))))))

وااااااااااااای چه جالب بود D:

ببینم تو با جکی چان نسبتی داری؟ D: اینقده دوس داشتم برم مدرسه دخترونه ببینم چیکار میکنن!! که یه موردشو خودت اشاره کردی D:

خودت داری میگی هیکلت گنده بوده!! بعدش پاتو هم گذاشتی روی شکم اون جیگیلی فشار دادی! خوب بنده خدا اونم یه توانی داره دیگه...

من میام پامو میزارم روی شکم تو فشار میدم ببینم توی اون لحظه سوت بلبلی میزنی یا....

قاسم ۳۰ اصفهان شنبه 28 دی 1387 ساعت 05:31

خاطره مال ۲۰ سال پیشه . کلاس ۳ بادایی بودم.
یکبار یکی از شاگردای دوم ابتدایی اومد شعر (علی ای همای رحمت ) از حفظ سر صف خوند. مدیر خوشش امد کلی ازش تعریف کرد. پسره وقتی دید همه خوششون اومد فرداش به مدیر اصرار کرد که ما میخوایم این شعرو گروهی اجرا کنیم.
مدیر هم قبول کرد و گفت تمرین کنید هفته بعد بخونید
خلاصه . روز موعود رسید و با ۸ نفر اومد بالای صف و اینم ایستاد جلوی همه.
از اول شعر تا آخرش رو خودش تنهایی خوند . بقیه هم پشت سزش ساکت ایستاده بودن. بعد میکروفون رو داد مدیر و گفت تموم.

واااااااااااااااااای =)))))))))))))))))

خیلی باحال بود :* مرسیییییییی

حسین/۱۷/قزوین یکشنبه 29 دی 1387 ساعت 11:55

من رفته بودم توی روستای چینگر نزدیک قزوین با دوستم بودم اونجا رفتیم خونه عمه ام بعد من ودوستم که اسمش مهدی بود رفتیم توپ خریدیم بامزه اش اینجاست که هیج پولی در بساط نداشتیم البته من ۲۰۰۰۰۰ داشتم ولی خونه بود یادم رفت بیارم خلاصه برگشتیم و پول بردیم وتوپ را خریدیم.رفتیم تو حیاط اول بسم الله مهدی توپ رو زد رفت خونه همسایه ولی خوبیش این بود که مهدی رفت بالای دیوار و توپ را زد تو حیاط عمه من بعد از یک ساعت دوبار ه توپ رو زد توی باغ همسایه یعنی طرف دیگه حیاط که پشتش باغ مردم بود ولی دیگه نتونستیم بیاریمش دوباره بامزه اش ابنجاست که رفتیم دم در باغ دیدیم در باغ قفله و مهدی گفت قفل را بشکنیم ولی هر چه شد نشد بعدیکی دیگه از دوستم بنام مهدیه داره میاد طرف ما من گفتم هر کاری کردیم نشد که نشد.مهدیه گفت:توپ تو حیاط بغلی افتاده رفتیم دیدیم بله اونجا افتاده در زدیم کسی باز نکرد مهدی از در خونه مردم بالا رفت.یعنی من قلاب گرفتم همینحالا بامزه اش اینجاست که همین از در بالا رفت صاحب باغ در را باز کردومهدی پرت شد توی حیاط صاحب باغ خلاصه رفت وتوپ را آورد ولی باز هم به توپ را زد و ما بدون توپ شدیم. قربونت بوووووووووس پروانه با شب تاب ازدواج میکنه بچه اش پرتاب میشه.بوووووووس ببخشید سرت رو درد آوردم...

=))))))

عجب خاطراتی تعریف میکنیدا :))))

فاطمه18سال وحالا دیگه 9 ماه یکشنبه 13 بهمن 1387 ساعت 23:53

اینم اولین خاطره که اصلا خنده دار نیست ولی عبرت انگیزه...یادم میاد پارسال با 7 نفر از همکلاسیام مهمون من رفتیم کن سولوقون.(یه جای خوش اب و هوا نزدیک امامزاده داوود هستش)
ماهام که پر خور و هم 5تامون پای قلیون بودیم. جاتون خالی 8 پرس بختیاری خوردیم با مخلفاتش و اینا 5 تا قلیون کشیدیم چایی خوردیم و ...
خلاصه موقع حساب کردن فهمیدیم 84 هزار تومن لومبوندیم... منه بد بختم که همیشه باید جوره این مفت خورا رو میکشیدم دست کردم تو کیفم یه ایران چک 100 تومنی در اوردم دادم به یارو. حالا پسرم جوون بود و معلوم بود که بدجوریم خوشش اومده یه نگاهی کرد گفت خانم پشت نویسی کنین لطفا... منم کم نیاوردم با یه فیگوری پشت نویسی کردم که خدا میدونه... دوباره یه نگاهی کرد گفت: خانم شماره تماسم بنویس... دیگه کم کم داشتم عصبانی میشدم ولی گفتم زشته یه شمارم بدم و خلاص.. اقا شماره دادن همان گرفتاریه یک ماه هم همان... این ادم احمق لات بیریخت تا 1 ماه پدر منو در اورد انقد اذیت کرد...مگه ول میکرد این؟ اخر یه کاری کرد تا اون خطمو عوض کردم...نمیدونی منصور اون خطمو چقدر دوست داشتم..کد2 بود...
منظور این که ببین این جور ادما چقدر بی جنبه هستن و از چه راهایی واسه مزاحمت استفاده میکنن...
از اون به بعد دیگه جایی تراول ندادم..ادم از یه سوراخ دو بار گزیده نمیشه...هیچ وقت

واو عجب جانورانی پیدا میشن ها :*

خوب نتیجه گیری نکردی چرا! من به جات میکنم!

ما عبرت میگیریم که لزوما اگر شماره تلفن خودمان را پشت تراول ننوشتیم آسمان به زمین نمی آید. ما میتوانیم شماره بابایی عمویی داداشی دوس پسری دایی ای پسر همسایه ای بقال سرکوچمون هم بنویسیم! یا حتی شماره منصور قیامت رو :*

چون من استاده برخورد با مزاحمین تلفنی هستم! صدای دختر هم بلدم در بیارم! یه کاری میکنم یارو اینقدر از دستم اعصابش خورد شه که موهای خودشو بکنه :*


و در آخر نتیجه میگیریم خوشگلی و هزار مشکل و دردسر :">

فاطمه18سال وحالا دیگه 9 ماه دوشنبه 14 بهمن 1387 ساعت 00:53

یه خاطره دیگم میگم ولی به شرطه اینکه به جکی چان نسبتم ندی... اردیبهشت همین امسال بود و نزدیک امتحانا. قبلشم بگم که من گل سرسبد مدیر وناظم و معلما بودم(محبوبیتو داری!!!) خلاصه همه دوسم داشتن چون سال اخری هم بودیم ما سال پایینی ها خیلی احترام میذاشتن واین حرفا.
سرتو نو درد نیارم یه روز مدرسه یه مسله ای شد که قرار بود همرو بفرستن تو حیاط... ناظم ما که از نفوذ من رو بقیه ی بچه ها خبر داشت به من گفت فاطمه برو همرو بیار پایین... منم رفتم بالا با شوخیو خنده همرو فرستادم پایین... و امااا.....
یه دختره که تازه همون سال اومده بود مدرسه ی ما میخواست پررو بازی در بیاره وایساد تو روی منو گفت نمیرم چه غلطی میخوای بکنی مثلا... من جا خوردم اخه کسی تا اون موقع سابقه نداشت به من بی احترامی کنه... بهش خندیدم گفتم عزیزم ازت خواهش میکنم برو پایین... دختره ی نمیدونم چیچی تنش میخارید همون جوری تو چشام نگاه کرد گفت تو مگه چیکاره ای؟ نمیرم اصلا... حالا فکر میکنی دختره چه جوری بود؟ به جون خودم 175-180 قدش بود وزنشم فکر کنم حول وحوش95-100 کیلو!!! غولی بود واسه خودش... من یه باره دیگم با ارومی بهش گفتم میری پایین یا نه؟؟/ 2باره با پررویی گفت نمیرم. منم نه گذاشتم نه ورداشتم تو یه لحظه مچ دست راستشو گرفتم.. حالا قیافم ریلکس فقط اخم کرده بودم از اون اخمایی که خدا نکنه به کسی کنم... خلاصه سینمو صاف کردم دست چپمم گزاشتم پشتمو صاف زل زدم تو چشاش... به قران یه ذره فشار دادم دستشو...دختره ی گنده یه گریه ای کرد که نگو... حالا مگه من دستشو ول میکردم/ همونجوری گرفته بودم.. تو فکر کن خودشو دو تا از دوستاش نتونستن دستشو از تو دست من در بیارن! البته فکر میکنم انقدر عصبانی بودم که متوجه فشاری که به دستاش میدادم نمیشدم...اخر دلم سوخت ولش کردم ولی دختره کولی بازیش تموم نشد.. اون روز تموم شد و من فرداش که چهار شنبه بود تاریخم داشتیم زنگ اول رفتم مدرسه.. یه معلم با حالی داشتیم که نگووو. یه چند دقیقه که از اومدن معلممون میگذشت ناظممون یهو با یه قیافه ی ناراحتی اومد تو کلاس که خدا میدونه... گفت فاطمه بیا دفتر اشی رو که دیروز پختی رو بخور... منه بد شانسم شصتم خبردار شد موضوع مربوط به دخترس.. منم به یکی از هم کلاسیام که هیچ وقت گوشیشو به دفتر تحویل نمیداد گفتم سریع به نسرین بزنگ بیاد مدرسه( نسرین خواهرمه خیلی باهاش راحتم)
من هنوز دم دفتر نرسیده یه زن سلیطه با جیغ و داد اومد طرفم.. یه هوارایی میکشید که نگووو. هر چی گفت جوابشو دادم وقتی دید نه بابا من چپم پره شوهرشو صدا کرد.. چشتون روز بد نبینه اقاهه گفت وقتی ازت شکایت کردم اون موقع میفهمی!!!! حالا تو حساب کن تمام مدت ناظمه داشت از من دفاع میکرد... کار داشت بالا میگرفت و مادره دیگه نزدیک بود منو بزنه که باباهه دخترشونو از تو ماشین اورد.. فکر میکنی چی دیدم؟.... دست دختره تا بالای ارنجش تو گچ بود..نمیدونی چه حسی داشتم اون موقع...! تو همین اوضاع احوال بود که نسرینم رسید.. با زبون چرب و نرمش زن و مردرو اروم کرد و قضیرو ماس مالی کرد... باورت میشه یه عذر خواهیم نکردم.. جالب این بود که مدیرو ناظمو معلمام همه از من دفاع میکردم.. اخه من دانش اموز خوب درس خون مودب این کار ازم بعید بود...اقا من تا اخر امتحانا موضوع بحث بچه ها بودم. همه میگفتن هرکی جز فاطمه بود بدون استثنا اخراج بود...بیچاره این سال اول دومی ها چه حسابی میبردن ازم.. یادش به خیر...

بابا جکی چان :O

زدی استخونای دست دختره غول بیابونیه رو خورده خاکشیر کردی بعد میگی متوجه نشدی. آخی بگردم :O

شانس بیاری پسرایی که قصد داری باهاشون دوس شی اینجارو نخونن فقط :*

مژده/۱۷/اصفهان یکشنبه 27 بهمن 1387 ساعت 20:15

سلام.هر چی فکر کردم خاطره ی ضرب و شتم یا حالگیری از یه پسر یادم نیومد خاطره ای که می خوام بگم برمی گرده به اردیبهشت سال پیش که ما رو از طرف مدرسه بردند شمال جاتون خالی خیلی خوش گذشت. یه کمک راننده ی باحال هم همراهمون بود که ما بهش می گفتیم کاکا سیا اسمش احسان بود و از اون بچه های لوتی...عصر پنج شنبه رسیدیم ویلا و با کلی اصرار تونستیم مدیرمون و راضی کنیم جای استراحت کردن ما رو ببره شهربازی ناگفته نمونه مدیرمون یه دختر حدوداْ ۳۰ ساله و مجرد واهل حال بود...من و دوستام همگی تیپ زده بودیم و با کلی آرایش آماده ی رفتن شدیم وقتی رفتیم بیرون همگی با دیدن کاکاسیا خشکمون زد و با ناراحتی پرسیدیم تو هم با ما میایی؟باورتون می شه اگه بگم کاکا سیا می خواست با شلوار کردی دنبال ما ۳۰تا دختر خوشگل و خوش تیپ (!!)بیاد؟؟؟!!!همین که وارد شدیم منو دارودستم از بقیه و مخصوصاْ کاکاسیا جدا شدیم چند تا پسر هم از همون اول گیر داده بودند به ما تا اینکه مدیرمون همه ی ما رو یه بلیط اژدها مهمون کرد(تو شهربازی ملک شهر اصفهان بهش میگن کشتی صبا)اون پسرام منتظر بودند ما بریم و برگردیم و حال همه ی ماها خراب بشه و حسابی بهمون بخندن چشمتون روز بد نبینه ما برای رو کم کنی رفتیم ردیف اول نشستیم وقتی پیاده شدیم از سرگیجه توان راه رفتن نداشتیم اما خواستیم باز کم نیاریم به خاطر همین با شوخی و خنده اومدیم پایین که همون لحظه کاکا سیا اومد پیش ما وگفت نترسیدید که؟ فکر کنم هیچ صحنه ای برای اون پسرا خنده دار تر از ما با اون همه کلاس و پز کنار کاکا سیا با شلوار کردی نبود چون از خنده داشتند می ترکیدند!!!!!!!!برای خودم این قضیه خیلی باحال بود شما رو نمی دونم ؟.به قول........فعلاْbye

=))))))))))))))))))))))))))))))

خیلی باحال بود =)))))))))))))))))))))

دهنش سرویس این کاکاسیاه آخر زهر خودشو ریخت آبروتونو برد =))))))))))))

شیطونک/17/تهران سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 15:49

زمونی که بابام تو شهریار داشت کارخونشو میساخت،ما هم مجبور شدیم بریم یه7-8 ماهی اونجا زندگی کنیم.از اولشم نحس بود روز اول مجبور شدیم وسایلمونو بذاریو تو حیاط تا جا به جا کنیم.آقا یهو دیدم یه سگ به گندگی هیکل علی از بالای مثلا حصار پرید تو حیاط!!!آقا مارو میگی من که کف کرده بودم.این از این.حالا بعداز 2 ماه با یه دختره دوست شدم و با هم میرفتیم مدرسه.خونشون تو یه بیابونی بود.صبح ساعت 7 بیدارشدم رفتم دنبالش.دیدم تو بیابونیه یه پسره دراز کشیده رو زمین.منم رد شدم رفتم یهو دیدم یکی داره میاد دنبالم.بعد من پامو تندتر کردم تا حالتی که به دویدن شبیه بود بعد یهو داد زد:بیا بریم ببینم،چرا داری فرار میکنی؟منم بچه دوم راهنمایی،ترسو و...گریه ام گرفته بود تا اینکه یهو دیدم یه چیز دستشه آقا (((تفنگ)))داشت.حالا من بدو اون بدو.رسیدم خونه دوستم دیدم دم دره،گفتم مریم این یارو تفنگ داره بریم توووووووووو ... بالاخره درو باز کرد و ما رفتیم تو.رفت به باباش گفت و باباشم از این قمه کشا رفت یارو رو سرویس کرد و اومد.از اون روز به بعد با باباش میرفتیم.(بادیگارد داشتیم دیگه...)) :*

:O

مطمئنی توی شهریار زندگی میکنی؟ اینایی که گفتی بیشتر به ایالت تگزاس میخوره تا شهریار :O

شیطونک/17 چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 15:06

اولا زندگی ((میکردیم)) بعدشم معلوم بود حالش درست حسابی نبود،یه چیزی خورده بود یا کشیده بود.ای بابا منصور جان به همین تهرون خودمون میگن تگزاس کوچولو!!!! حتما شهریارم یکی از ایلتاش بوده دیگه :))))))) شایدم اسباب بازی بود اما اون لحظه دقت نکردم؟؟؟!!!!

شیلا چهارشنبه 7 اسفند 1387 ساعت 19:02

سلام من دانشجو هستم خاطرات زیادی هم دارم ولی اول دلم می خواد خاطره ای که توی دبیرستان برام اتقاق افتادو براتون بگم
من بچه ی خیلی شری نیستم ولی گاهی اوقات شیطونی می کنم سال سوم دبیرستان بودم . مدیر مدرسمون برای اشنایی بچه ها و برخورد با استاد مرد برای درس ریاضی برای یه مدت استاد مرد اورده بود ما هم که قبلا توی این مدرسه بودیم مدرسه مال خودمون بود دیگه . من هم که یه ۲ روز بعد از شروع مدرسه اومدم سر کلاس هیج جا خبر نداشتم روز اول اومدیم مدرسه با بچه ها دیدیم یه دوتا شاگرد جدید داریم بین خودمون اقا من به بچه ها گفتم بیاین حال این تازه واردا رو بگیریم زنگ تفریح رفتم از بابای مدرسه که بابا بزرگ با حالی بود یه سطل اب با کلی یخ توش گرفتیم اقا چشمتون روز بد نبینه با ۱۲ تا از بچه ها که قدیمی بودن تو کلاس منتظر شاگرد جدیدا بودیم که یهو واااااااایییییییییییی اساتد ریاضی اومد تو منم مهلتش ندادم ندیده سطلو خالی کردم تو سورتش واییی یارو همین طوری خشکش زده بود اخ اخ منو میگی همین طوری واسا ده بودم با سطل بعد سطل شوت کردم تو کلاسو این فشنگ رفتم تو دفتر مدیر اخه با مدیرمونم فاب بودیم مدیرمون به من گفت اینجا چی کار می کنی گفتم استاد خیس شد مدیرمون همین طوری منو نگا می کرد واییییییییییی عجب روزی بود اون روز خلاصه دیگه بساتی داشتیم بعدشم کلی حالمو گرفتنو برا ۱ هفته بشت در باید درسو گوش می دادم .

:O

مطمئنی حالت خوبه تو؟ :O

مهسا*۱۹*تهران پنج‌شنبه 15 اسفند 1387 ساعت 19:05

دیروز که داشتم از محوطه دانشگاه میومدم یکی از پسرای باحال و خشگل دانشگاه رو دیدم که خیلی از دخترا آرزوشونه باهاش دوس شن برام جالب بود که تنها بود پسره اومد جلو که جزوشو از من بگیره منم تا خواستم از کیفم در بیارم سریع رفت منم تعجب کردم و اومدم بیرون که دیدم یه دختره بیریخت و بد هیکل که ج....گی از سر و روش معلوم بود همراهشه که داشت سرش داد میزد و پسره هم هیچی نمیگفت من که اومدم بیرون دختره همچین به من چپ چپ نگاه میکرد که انگار ارث باباشو خوردم تو خیابون به یکی از دوستام گفتم بیشعور که اون دختره فک کرد با اونم یا همینطوری شروع کرد به فحش دادن منم خیلی مودب بهش گفتم خانوم محترم با شما نبودم که دیدم باز داره فحش میده پسره یک کلمه بهش گفت دعوا نکن که زد تو گوش پسره و خلاصه پسره رو بد وری جلوی ما و بقیه ضایع کرد و بازم فحش داد منم دیدم این جوری جوابشو دادم که انگار خیلی بهش برخورد دیدم سریع رفت اون ور خیابون منم با دوستام رفتیم یه خرده خوراکی خریدیم و رفتم که سوار ماشینم بشم که دیدم آینه چپ ماشینم شکسته رو شیشه اش هم با لاک قرمز فحش نوشته فهمیدم کار همون دختر ج...ده هس
اینو نوشتم که بگم چه دخترای بی حیایی پیدا میشن که تو خیابون انقدر راحت فحش میدن من هیچ وقت کم نمیارم (مرسی تعریف از خود)ولی با این حال فحش نمیدم به نظر من فحش دادن کار کسایی که کم میارن البته به نظر من این دختره مشکل داشت و عقده ای بود

چه باحال D: دختره زده تو گوش پسره وسط خیابون جلو همه D: باید به این انتخاب پسره تبریک گفت واقعا D:

دوس دختر ج*ده همین میشه دیگه D:

حامد یکشنبه 18 اسفند 1387 ساعت 21:17

ما سوم ادبیات بودیم . یه معلم دینی هم داشتیم که خیلی فک میزد . ما با بچه ها تصمیم گرفتیم که حال اینو بگیریم . بعد تو این صندلی هایی که ژف داره . یه سوارخی داشت . اونرو پر از آب کردیم . زبون بسته شیخه نشست تمام مانتو . عبا و ماتحتش . خیس خیس شست . ما هی بهش میخندیدیم . اونم همه رو از کلاس بیرون کرد و به مبصر گفت بره پنکه بیاره تا خشک بشه . چون روش نمیشد بره بیرون . اون روز بجای اینکه اونجای ما خنک بشه . اونجای اون خنک شد .

:O

کدوم مدرسه از این کارا کردید همشهری؟ :O

من این مدلیشو ندیده بودم! دیگه واسه ما خفن ترینش این بود که موقعی که معلم کچلمون داشت پای تخته مینوشت، بغل دستیم که چسبیده بودیم ته کلاس یه گچ رو شوت کرد درست خورد توی فرق سر کچلش!

البته من ناراحت شدم. معلمه خیلی مظلوم و مهربون بود. تازه حافظ کل قرآن هم بود =((

یه بار هم یه معلم آخوند داشتیم وقتی زنگ خورد و نشسته بود داشت برگه هاشو جمع میکرد بچه ها خیلی دورش حلقه زده بودن. دوستای منم از این فرصت سوءاستفاده کردن و پوست پفک گذاشتن روی عمامه اش و فرار کردن! شانسه ما همون موقع من از در اومدم تو. فک کنم معلمه فک کرد من بودم =((

فاطمه/18سال و11ماه/تهرون پنج‌شنبه 22 اسفند 1387 ساعت 15:46

مژده جون اینم خاطره کنکورم....
بچه ها موضوع مال تابستون امسال (شهریور ۱۳۸۷) هست. حوزه امتحانی من دانشگاه ازاد مرکزی تهران بود. مجتمع دانشگاهی ولیعصر...
کنکور سراسری تو دبیرستان هدف بود و ما رو زیاد جو نگرفت ولی اینجا یه دانشگاه بزرگ بود با ۳ تا ساختمون مجزا... تو یه ساختمونم که کلاسا بر گذار میشد و دانش جو ها همین طوری میومدن و میرفتن...ما ها هم که همینجوری هاج و واج نگاه میکردیم و دل دل واسه دانشگاه رفتن...
وقتی کلاسا مشخص شد . هر کس رفت سر جای خودش نشت تازه فهمیدیم مراقب کلاس ما یه پسر جوونه که دانشجوی همون دانشگاس. دیگه قندی بود که تو دل دخترای اون کلاس اب میشد ... خداییش پسر اسی بود...
پسره اما بر عکس اخمو و بد اخلاق بود یه نگاهم نمیکرد. اما همین که برگه پاسخ نامه و دفترچه سوالا پخش شد و اون خانومه که سرپرست مراقبا بود از کلاس رفت بیرون پسره شد فرشته...یعنی 180 درجه تغییر کرد. لبخند جذاب و نگاهای شیطون و سر به سر گذاشتن با ماها...تا تونست هم به همه کمک کرد. یه جوری شده بود که قشنگ از دفترچه ای که دستش بود سوالا رو میخوندو جواب اونایی رو که میدونست رو به همه میداد... انقدر هم شوخی کرد و ما رو خندوند که خدا میدونه... فقط وقتی مراقبای اصلی چند بار اومدن سرک کشیدن این همونجوری خشک وای میستاد که هر کی نمیدونست فکر میکرد بدبخت جلاده و هیچ کس جرئت تقلب نداره...اما همین که مراقبا میرفتن دوباره با حال میشد...
میخواستم اینو بگم که کنکور ازاد بهترین خاطررو برام رقم زد و محیطش اصلا برام وحشتناک و استرس زا نبود هیچی خیلیم ریلکس بود...
ممکنه این خاطره از نظر بعضیا جالب نباشه اما برای من که تو متن قضیه بودم و اون حال و هوا رو دیدم خیلی جالبو خاطره انگیزه...:*

D: خوب دیگه اینم شانس شما بوده. بر عکس من از بس اونجا گرم بود و باد پنکه هم بهم نمیرسید دهنم سرویس شد D:

سحر/۲۴/کرج چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 17:20

اوایل مهر ۸۷ بود.شوهرم رفته بود فردیس دنبال یکی از قطعات ماشین.پارک کرده که یه سر بره مغازه دیگه شیشه رو نداده بالا و درا رو قفل نکرده.این تنبلی همانا و دزدیده شدن گوشی موبایلش از تو ماشین همان.خلاصه اومد خونه من کلی ناراحت شدم و غر و .. .اخه نوکیا ۷۷۱۰ بود.منم خیلی دوسش داشتم.درسته یه خورده گنده بود ولی گوشی با حالی بود.بعد از یه هفته اقا دزده به اشتباه یکی از اس ام اس هایی رو که خواهرم واسه من فرستاده بود رو دوباره فرستاده بود واسه خواهرم. خواهرم هم زرنگی کرده بود جواب نداده بود که لو بره.ما هم یه هفته به روی خودمون نیاوردیم که سوتی داده و شمارش رو داریم.بعد از یه هفته خواهر شوهرم(متاهله) چند تا اس ام اس فرستاد واسش اونم بلافاصله زنگ زد که شما کی هستید و شماره منو از کجا اوردید و .. .اینم گفت نمیدونم شماره شما تو گوشی من چیکار میکنه و... یه خورده کرم ریخت که یارو نپره.خلاصه یه دو هفته ای اس ام اس بازی کردن و از یارو اصرار که قرار بزاریم و از این انکار که یه وقت شک نکنه.بالاخره روز موعود رسید و باهاش قرار گذاشت ساعت ۳ بعد از ظهر.خواهر شوهرم با ماشین خودش رفت.شوهرم هم با ماشین خودش.شوهر خواهر شوهرم هم با ماشین خودش البته با رفیق گردن کلفتش.۳ ماشینه رفتن سر قرار.البته با فاصله.همین که یارو اومده نشسته تو ماشین اینا ریختن رو سر یارو و یه کتک حسابی نوش جان کرده و بعد هم بردنش کلانتری.بالاخره دوباره گوشی نازمون زنده شد.از همه جالبتر اون هیجانهایی بود که تو این مدت داشتیم.تا حالا که برای هر کی تعریف کردم براش جالب بوده شما رو نمیدونم.همتون موفق باشید.

واااااااااااااااااای به این میگن خاطره باحااااااااااااال و بکر D:

خیلی خفن بود دمت گرم آبجی :*

واقعا من درک میکنم از زمانی که آقا دزده اس ام اس داد تا زمانی که گرفتینش چه استرس و هیجان و التهابی داشتید D: وای خیلی باحاله. منم میخوام :(

مریم ۲۹ تهران دوشنبه 28 اردیبهشت 1388 ساعت 15:44

سلام یه خاطره از کلاس تنظیم
سال اول دانشگاه تنظیم داشتم . فصل جلوگیری از بارداری استاد قرص و...اورده بود وتوضیح میداد قبلش هم تذکر هاشروداده بود که حرف زیادی نزنید که یه دفعه یکی از دخترها شروع کرد به جیغ زدن ویه کاندم باد شده مانند بادکنک زفت وسط کلاس همه میخندیدن استاد اول هیچی نگفت اما بعد خودش از خنده مرده بود/

چه دخترای با ادبی :*

حنانه/۱۸/قم دوشنبه 4 خرداد 1388 ساعت 15:10

میدونید که مزخرف ترین درس ومنو۲تاازدوستام چون میدونستیم دبیرحساسه به بدحجابی با موی بییییییییرون و درس خونده سرکلاس حاضرمیشدیم یکباامتحان جامعه شناسی داشتیم
من نخونندم صدام زد منم گفتم امتحان داشتم نخوندم گفت ههههررررررر درسی جای خودش منم گفتم بببببببله ولی به نظرمآمادگی دفاعی ارزش وقت گذاشتن نداشت کلاسسس ترکید من۳تا ۲۰ داشتم 0گذاشت برام و تو کارنامه داد ۱۴ ناااااااااااامرد پایینترین نمره کارنامم

کلاسای دخترونه که همیجوریشم کرکره خندس :)))))))))

حنانه/۱۸/قم سه‌شنبه 5 خرداد 1388 ساعت 13:12

khreeeeeeeeyli namard bod paeen tarin nomram taze shagerd zerange kelas faghat varzesh 19 bod in dg ker ker khandas hamaaaaaaaaaaro 20 namard varzesh19

پری بلا /18/قم پنج‌شنبه 14 خرداد 1388 ساعت 18:45


سلام منصور جوووووووووووووووون
اینم یک خاطره از ما
یک روز در خانه نشسته بودیم دیدیم تخمنه میخوردیم یک دیدیم دف تیلفان زنگ زد تیلفان را برداشتیم گفتیم کیسته گفت مزاحم
گفتیم در سلامتی کامل به سر میبرید هههههو
حالا دور از شوخی در زمان طفلیت یک روز خونه نشسته بودم اتفاقا تخمم میخوردم تلفن زنگ زد تلفن رو من برداشتم
حالا داداشمم خونه بود
گفتم بله بفرمایید گفت سلام از مرکز بهداشت .......تماس میگیرم
فرم های ما دستتون رسیده؟ گفتم نخیر
گفت پس بیزحمت هر وقت که رسید همش رو (ساک )بزنید هالا ما هم چه میدونستیم که چی هست
گفتیم بااااااااااششه چچچچچچچچچچچچچچچچچچچشم :)))))))))))))
حالا داداشم گفت کی بودواینا
ماهم همشرو گفتیم
حالا داداش مارو بگی
غیرتی جوش آورده بود حسابی گفت دفعه ی آخرت باشه تلفنی که نمیشناسی رو جواب میدی
ماهم یه خورده کنجکاو شدیم بعدازیک تحقیقات بسیییییییییییار کوچیک متوجه شدیم
که اوضاع ازچه قرار بوده
خوب دیگه این هم از خاطره ی ما
******************************************************************

=)))))))))))))))))))))))))))))

چه خاطره باحالی بود. دمت گرم :*

پریوش/۲۸/تهران جمعه 19 تیر 1388 ساعت 00:54

این خاطره برای ۱۱-۱۲ساله پیشه یهو یادم اومد
یه روز با دوستم ندا داشتیم پیاده میرفتیم که یه مرده انگشت کرد تو ک و ن ندا یهو ندا داد زد ان میخوای انوووووووو....
من از خجالت سرم وانداختم پایین ومثل جت رفتم ودیدم اون مرده هم داره فرار میکنه ولی همون سمتی که منم داشتم میرفتم...وندا هم به سمت من میدویید اون صحنه خیلی خنده دار بود همه در حال دویدن بودیم....

وای تجسمش کردم :))))))))))

خیلی صحنه ای باحالی بوده پس :)))

خوب این خاطره ی شما پیام اخلاقی هم درش نهفته بود؟

نتیجه اخلاقی: خانوما وقتی از خونه میرن بیرون شورت آهنی بپوشن تا از اینچنین حوادثی جلوگیری بشه :*

یلدا دوشنبه 5 مرداد 1388 ساعت 02:23

تقریبا سه ماه پیش بود ؛ داشتم می رفتم کلاس زبان توی راه یه پسره پیچید بهم ...آقا این ول کن نبود ... دنبالم راه افتاده بود ...واسم شکلک در میاورد ...دیگه دیدم به هر دری میزنم دست از سرم برنمی داره....
پا گذاشتم به فرار ...چه سرعتی هم داشتم!!!!!!!!!!
اونم دنبالم میدویید بهم تیکه مینداخت ....
نمی دونم چند متر دوییدم ... فقط یادمه بدجوری خوردم زمین اونم نامرد تا میتونست خندید!!!!!!
از اون روز تصمیم گرفتم حتی اگه توی خیابون من رو ..........
فرار نکنم

جمله آخرت منو کشت!

مژده*18*اصفهان دوشنبه 5 مرداد 1388 ساعت 12:50

خاطره ای کم میخوام براتون تعریف کنم اصلا و ابدا جنبه ی شوخی نداره و یک خاطره ی پندآموز هستش

جای همه ی دوستان پر و خالی دیشب شام خونه ی خالم دعوت بودیم
ینی بیشتر فامیل حضور داشتن
بعد از شام من یه دل دردی گرفتم ... وصف ناپذیره
از اون دل دردا که شکمت باد می کنه و تا نگوزی خوب نمی شه!
اما خب تو اون جمعیت نمی شد من با خیال راحت بگوزم که؟می شد؟!!
از طرفی باید حمالی هم می کردم:(
شکمم پر باد بود و من هی به زور هل می دادمش بالا
تازه با این وضعیت واستاده بودم پای ظرفشویی و ظرف می شوشتم:((
دختر دایی منگلم هم افتاده بود رو اون دنده ی دیوونگی
هی چرت و پرت می گفت و مارو میخندوند
حالا تصور کنید من هم می خندم ، هم ظرف می شستم و هم در جهت راندن گوز مبارک اقدام می کردم
نزدیک یه ساعت همون جوری تحمل کردم،دیگه داشت شکمم می ترکید
از طرفی بدم میومد دسشویی جایی غیر دسشویی ِ خونمون برم
هی به مامانم غر می زدم بریم خونه،تا بابام بلند شد و گفت بریم
تو ماشین مامانم گفت چه مرگت بود انقد غر می زدی؟
گفتم گوز دارم!!
مامان و بابام هردو گفتن بی ادب و بی شووووووور و فک کردن شوخی می کنم
رسیدیم خونه من پریدم تو دسشویی
اما هر کار کردم گوزم نیومد
ینی از بس هلش داده بودم بالا دیگه گیر کرده بود
هر چی گفتم تو رو جدت بیا بیرون شکمم داره می ترکه گوش نداد که:((
رفتم دو تا لیوان نوشابه خوردم ببینم این بی شعورا(گوزم و میگم)سر خیر میشن بیان بیرون یا نه
ولی انگاااااااااااااااااار نه انگاااااااااااااااااااار
این جماعت گوز یه ذره انسانیت حالیشون نی
منتظر بودن من برم التماسشون و بکنم
خو نمی شه که!
پس فردا مردم میگن فلانی برای اینکه بگوزه داشت زجه(یا ذجه) می زد!

خلاصه نا امیدانه خوابیدیم ببینیم چی میشه
تا اینکه دلشون رحم اومد
منم که حالش و نداشتم برم دسشویی
ینی گفتم ضایعم می کنن میرم تا دسشویی باز گیر می کنن نمیان!
اما این دفه واقعنی بود
گفتم بی خیااااااااااااااال
حالا که دارن میان اگه بخوام تاخچه بالا بذارم باز میرن و من تا صبح خوابم نمی بره
برای همین ولش کردم:))))))
نمی دونید چه حالی دااااااااااااااااد
یه اکویی به وجود اومده بود!
به مدت 30 ثانیه ی متمادی گوزیدم اونم با صدای بلند!
شیرین ترین گوز عمرم بود

نتیجه ی اخلاقی:برای سلامتی روح و روان و جسم خود در هر مکانی و در هر زمانی و با هر موقعیتی گوز خود را با صدای بلند رها کنید و از زندگی نهایت لذت را ببرید:*

اینماز خاطره ی ما امیدوارم کمال استفاده رو ازش ببرید!

آخه فدای اون گوزت بشم من. یه توک پا میرفتی توی حیاط خودتو خلاص میکردی اینقدرم زجر نمیکشیدی.

مامان باباتو از توی مهمونی کشوندی بیرون که بهشون بگی من گوز دارم؟

اونم پدر و مادری که این همه از بچگی تا حالا واسه ی تو زحمت کشیدن بزرگت کردن. که آخرش گوز تحویلشون بدی؟ دختر بد :| گوزو

مژده: (به مدت 30 ثانیه ی متمادی گوزیدم اونم با صدای بلند!)

عجالتا یه نیگا به در و دیوار اتاقت بنداز ببین شکافی چیزی نخوردن. شیشه های پنجره هم چک کن

مژده: (شیرین ترین گوز عمرم بود)

نوش جونت. تا باشه از این شیرینی ها :* ایشالا عروسیت

قاصدک نپر/ آبادان/ 21 پنج‌شنبه 8 مرداد 1388 ساعت 19:26

سلام

منم می خواستم یه خاطره واسه ات تعریف کنم. من سه زیاد می زنم.

واسه همین الآن سه شده صدو سی و سه.

یه پسر عمو دارم جن ها هم در خدمتش بادی گارد می خوان شدید. آخر

قیافه و تیپ، تو سوراخ بینی آدم ها هم سرک می کشه... این من باب

مبالغه بود. سه بهش ندیدی، زوری ازت میگیره خلاصه.

سیزده به در امسال بود. رفته بودیم ویلای فامیلی تو ده دز. تو باغ یه

دستشویی مردونه بود و یه دستشویی زنونه که حدودا 100 متری فاصله

داشتن. خواهر این آقا می ترسید اول بره دستشویی، چون چراغش

سوخته بود. من احمق آزمایشی شد. واااااای... هنوزم از یادآوریش تنم

می لرزه. خلاصه حاج خانم هرکون رفتن داخل دستشویی. تا در رو قفل

کردم... یه گرزه فک کنم 3 کیلویی بین پاهام افتاد به لولیدن. منم پریدم

بالای بشکه های آب و ... جیغ ماورای بفش که...

کثافت... بی شعور... جلو نیا... تورو خدا جلو نیا... تورو خدا ولم کن

داشت می یومد بالا... از ترس بود طفلی. تا اون روز این نوع موجود ندیده

بود سیاه بخت.

وای... کمک... تورو خدا بالا نیاااااا

چشمت روز بد نبینه یه هو انگاری یه بمب زده باشن به در دستشویی.

همون پسر عموم بود که خیال کرده بود یه پسر، بله... بقیه اش رو خودت

بخون.

منم لال شدم از خجالت. بدبخت چنان به در می کوبید که گفتم الان از

فشار ناموس پرستی آسمون رو بغل می کنه.

درو باز کن نامرد... کثافت آشغال... در باز کن... بی شرف...

دستام رو کوبیدم رو سرم که یه لگد جانانه زد به در و...

وااای نبودی. وقتی گرزه رو دید، نمی دونست بخنده یا خودشو جمع و جور

کنه.

شانس آوردم به دلایل کاملا شخصی قضیه رو راپورت نداد وگرنه این قضیه

میشد کتاب جک سال فامیل.

چه باحال بوووود :))))))))))

ولی ناقلا با سانسور تعریف کردی ها

ما منتظر جاهای حساسش بودیم!

یه دختر و یه پسر تنهایی توی یه دستشویی میتونه آبستن حوادث جالبتری باشه :)))))))))))))))

راستی منظورت از گرز همون گرازه؟

اگه آره که خیلی مسخره ای! یه گراز بلد نیسی بنویسی؟

ببینم وقتی گرازه رو دیدی شلوارتو (یا دامنتو) در آورده بودی یا هنوز در نیاورده بودی؟

[ بدون نام ] شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 00:26

سلام
دو روز پیش که با مامانم رفته بودیم صفاییه واسه خرید بعد از اینکه خریدمون رو کردیم و اومدیم وایسادیم که سوار تاکسی بشیم و تقریبا هم کمی ترافیک بود و ما همینطور که منتظر تاکسی بودیم یه ماشین پراید که توش دو تا پسر و دو تا دختر سوسول نشسته بودن داشتن اروم ازکنارمون رد میشدن که یه لحظه دیدم در ماشینشون طرف دختره خوب بسته نشده منم رفتم جلو که بهش بگم نمیدونم چی شد هول شدم که چی بگم و چجوری بگم که یهو سوتی دادم و به دختره گفتم ببخشید خانوم درتون بازه که یهو همشون تو ماشین زدن زیر خنده بی شرفا به حرف من خندیدن و بعدش دختره گفت من درم باز نیست در ماشین بازه حالا تصورش رو کنید منم یه دختره چشم وگوش بسته و خجالتی اون وسط داشتم از خجالت اب میشدم
دیگه همین بقیشم نمیگم تا تو خماری بمونید
خدافسسسسسسسسسسسسسسسسسسسس


درتون بازه =))))))))))))))))))))))))

البته گستاخی دختره نشون میده که وقعا درش باز بوده :*

سارا شنبه 10 مرداد 1388 ساعت 11:38

منم خاطره
2 یا 3 سال پیش با این جماعت از خودمون بچه تر ساعت 10 شب پیاده راه افتادیم برای خرید کارت اینترنت

دو سه تا خیابون که گذشت یک مغازه پیدا کردیم کارتو گرفتیم و برگشتیم

اون موقع تو اون جماعت الاف من بزرگ خرشون بودم
یک 6 نفری بودیم

همون جور که داشتیم می رفتیم یک کامیونت سنگین هم کنار خیابون پارک بود
2 تا پسر داخلش بود
نمی دونم چی گفتن که دختر خالم بهشون گفت بی شعور

یک هویی پسره از ماشین پرید
حمله کرد به طرف دختر داییم
دختر داییم هم ترسیده بود
گفت من نگفت بی شعور
من جلوتر بودم
برگشتم نگاه کردم دیدم پسره دستش رو بالا برده که حالا تو گوش
یکی خالیش کنه
اون موقع هم می رفتم کلاس رایانه کار
2 تا کتاب سنگین رایانه کار تو کوله پشتیم بود

صدام رو کردم مثل مردها
چنان دادی زدم
که خودم گفتم این صدا از کجای من در اومد
از صورتم داشت آتیش می زد بیرون
دستش رو بلند کرد بزنه تو گوش من
منم کیفم رو بلند کردم بزنم تو سرش

قد مرتیکه بلند بود
کیف منم سنگین
بد نشونی رفتم" کیف خورد تو سر خودم
وای دنیا دور سرم چرخید
بی خیال سرم شدم
دوباره کیف رو بلند کردم به طرف پسره
با هر بدبختی بود خوردتو سرش

دوست پسره موتورش رو آورد"پسره سوار موتور شد رفت
حالا که اون داره فرار می کنه
دختر خاله ها و دختر دایی ها افتادن دنبال موتور
اینم از بدبختی ما


نتیجه هم باید بگیریم؟؟؟؟؟؟؟؟
خوب نتیجه
با جوجه موجه ها بیرون رفتن اکیدا ممنوع


یک سوتی دیشبم بگم
دیشبی من و مامانم رفتیم پارک
خاله و داییم هم قبل از ما رفته بودن
آخر ای شب بود دیگه آب نداشتیم
از من سوال کردن تو ماشین آب داریم
ما هم خدا رو شکر آغاجونم همیشه تو ماشین آب می زاره
گفتم احتمالا هست
با یکی از دختر دایی هام و یکی از دختر خاله هام پاشدیم رفتیم آب بیاریم
از اول راه که رفتیم هی گفتن کو ماشین
هی من گفتم داریم می ریسیم
رسیدیم به مکان مورد نظر دیدیم ماشین نیست

ته دلم خالی شد
نه که یک بار ماشینو ازم دزدین
گفتم آخ که این دفعه دزدین که دزدین

یک لحظه یادم اومد که ماشین رو اونجا پارک نکردم
گفتم این راهی رو که اومدین برگردین عقب
ماشین رو همون اول پارک گذاشته بودم

وای جیغشون در اومد
موقعی ه که می خواستیم بیاییم خونه
خالم پرسید ماشین کجاست
دختر خالم گفت این راهو که می بینی بری و برگردی بهش می رسی

۲ تا خاطره هات خنده دار و جالب بودن :)))))))))))

ندزدنت یه وخ D:

ارمی /۱۷/شیراز پنج‌شنبه 15 مرداد 1388 ساعت 22:55

یه روز که با دوستام رفته بودم بیرون یه جوجه اسکول افتاد دنبالمو بیشور بازی در میورد منم که اصلن جنبه شوخی ندارم برگشتم ۲تا فحشجانانه بش دادم تا ول کنه ولی رو که نبود هرجا میرفتیم میومد
من عادت دارم وقتی عصبی میشم باید کلی آدامس بخورم وگرنه این وسط یکی ناک اوت میشه تازه منم واسه چند سال میرم زندان
خلاصه من حدود۷تایی ادامس خرسی چپونده بودم تو دهنم
حدود ۵ دقیقه بعد دوستام از آدامس خوردن من اعصابشون داغون شده بود گیر داده بودن باید لنگه کفشو (آدامس) از تو دهنت گشادت(حالا لبای من غنچه ایه ها)بندازی بیرون
منم گفتم ok چرا ناراحتی؟با خیال راحت آدامسو در اوردمو انداختم پشت سرم یهو یه بمب خنده چشت سرم ترکید منم برگشتم تا ببینم چه خبر شده که دیدم واااااااااااااااااااااااااااااااااااای
آدامسه مثله تار عنکبوت چسبیده بود به دست و سرش
درسته که خیلی خشنم ولی واقعا دلم براش سوخید
اینم آخر عاقبت کسی که گیر بده به خانوما ی وحشی
(بخندین تا دلم شاد شه)

خانومای وحشییییییییییییی :)))))))))))

ای ول خوشم اومد از رک بودنت :*

عزیزم مواظب باش کارت به کانون اصلاح و تربیت نکشه. ولی در کل کارت درسته

مژده*18*اصفهان سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 16:14

اکنون به این مکان آمده ام تا دو فروند خاطره ی جیشی برایتان بتعریفم:*

خاطره ی اول:
یه بار کلاس اول دبستان بودم خجالت می کشیدم از معلممون اجازه بگیرم،آخه سگ بود لامصب جون آدم و به لبش میرسوند و اجازه نمیداد
منم نمی خواستم التماسش و بکنم ،انقد صبر کردم که خودش ول شد:)))))))
ولی کسی نفهمید چون اتفاقی همون روز مامانم یه دستمال بزرگ تو جیب روپوشم گذاشته بود منم زنگ تفریح سریعا رو نیمکت و پاک کردم و و تا وقتی زنگ خونه خورد اهمون جا نشستم و بلند نشدم که کسی پشت مانتوم رو نبینه
بعدم تا زنگ خورد آخر همه از جام بلند شدم و زود جیم شدم کسی منو نبینه

ادامه اش اینکه:توی راه همش میدویدم ملت نبینن منو!
وای نمی دونین چقدر بد بود داشت گریه ام میگرفت تو دلم به معلم سگمون فش میدادم
عوضی ها آخه چرا باید انخد سخ گیری کنن؟
باز من شانس آوردم کسی نفهمید و 1 بود
یه بار یکی از بچه هامون تو شلوارش 2 کرده بود (ر*یده بود)
اون و دیگه نمی شد پنهون کرد همه هوش کردن!

بعد که رفتم خونه سریعا دویدم تو حموم و لباسام شوشتم
مامانم هم خونه نبود
بعد که اومد بهش گفتم توی راه گلاب به روتون استفراق کردم لباسام کفیث شد!!!

من واقعا شرمندم بچه بودم یه دروغگویی بودمممممممممممممممممممممممم اون سرش ناپیدا
همچین آسمون ریسمون می بافیدم به هم خودم تو کفش میموندم

خاطره ی دوم:
اول دبیرستان بودم داشتم یه کارعملی برای شیمی درست میکردم با سیم و لامپ و اینا بود
من تا 1 بیدار بودم اینو میساختم بعدم همون جا خوابم برد
خواب دیدم دارم امتحان میکنم اگه مقواهه رو خیس کنم برق ازش رد میشه یا نه!
ینی تو خوابم همش دنبال آب بودم و پیدا نمیکردم که امتحان کنم،برای همین روش جیش کردم
بعد که صبح بیدار شدم دیدم جیشیدم:)))))))))))))

این بود خاطره های جیشی من!
امیدوارم براتون درس عبرت بشه

نتیجه گیری اخلاقی:
1.اگه تو مدرسه یا حتی دانشگا جیشتون (چه 1 و چه 2) گرفت بدون اجازه بدوین طرف دسشویی و فرصت و از دس ندین چون ممکنه اتفاقات غیر قابل جبرانی براتون رخ بده!

2.اگه تو خواب دیدین دنبال آب میگردین سریعا یکی بزنین تو گوش خودتون که از خواب بپرین و برین دسشویی چون ممکنه تو سن 15 سالگی آبروتون پیش ننه باباتون بره:(

مژده*18*اصفهان سه‌شنبه 20 مرداد 1388 ساعت 16:16

یک فروند خاطره ی دیگر:
چند روز پیش از طرف قلم چی برای ما یه جلسه کلاس زبان گذاشتن
ما هم رفتیم اما قصد نداشتیم سر کلاس بریم
تا اینکه دیدیم یه آغا پسر خوشگل و با کلاس (تقریبا 27 ساله) وارد شد
پرس و جو کردیم که ایشون کی میباشن که روز دخترا تشریفیدن؟
گفتن آغای محمدی دبیر کلاس زبان بیدن
ساعت نگرفتم اما مطمئنم 3 ثانیه نشد که ما همه مرتب و منظم سر کلاس ایشون نشسته بودیم!!!!!
خلاصه آغا وارد شدن
از این پسر باحال و شوخا بود
می گفت برای حفظ کردن کلمات براشون نشونه بذارین
مثلا کلمه ی finger که میشه انگشت
میگفت شما انگشتتون و میکنین تو دماغتون، فین می کنین بعدم گردش می کنین!

یا کلکه ی skull به معنای جمجمه
گفت بچه ها میدونید : "اِز کول" که برین بالا میرسین به جمجمه؟

این از همه اش باحالتر بود
کلمه ی enemy رو بزرگ روی تابلو نوشت
بعد گفت جای e ها فتحه بذارین و بلندم نخونین
اینجوری یاد دشمنتون میفتین و بهش فحش میدین!

=)))))))))))))))))))

جلسات بعدی رو که رفتم میام درسهای بعدی رو هم براتون میگم!
فعلنا

فرزانه ۱۹ ارومیه چهارشنبه 21 مرداد 1388 ساعت 22:32

س
ل
ا
م

توجه توجه

این خاطره نیست فقط یه سوتیه که تو صندلی داغ نوشته بودم. منصور گفت بیام تو این صفحه کپیش کنم!
فردا نیایین بگین که خاطره ت بیمزه بودااااااااااا
اوکی؟؟



یه بار با یه دختر داشتم میحرفیدم گفت داداش داری؟؟ گفتم اره!!

۵ مین بعدش یه چیزی گفت بهم یادم نیس
منم تو جوابش برگشتم گفتم وااااااای چه دختر خوبی کاش داداش داشتم تو رو می گرفتم واسه اون
اما حیف که ندارم!!!

البته متوجه دروغم نشد!



منصور اگه نخندن یا بگن بی مزه س خودت جوابشونو میدیاااا
باشه؟؟


من گفتم همونو کپی کن!!

چرا دست کاریش کردی؟

مژده*18*اصفهان پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 11:26

یه دوستی درم اسمش فرزانه است یه دایی داره استاد ادبیات و ایناس
میگفت یه بار تو جمع خانوادگی خواسته برای فرزانه شعر بخونه گفته که:
ای باد ....(یادم نی چی بود!) گوز ِ فرزانه
همین موقع همه گفتن این چه شعریه؟؟
دوباره گفته گوز ِ فرزانهههههههههههه!
فرزانه گفته دایی چی داری میخونی؟زشتهههههههه!
دایی گفته: گوز ِ فرزانه که نه! گو، ز ِ فرزانه
ینی بگو از فرزانه!!!!!!!!!!

=)))))))))))))))))))))))))))

خیلی باحال بود :*

•▪● ღ زهرا - 18 - یزد ღ●▪•˙ پنج‌شنبه 22 مرداد 1388 ساعت 18:24

خوب منم میخوام به قول مژی ۲فروند خاطره گوزی بتعریفم :

ازونجایی که سابقه من خرابه یه بار جلو پسر دختر خالم که ازم بزرگتره داشتیم ورق، بازی میکردیم که یهو چرخیدم ، اونوقت بود که صدای یارو (گوزه) در اومد و من از شدت خجالت خودمو زدم به اون راه و گفتم محسن چه صدایی بود ؟ اونم برای اینکه ضایع نشم گفت من که صدایی نشنیدم (البته دروغ میگفتا )

چن بار هم جلو مامان اینا خواب بودم که اونم دسته خودم نبوده ، پریده بیرون منم از صدای اون از خواب پریدم و باز خجالت پشته خجالت !

با تشکر از آغای غیامت

=)))))))))))))))))))))))))))))))))

همه ی اینها نشونه ی بی ملاحظگیتونه

مریم/۲۰/تهران یکشنبه 25 مرداد 1388 ساعت 16:07

یه بار پشت تلفن با یه بنده خدایی در مورد ازدواج داشتیم حرف میزدیم .
بعدش من میدونستم بعضی شبا تو کارگاه میخوابه .
یهو گفتم ببخشید تو شبا میای خونه .
گفت اگه ادواج کنم
بله
هر شب میام خونه
( حالا یارو فک میکنه من چقد هول بودم )

البته بنظرم خودم که جالف نی .
حالا نظر تو رو نمیدونم .

خیلی باحال بووووووووووود =)))))))))))))))))))))))))))))))))

مژده ღ 18 ღ اصفهان چهارشنبه 28 مرداد 1388 ساعت 21:23

چند روز پیش داشتم تو برنامه ی پینت برای منصور ریش و سبیل می کشیدم مامانم سر رسید
گفت این کیه؟
گفتم یه خواننده اس
گفت پس چرا اینجوریش می کنی؟
گفتم ازش بدم میاد
:))))))))))))))))
مخلصیمااااااا

=)))))))))))))))))))))))))))))

شبنم.16ونیم.لاهیجان سه‌شنبه 3 شهریور 1388 ساعت 01:17

امسال برای نمایشگاه بین المللی کتاب با 3تا از دوستام (سپیده.لیلا.

مرضیه)از مدرسه وبا لباس مدرسه رفتیم.چشمتون روز بد نبینه!هرکی از

راه رسید یه تیکه بارمون کرد!این 4تا کوچولو هارو نگاه کن!(آخه به جز

مرضیه ما 3تا توی لباس مدرسه مثل 2راهنمایی ها هستیم!)این بچه ها

رو با مامان جونشون از مهد اومدن و.....
---------------------------------------------------------------------------------

آیس پک خریده بودیم نشسته بودیم لبه ی حوض وسط حیات نمایشگاه!

آفتاب می خورد توی چشم بلند شدم روبه روشون نشستم!یهودیدم 3تا

پسره دارن میان سمتمون!سریع کیفم رو گرفتم تودستم گفتم یهو دزدی چیزی نباشن!!

پسره اومد با عصبانیت به سپیده گفت:جاتون نرم و خوب هست!

سپیده گفت:بله !جام رو به کسی هم قرض نمی دم!

پسره قرمز شد گفت:پس لطفا از روی کیف بنده بلند شین!!

سپیده با یه حالت خنده داری نصف باسن مبارک رو بلند کرد وخندید و گفت

ای وای !کیفتون زیر من چی کار میکنه؟پسره کیفش رو از زیر سپیده کشید!
کیفش مثل کتاب شده بود
حالا ما 4تا و 2تا دوستای اون مرده بودیم از خنده!
---------------------------------------------------------------------------------

از بس بهمون تیکه انداخته بودن خسته شده بودیم!موقع برگشت نفری یه

بطری آب معدنی خنک خریده بودیم داشتیم راه می رفتیم که 4تا پسره از

این باکلاسا اومدن از کنارمون رد بشن!یکیشون که از همه خوش تیپ تر

بود و یه عینک فرم باریک زده بود ویه کیف سامسونت چرم مشکی تو

دستش بود گفت اینارو ببین یه راست از مهدکودکشون اومدن اینجا!سپیده

که تازه در بطریش رو باز کرده بود و داشت حرف می زد سریع نصفه بطری

آب رو سر پسره خالی کرد!!توی اون گرما یه طرف پسره از عینکش تا

کفشش خیس شد!!از کیفش آب می چکید!!ما نمی دونستیم

بخندیم یا در بریم!!

چندتا پسره از اون طرف زدن زیر خنده!پسره یه کم مارو با اون پسرا رو چپ

چپ نگاه کرد و هیچی نگت و رفت!!سرش رو که برگردوند ما4تا یه دفعه

زدیم زیر خنده!!

اون روز خیلی خوش گذشت.ساعت 7ونیم مثل جنازه رسیدیم خونه هامون!



خیلی خاطره جالب و خنده داری بودددددددد :)))))))))))))))))

کما من یک مذکر هستم پنج‌شنبه 12 شهریور 1388 ساعت 17:13

این ماجرا که برای شما تعریف میکنم اتفاق افتاده در ۳۰۰ یا ۴۰۰ سال پیش یک گدای بد بختی بود که گدای واقعی بود و در خونه هر کسی که میرفت می گفتند در خونه ما چرا اومدی برو در خونه عون یکی خلاصه در خونه هر کسی که می رفت جوابش می کردند و وقتی در خونه اخری که میرفت اخری می گفت در خونه من چرا اومدی برو در خونه خدا و از عون بخواه شکمتو سیر کنه این فقیر میزنه در میان سالی فوت میکنه و در شب اول قبر چند تا فرشته سراغش میان و میگن خدا ما رو فرستاده به ما بگو با خودت از زمین چی اوردی یعنی اعمال خوبت چیه گدای بدبخت دهنشو باز میکنه و میگه خواهر مادر خدای شما رو گاییدم /کس کش ها بی ناموسها /مادر کسده ها برین به عون خدای کون کشتون بگین منو که گدا خلق کردی از جونم چی می خوای من حتی نون نداشتم بخورم خلاصه عونا هم میرن و به خدا میگن خدای بنده تو خیلی از تو ناراحته این که چیزی نداشت که با عون عمل خیر انجام بده دهنش هر چی اومد به تو گفت خدا هم گفت اشکالی نداره کی مگه شنید و کی دید بزارین هر چی دلش می خواد بگه این که جاش جهنمه فرشته ها گفتن حالا چی کار کنیم خدا گفت برین دوباره بفرستینش به کره زمین دوباره گدایی بکنه خلاصه این گدا رو دوباره به کره زمین فرستادن و وقتی که دوباره برگشت به زمین رفت پیش تاریخ نویسان و ماجرا را برای انها تعریف کرد و انها هم در تاریخ ثبت کردند تا ماها امروز بخوانیم و از فطرت پست شیطان واقعی یعنی خدا با خبر بشیم این بود حقیقت

من از اینکه به جای "اون" مینوشتی "عون" خیلی خندیدم :))))))))

عین به عون نوشته ی بی معنیت در :*

o.19.س.ب جمعه 13 شهریور 1388 ساعت 11:00

تنهاخاطره که ازمن مانده این است که من اخر ین بار نامزدم که دیدم..........................................؟

کتی/دبی/۲۰ دوشنبه 16 شهریور 1388 ساعت 15:48

سلام منصور من یه خاطره بیمزه بگم.یه باررفتم سی دی بگیرم واسه یکی از دوسام که عاش هایده بود.خلاصه به فروشنده گفتم هایده البوم جدید دارید؟ فروشنده هم با تمسخر گفت اره ولی عزراییل مجوز پخش نمیده.و ما هم با خجالت اومدیم بیرون بوووووووووووسسسسسسسسس

باحال بوووووووووووود :))))))))))))))))))))))))))

پرنسس فیونا یکشنبه 22 شهریور 1388 ساعت 13:34

بچه ها من دو تا خاطره دارم پیشنهاد میکنم بخونید
تو شهر دانشگاهیم ترم قبل یعنی 2 یه شب دوس پسر از هم خونهایهام زنگ زد مارو ببره بیرون اونا 2نفر بودن ما سه نفر رفتیم کنار دریا نشسته بودیم قلیون میکشیدیم یهو نگین به من گفت مهتاب این تویوتاس؟دیدم بله ماموران به دوس پسر شیوا گفتیم مامورن ما جیم میزنیم شما عادی باشین دوویدیم لای علفا من کفشم ناجور بود دراوردم فاصله زیادی باهاشون نداشتیم خم شده بودیم اروم اروم دور میشدیم یهو یه چیز لیز اومد زیر پام جیغ زدم اونا که داشتن با امیر اینا حرف میزدن نور انداختن سمت ما لای علفا بودیم ندیدن دوویدیم سمت تپه های شن ساحل از یکیشون رفتیم بالا که بوته داشت لای بوتهاش دراز کشیدیم یه تویوتا بود یه پیکانم اومد انگاره می خواستن دزد بگیرن نور ماشینو انداخته بودن رو تپه ها امیرم یه ضرب صدامون میکرد نزدیک شده بودن از اونجا بلن شدییم دولا میدویدیم تا رسیدیم به یه جا که یه عالم درخت داشت نشستیم یه دل سیر گریه کردیم به گه خوردن افتاده بودیم ساعت 2 نصفه شب بود گفتیم تا 3 اینجا بشینیم برن بعد بریم تو جاده خاکی اون شب ماه کامل بود خیلی قشنگ بود ساعت3 رفتیم جاده خاکی بعد نیم ساعت راه رفتن رسیدیم به یه باغ توش پره سگ بود برگشتیم همینجوری رفتیم رسیدیم به یه روستا که توش امامزاده بود رفتیم توش تا صبح زنگ زدیم دوس پسر نگین اومد دنبالمون رسوندمون خونه

وای خدا عجب ماجرای پلیسی جنایی و تعقیب و گریزی بود! مثه فیلمی هالیوودی!!

من فکر میکردم آخرش میخوای بگی: یهو از خواب پریدم :)))))))))

صدف سه‌شنبه 24 شهریور 1388 ساعت 13:50

منم که همیشه لای در اتوبوس گیر میکنم

:))))))))))))

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد