محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

خاطرات بامزه و بی مزه خودتون رو اینجا تعریف کنید

خاطره ماطره داری بریز این تووووووو

خودتو خالی کن بابااااااااااا

با بچه ها تخمه میاریم دور هم میشینیم میخونیم خاطراتتونو :*

پس بگو آنچه دل تنگت را میخواهد که :O

نظرات 225 + ارسال نظر
سارا 29 تهران سه‌شنبه 26 آبان 1388 ساعت 15:47

من یه دوست و همکار دارم که تازه نامزد کرده . بنده خدا نامزدش یه کم حواس پرته . ولی حسابی مخ کامپیوتر هست و هی به این دوست ما گیر می داد که برو کامپیوتر یاد بگیر. انقدر علاف نباش . خلاصه من و دوستم یه روز قرار گذاشتیم که با هم بریم بیرون . شما تصور کنید که دوست من از کلمه ولگردی استفاده کرده و نامزدش کلمه وب گردی می شنوه . مکالمه رو داشته باشین .
دوستم : سلام . خوبی ؟ من دارم با سارا می رم ولگردی
نامزد دوستم : وب گردی ؟ چه کار خوبی داری انجام می دی ....
دوستم متوجه نشده که نامزدش اشتباه فهمیده . با عصبانیت گفت :
دوستم : یعنی واست مهم نیست من برم ولگردی ؟ اونم با سارا؟
نامزد دوستم: اتفاقا من خیلی هم دوست دارم که پایه داشته باشی و با یکی کم کم شروع کنی . تنهایی کمتر یاد می گیری . من هم با رفیق رفقام کم کم راه افتادم .
دوستم از شدت عصبانیت می لرزید . نامزدش ادامه داد :
نامزد دوستم : تازه اگر بخوای من چند تا آدرس با حال دارم که هر روز آپدیت می شه .
دوستم : مثلا با کی می ری ؟
نامزد دوستم : معمولا تنها می رم . ( با تعجب ) چطور مگه ؟
دوستم : به منم آدرس بده خاک تو سر بی غیرتت کنن ؟
نامزد دوست : مگه چیکار کردم ؟
دوستم جیغ بنفشی کشید و کیفش رو برداشت و رفت سراغ نامزدش . حالا بماند که چه جوری بلاخره فهمیدن که سوتفاهم شده . ولی من بعدش که موضوع رو فهمیدم کلی خندیدم . از اون موقع به بعد که دوسال شده و اون ها عروسی کردن انقدر قشنگ کلمات رو بیان می کنن که انگار صد سال هست رفتن کلاس فن بیان ..............

:)))))))))))))))))))))))))))))))))))))))

سارا 29 تهران یکشنبه 1 آذر 1388 ساعت 14:04

4 سالم بود و خواهرم تازه به دنیا اومده بود. یه شب عموم اومد خونمون و من خیلی جدی رفتم بهش گفتم : عمو نمی دونم مامانم چرا پوشک کوچیک ها رو برای خودش می ذاره و پوشک بزرگ ها رو برای خواهرم ......

D:

Midnight Blue / 21 دوشنبه 23 آذر 1388 ساعت 11:40

تا حالا آق باباتون رو لخت دیدین؟

من دیدم

دبیرستانی بودم که آجی کوچیکه رفت تو اتاق مامانو بابا... تو روز روشن با شمع می خواست دنبال مدادش بگرده تخم جن

شعله شمع هم گرفت به پرده... جیغش که بلند شد همه دویدیم تو اتاق

بابایی تو حموم بود... از بس تو هول ولای خاموش کردن آتیش بودیم وقت نکردیم جواب اونو بدیم.

اونم خیال کرده بود که یکی از ما آتیش گرفته که این طور جیغ و داد می کنیم.

بدبخت لخت مادرزاد پرید از حموم بیرون. دخترخاله هم سنم که در جا در رفت از خجالت.

ما دخترا هم یکی یکی جیم شدیم... مامانم از بس ترسیده بود نمی تونست به بابا بگه برو خودتو بپوشون. ایستاده بودو بروبر نگاش می کرد که چطور آتیشو خاموش می کنه.

خدا خیر بده به یه شراره که افتاد رو نشیمنگاه بابا و متوجه ظاهر س ک س خودش شد و ... یه داد مردونه... و الفرار تو حموم



تا الان هم که الانه این خاطره بابامو تا بناگوش کبود می کنه

حتی تصورشم زجر آوره D:

یکی از رفقا میگفت اگر میخوای دخترها رو لخت ببینی یه سوسک بنداز توی لباسشون D: در عرض 20 ثانیه کاملا لخت میتونی ببینیش D:

آیدا/۱۶/اصفهان پنج‌شنبه 26 آذر 1388 ساعت 14:48

شلام به همگی.برو بچ گل در شبکه ی مقدس اینترنت! داستان آقا فری به زبان کرولالی ایتالیایی رو که خوندم اومدم باتون منم یا چیزی تعریف کنم!
تابستون امسال با مامان جونم ویکیازدوستاش رفتیم میدون(نقش جهان).
نزدیکای غروب داشتیم برمی گشتیم که یی هو چشم افتاد به دوتا
جاپونی(ژاپنی) منم می خواستم جلو برو بچ یه افه ای بیام رفتم جلو و یا ساعت داشتم باهاشون به انگلیسی می حرفیدم.(بالاخرهاین همه کلاس زبان به یه دردی خورد)!
خلاصه اصول دینو ازشون پرسیدم تااااااااازه نیدونی که چی شد؟ انقدر از
شکلو قیافم تعریف کردن کاه کفیدم!!!!!!!!!
(کفو برین تو کارش بزنین به افتخارش)!!!!!!!!!!!!
بعدش برو بچ ازم پرسیدن اسمشون چی بود؟ باید بودین و قیافمو می دیدین همی چیو پرسیده بودم الا اسمشون!!!

**********************************************
بریم تو کار خاطره ی بی مزه ی بعدی
آقا یه شب من و دوتا پریسا ها باز دوباره رفتیم میدون.جات خالی داشتیم
می قدمیدیم که باز دوتا هلندی خوردن به تورمون.
اومده بودن ازمون ادرس جایی رو می پرسیدن!جات خاااااااااالی
چقده پسره جیگر طلا بود:سففففففففففففید،بور،چشا آبی
حیف که دوستدخترشباهاش بود وگرنه اون شب خونمون دعوت بود !
اسمش فیلیپ بود.اسم اون یکی رو هم پرسیدم اما چون برام مهم نبود الان یادم رفته.آدرس هتلشو هم بهم داد.
ماماااااااااااااان من فیلیپ میخوام>
بعدش هم پریسا رفته بود تو کف میگفت اسم این خوشکله چی بود؟
منم غیرتی شدم گفتم اصلا به تو چه؟

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 11:28

اون موقع ها که پیش دانشگاهی بودیم.یه بار سر کلاس زبان انگلیسی بودیم ما هم تمام بچه مای کلاس با معلم زبانه ودرسش ضدبودیم(ماکلا بازبان ژنتیکی مشکل داشتیم).خیلی اذیتش می کردیم یعتی یه روز نبود که بیاد سر کلاس مامشکل بدی براش پیش نیاد.یه بار که افتضاح شد.
وقتی اومد سرکلاس خیلی عصبانی بود داشت از رو درس می خوندیه دفعه به جای goodگفت گوز.یه دیگه نفهمیدیم چی شد وقتی به خودمون اومدیم دیدیم کلاس رو هواست وهرکدوم از ما از شدت خنده روی زمین افتاده بودیم ومعلمه هم سرشوانداخته بود .هنوز که هنوزه با بچه ها وقتی همو می بینیم کلی می خندیم.

gooz morning :)))

سارا 29 تهران دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 16:17

حالا که حرف خارجی ها شد منم یه چیزی تعریف کنم که مربوط به 7 -8 سال پیش می شه . از طرف شرکت شوهر خالم چند تا ایتالیایی اومده بودن ایران . خواهر من که ایتالیایی می خوند این ها رو دعوت کرد خونه ما . 5 تا مرد میانسال بودن . یکیشون خیلی باحال بود و من خیلی سر به سرش می ذاشتم . ماه رمضون بود و اونا داشتن تو خونه ما زولبیا و بامیه می خوردن . گوش فیل هم بود . یکیشون که اسمش کلودیو بود گفت ( البته به ایتالیایی با خواهرم صحبت می کرد ) این چیه ؟ خواهرم گفت گوش فیل . کلودیو متوجه نشد و دوباره پرسید . خواهرم حواسش جای دیگه بود و من گفتم این گوز فیل هست . بامیه را نشان داد و گفت این چی هست ؟ گفتم این ان فیل هست . زولبیا را نشان داد و گفت این چی هست ؟ گفتم این کون فیل هست . اون هم نامردی نکرد و همه رو نوشت .
نگو فرداش با شوهر خاله ام میره شیرینی فروشی و می گه ( به فارسی می گه )
من نیم کیلو گوز فیل - نیم کیلو ان فیل و نیم کیلو کون فیل می خوام .
شیرینی فروشی ترکیده بود . شوهرخاله ام عصبانی شده بود و ازش پرسیده بود اینارو کی یادت داده ؟ اون احمق هم گفته بود سارا
شب اومد خونه ما و با بابام دعوا کرد . بابام هم با مامانم دعوا کرد . مامانم هم با من دعوا کرد . خواهرم باهام قهر کردن . و خلاصه کلی ماجرا داشتیم . خلاصه من از همه معذرت خواستم و قرار شد بابا واسه اینکه از دلشون دربیاره دوباره دعوتشون کنه.
وقتی اومدن شروع کردن انگور خوردن من با اشاره و یواشکی بهش گفتم این انگوز هست . ولی اون زرنگ تر از این حرفها بود . رفت پیش بابام و گفت ( به انگلیسی ) آیا این انگوز هست یا سارا باز هم داره اذیت می کنه ؟ خلاصه مطلب یه هفته حبس خانگی سزای این ندانم کاری بود. الان که فکرش رو می کنم می بینم چه آدم بی فرهنگی بودم . خیلی هم بی تربیت . .........شما هیچوقت با خارجی ها از این کارها نکنین .

باحال بود :))))))))))))))))

سحر خفن/20/شیراز سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 00:09

خاطره شب یلدا

این خاطره داغ داغه. تازه از تنور در اومده.آخه مربوط به همین امشبه که شب یلداست .مامان و بابام رفتن خونه مامان جونم ومن به بهونه درس خوندن باهاشون نرفتم و نشستم همه خاطرات این صفحه رو خوندم و تنهایی کلی خندیدم.
مامانم اینا هم فکر میکنن من از مهمونی شب یلدا به خاطر درسم گذشتم (زهی خیال باطل) خبر ندارن به من بیشتر از اونا خوش گذشته.
یه بساطی هم راه اندختم که فکر کنم مفصل تر از بساط اونا باشه.
تازه طبق رسم شب یلدا یه تفعلی هم به دیوان شاعر همشهری خودم حافظ (که ارادت خاصی نسبت بهشون دارم) زدم که عالی جوابمو داد. این بود فالم:

سحر زهاتف غیبم رسید مژده به گوش/که دور شاه شجاعست می دلیر بنوش

فکر میکنم امشب یکی از بهترین شبهای یلدای عمرم باشه که هیچ وقت فراموشش نمیکنم.

شب یلدای این مدلی تا حالا دیده بودین.

یلداتون مبارک.

سارا 29 تهران چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 11:20

سال 79 بود . با یه پسری آشنا شده بودم و برای دومین بار با دوست پسرم قرار بود برم شام بیرون . ( الان 2 ساله با هم ازدواج کردیم ) بچه کلی تیپ زده بود. داییش از آمریکا یه شلوار واسش فرستاده بود که رنگش کرم بود خیلی هم قشنگ بود. من اصرار کردم و رفتیم پیتزا شهرام . ساندویچ گرفتیم و شروع کردیم خوردن . من چشامو خمار کردم و توی چشمای اون نگاه کردم و احساس کردم با لوندی تمام دارم به ساندویچ گاز می زدم . یه هو یه گوجه فرنگی که روش پر سس قرمز بود از ته ساندویچم افتاد و قل خورد رو شلوار طرف . فکر کنم یه 5-6 تایی رد سس موند رو شلواش . بدبخت غذا تو دهنش موند و همینجوری داشت منو نگه می کرد . منم که کلی ضایع شده بودم شروع کردم به گریه کردن . خلاصه اون شب کلی خراب شد . اون هم هی می گفت عیب نداره . درست می شه میدم خشکشویی ( بعدا هم درست نشد . کردتش شلوار خونه ) . خلاصه کوفتمون شد و من یاد گرفتم به جای دلبری کردن موقع غذا خوردن حواسم به آداب معاشرت باشه .

اون قسمت گریه کردنت باحال بوووود :)))))))))))))))))))

مونا ۲۲ اصفهان چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 18:38

یه روز رفتم مغازه عروسک فروشی یه اقایی با بچش اومد گفت ببخشی اقا شما پلنگ صورتی ابی دارین من مرده بودم ازخنده ولی جلوی خودمو گرفتم فروشنده که خیلی خندیده بود گفت نهههههههههههه
بعد اون مرد گفت نمیدونم والا این بچه گیر داده میگه من پلنگ صورتی ابی میخوام
اگه باحال نبود بهم بگین

باحال بوووود :))) صورتیه آبی =))))))))))))))))))))))))))))

سحر خفن/20/شیراز پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 18:56

بعد از سلام اول بگم دم همتون hot. خیلی باحالین.
یه چند کلوم حرف با این داش فری دارم:
داش فری کجایی؟ کم پیدا شدی؟ نکنه خاطره هات تموم شده؟ اگه دیگه خاطره نداری عکستو بذار یکم بخندیم. قبلا هر از گاهی یه حالی بهمون میدادی. دو ماهی میشه ستاره سهیل شدی.
راستی هواست به خودت باشه. این پریوش یه چیزیش میشه ها!
نکنه کار خودشه؟نکنه یه بلایی سرت آورده؟

(شوخی کردم یه وخ ناراحت نشینا؟ چون میدونستم جنبه دارین باهاتون شوخی کردم.)

ولی جدی منصور تو از داش فریدون خبر نداری؟

توی صفحه گپ و گفتگوی آزاد. هرشب در خدمتشون هستیم. روی عکس بالای صفحه کلیک کنید

سحر خفن/20/شیراز پنج‌شنبه 3 دی 1388 ساعت 20:30

بعد از سلام مجدد یه خاطره یادم اومده میخوام براتون بتعریفم.

پارسال با دوستم که اونم اتفاقا اسمش سحره واز بچه های همین وبلاگ هم هست(سحر***20***شیراز) حدودا دو ماه هر روز واسه مثلا درس خوندن میرفتیم کتاب خونه. درس که نمیخوندیم همش کرکر خنده بود. یادش بخیر.
روزای اول بین دخترا و پسرا دو دستگی بود و خیلی سربه سر هم میذاشتیم و منتظر بودیم یه آتو از هم بگیریم و همه حواسشون بود سوتی ندن.
یه روز اصلا حس درس خوندن نبودو هیچکس درس نمیخوند همه بچه ها از پسر و دختر ریخته بودن تو حیاط.دوستم سحر همون روز یه مانتوی سفید و تنگ که خیلی هم ضایع تشریف داشت پوشیده بود و به خاطر همین بیرون نمیومد.
خلاصه یکی از بچه های چادری لطف فرمود و چادرشو داد به سحر که بپوشه وبیاد بیرون. آخه هیچکس دیگه تو سالن نبود.
آقایی که شمایی و خانومی که ماییم من و سحر راه افتادیم به سمت حیاط.
جلوی درب خروجی سالن هفت هشتایی پله داشت که همه پسرا و دخترا پایین پله ها واستاده بودن.
چشمتون روز بد نبینه. همین که پامونو تو پله اول گذاشتیم سحر خانوم پاش تو چادر گیر کرد و خورد زمین و تلپ تلپ از این پله ها پایین میافتاد تا اینکه تو پله آخر متوقف شد. کتابخونه رفت رو هوا. من که همون جا تو پله ها ولو شدم و از خنده غش کرده بودم.
سحر که این اتفاق خیلی براش گرون تموم شده بود و حسابی سوتی داده بود مثل فشنگ از جاش بلند شدو بدون اینکه چادر رو برداره شروع کرد به دویدن و واسه اینکه از اون محل دور بشه رفت توی دستشویی کتابخونه.
نحوه زمین خوردنش همه رو به خنده انداخته بود و متواری شدنش از محل حادثه که دیگه آبادش کرد.
همه رو زمین پخش شده بودن و می خندیدن. سحر بیچاره هم معلوم نبود تو دستشویی چیکار میکرد که بیرون نمیومد.
خلاصه بعد از اینکه یکم جو آروم شد رفتم سراغش دیدم خودش هم از خنده داشت میمرد.
هر کاری میکردم بیرون نمیومد و به من میگفت تقصیر تو بود که اصرار داشتی من بیام تو حیاط.
خلاصه به هر بدبختی که بود راضیش کردیم بیاد بیرون. آخه دیگه داشتیم خفه میشدیم از بوی توالت ها. همین که خانوم پاشو از دستشویی گذاشت بیرون دوباره همه مثل بمب منفجر شدن و زدن زیر خنده. بیچاره سحر دوباره به دستشویی ها پناه برد.
دوباره کار ما ساخته شد. این دفعه میگفت تا این جمعیت اینجا واستادن من بیرون بیا نیستم. هر چی منتظر موندیم هیچکس نرفت توی سالن.ما هم دیدم اگه همین طوری پیش بره گلاب به روتون گاز گیر میشیم رفتیم با هزار تا خواهش از آقایون و خانوما خواستیم تشریف ببرن تو سالن که خانوم میخوان بیان بیرون وگرنه از دست میره.
بچه ها همکاری کردن و رفتن داخل. ما هم مثل اینکه عروس میبردیم خانومو بدرقه میکردیم.
خلاصه اون روز سحر شده بود سوژه خنده و متلک.
ولی همچین بد هم نشد.باعث شد رابطمون با پسرا بهتر بشه و دیگه با هم کل نندازیم.

کاش شما هم تو اون صحنه بودین کلی میخندیدین. ما که هنوز وقتی یادمون میاد انقدر میخندیم که دل درد میگیریم مث همین الان.

امیدوارم شما هم شاد شده باشین.
نتیج اخلاقیشو بعدا براتون میگم. ببخشید آخه الان وقت ندارم.

منو یاد خاطرات دانشگاهم انداختیم. چقدر لش بودیم اون موقع. اه

سحر خفن/20/شیراز سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 18:53

نتایج اخلاقی خاطره قبل:

1- وقتی داری لباس میپوشی به چگونگی حضور با اون لباس در ملاء عام هم فکر کن.

2-وختی بلد نیستی غلط میکنی چادر سرت میکنی.

3- تا چند تا پسر دیدی هول نکن.اول خوب مسیر حرکتت رو نگاه کن بعد پسرارو.

4- وقتی زمین خوردی باید با اعتماد به نفس بالا از جات بلند شی خودت رو بتکونی و اصلا رو خودت نذاری که اتفاقی افتاده. نه اینکه با 150تا سرعت از محل حادثه متواری شی.

5- اگه خواستی از محل دور شی جون عمت به دستشویی پناه نبر. خفه میشیا! از ما گفتن بود.

6- اگه از افراد بیننده ی این جور صحنه ها بودین خواهشا بعد از کمی خندیدن محل را ترک کنید.بابا جان یکم هم به فکر اون بلا دیده باشید که داره تو دستشویی تلف میشه.

مونا ۲۲ اصفهان سه‌شنبه 8 دی 1388 ساعت 20:26

توی خونواده مامانم خونواده خالم خیلی شیخ هستن ولی نوه هاشون اصلا به ترتیب کاراشونو میگم:
نوه اول:هر وقت توی هر جا که باشه رو سریشو درمیاره
نوه دوم:هر کی رو ببینه میگه( با عرض معذرت) چوچولمو بخور
نوه سوم:به همه دخترا لب میده
نوه چهارم:چشمک میزنه و میرقصه
نوه پنجم:اواز میخونه
بااین حال اگه خالم پارتی درست کنه خیلی هوادار داره ها
نه منصور(باتوجه به نه غلام)

اینا دیگه چه قبیله ای بودن بابا :)))))))))))

مونا ۲۲ اصفهان چهارشنبه 9 دی 1388 ساعت 17:47

راستی منصور جان تو به وبلاگ های دیگه هم سر میزنی راستی متن بالا باحال بود یانه برای خودم خیلی باحال بود برای تکه کلام ها هم ممنون خیلی به درد خوردن

آره باحال بود.


نه من وقت ندارم به وبلاگ ها سر بزنم. خیلی مشغله دارم. زن و بچه و چک برگشتی و...

مونا۲۲ اصفهان جمعه 11 دی 1388 ساعت 18:36

پس فقط وقت داری بیای اینجا و خاطره های مردم رو بشنوی بخونی بعدش بری واسه همه دوستات تعریف کنی اررررررررررررررررررررره راستی چرا چک برگشتی پول خواستی بیا خودم بهت وام میدم مگه توهم زن داریییییییییییییییییییییییییییییی؟ ها ها ها ها ها ها جواب بده جواب بده توضیح بده توضیح بده هاهاهاهاهاهاها
برو از چشم افتادی دیگه برو برو برو برو برو برو

مهتاب / ۱۸ / قزوین شنبه 12 دی 1388 ساعت 19:24

منصووووووووووووووووووووووور سلااااااااااااااااااام


خوفی برادررررررررررر؟



نصفه شب هم دست از سرمون بر نمیداری ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



آخه چی از جون خوابای من میخواااااااای ؟؟



باز دیشب اومده بودی تو خوابم



اوه اوه



اونم چه خوابی



+18 از نوع خفنش



خجالت میکشم بتعریفمممممممم :">



آخه روم نمیشه بگمممممممممممممممممم :">


بگم ؟



بگم ؟؟



آقا اصلا میگم



بالاتر از کردن که نیس میگم


داشتی منو میکردی =))))))))))))))))))


به خداااااااااااااا اگه دروغ بگم


دیدی تو بعضی خوابا یهو جای یکی با یکی دیگه عوض میشه


تو خوابم اولش با بی افم بودیم که داشتیم بدی میکردیم بعدش یهو نمیدونم چی شد جاهاتون عوض شد

یهو دیدم تو بغلمی و............ :">



=)))))))))))))))



خلاصهههههههههه برادرررررررررررررر



یه چیز بگم ؟؟؟؟؟؟


آخه خجالت میکشم:">


خب میگم



وسطای خوابم که داشتی منو م ی ک ردی بیدار شدم



حالا بگو چرا بیدار شدم ؟

از دردددددددددددد



باور میکنی ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟



تا چن مین از وقتی که بیدار شده بودم قسمت پایین تنه درد میکرداااااااااااااااااااااا


ای خدا بگم چیکارت کنه منصوووووووووووووور :">

=)))))))))))))


نصفه شب مثله دیوونه ها میخندیدم


برای اولین بارم بود ازین خوابای قشنگ می دیدم

تجربه خوبی بود



=)))))))))))



خجاااااااااااااااااااااااااااالت ............ :">

تا الان شما چندمین نفری هستید که همچین خوابی میبینی :(

دیگه کسی نمونده منو *ون لخت توی خواب ندیده باشه. آبرو حیثیت واسم نمونده :(

ضمنا دیگه توی خواب شما یکی نمیام. چون میای جار میزنی اینجا آبرومو بیشتر میبری

Sergent Fereidun/24/ VARDAAVARD شنبه 12 دی 1388 ساعت 20:41

اینجانب همون فریدون سابق هستم که با موشخثاط جدید اومدم

بروبچ چن تا خاطره از چن روز که داستان وار براتون می گم

هف هش روز پیش یکی از نگهبانای ترمینال ازم پرسید مسیرت به فروشگاه لوازم ورزشی می خوره؟ منم که تو مسیر برگشتنم یه همچین مغازه ای هست گفتم آره چطور مگه؟
گفت یه سوت واسه من می گیری باهات حساب کنم؟منم گفتم باشه
آقا من یادم رفت بخرم و فرداش اومدم و گفت خریدی ؟ من با خجالت گفتم یادم رفت ولی امروز دیگه می خرم گفت نمی خواد خودم می خرم به تو هم زحمت نمی دم من گفتم نه نخر من ایندفه دیگه یادم نمی ره می خرم گفت باشه یادت نره این دفه من گفتم باشه ولی دوباره یادم رفت و فرداش اومدم گفت یادت که نرفته سوت بخری؟
من تو یه لحظه فهمیدم چجوری بدقولیمو جبران کنم گفتم خریدم واست ولی خونه جا گذاشتم گفت وجدانا خریدی یا بازم یادت رفته منم گفتم نه خریدم خونست گفت چن خریدی؟
موندم چی بگم گفتم 500 تومن و بعد گفت چه رنگیه من یهو گفتم سفید
حالا من بودم و دروغی که مجمور بودم یه جوری جمو جورش کنم خلاصه بعد از ظهر کل وردآوردو زیرو رو کردم واسه خریدن یه سوت حالا حتما سفید از شانسم اون لوازم ورزشیه هم بسته بود خلاصه خدا تا مغازه رو گشتم و آخر سر ساعت 8 و نیم گذری رد شدم و دیدم لوازم ورزشیه بازه و رفتم و دیدم از شانس کلفتی که داشتم یه سوت باحال سفید داشت اما 4000 تومن گرون تر از قیمتی که خودم گفته بودم ینی 4500 ولی گفتم خیالی نیست آدم وختی خربزه می خوره بندری می زنه باس از اول دروغ نمی گفتم یا اون کالیبر بالا رفته رو میاوردم پایین و دو روز قبلش می رفتم خرید تا 4000 تا ناقابل ضرر نکنم واسه اینکه قولم سرجاش بمونه
این واسه عبرت بروبچ که یا قول ندن یا وختی قول میدن مث من گاف ندن

دومیش مال چن روز پیشه
از سر کار که برمیگشتم یه نفر سر وردآورد با لهجه غلیظ شمالی که داشت پرسید کوچه نمی دونم چی چی کجاست منم خوابم می اومد فجیع و حوصله هم نداشتم بپرسم دقیقا کجا همینجوری گفتم مستقیم
یارو هم رفت بالا و من منتظر موندم و وختی دیدم اتوبوشس طبق معمول دیر کرده و معلوم نیست کی میاد گفتم سگ خورد پیاده می رم آقا پیاده راه افتادم تا بیام خونه وختی رسیدم خونه یهو دیدم همون یاروئه تو حیاط خونمونه من از تعجب شاخ درآوردم و تازه فهمیدم فامیل مستاجرمونه من با مستاجرمون سلام علیک کردم و انگارم نه انگار که فامیلشون چند دیقه پیش پیچوندم گفتم خوب هستید؟ خیلی خوش اومدید فقط یه چیزایی فهمیدم که انگار می گفت این پسره رو باید یه کتک حسابی بزنی به من آدرس اشتباهی داده
من دیگه وای نستادم ببینم چی می گه و یه تارف زدم بفرمایید و اومدم تو شبش مستاجره منو دیدو خندید و گفت فامیلمون جریانو واسم تعریف کرده منم هی می خندیدم
منم گفتم شرمنده من خسته بودم از یه طرفی اصلا هم نمی فهمیدم چی میگه گفتم مستقیم برو نمی دونستم از شانسم فامیل شما درمیاد و می خواد بیاد همینجا
اینم یه سوتی از اینجانب

و سومین خاطره

همین دیروز بود که یه مدل قبض جدید بهمون تحویل دادن که توش باید اسم چرخی رو هم می نوشتیم خلاصه ما چن تا قبض نوشتیم بعد یکی از چرخیا که شمارش 118 بود اومد من قبضشو که نوشتم گفتم اصغر آقا فامیلیت چیه؟
این بابا هم که ترک بود خیلی هم با مزه حرف می زد با لهجه ترکی گفت حسن گلی (اینو با لهجه ترکی بخونید)
منم پرسیدم حسن گلی؟
گفت هه حسن گلی
منم نوشتم حسن گلی که دادش دراومد و گفت پس چیرا نیویشتی حسن گلی؟
من گفتم خودت گفتی حسن گلی
گفت حسن گلی نه! حسن گلی
منم گفتم این که همون شد که
نگو این منظورش حسن قلی بوده
دیدم دادش در اومدو گفت ای بابا حس گلی
منم گفتم آها حسن قلی؟
گفت هه حسن گلی
من کرمم گرفت و گفتم پس چرا میگی حسن گلی؟
دیگه قاطی کرد و گفت
من کی گفتم حسن گلی؟ من گفتم حسن گلی تو نیویشتی حسن گلی
...
آقا این هی قاطی می کرد و منم هی سربسرش میذاشتم کم مونده بود منو بزنه
خلاصه خندیدیم جاتون خالی

نوشین/نازی اباد دوشنبه 14 دی 1388 ساعت 12:32

مهتاب آخه بمیری برام نه برای منصور

چقد هم تو خجالت کشیدی؟!!!!!!!!!!!!

باکمال پر رویی داری تعریف میکنی بدترین(بهترین)لحظه رو هم بدون سانسور داری میگی.
حتی از احساس اون لحظه ت هم داری میگی

بعدمیگی خجالت؟!!!!!!!!!

اگه تو خجالتی هستی پرروها چه جورین؟؟؟؟؟؟؟

قربون هرچی آدم خجالتیه :">

مونا۲۲ اصفهان دوشنبه 28 دی 1388 ساعت 19:18

رفتیم ابیانه بنزین ماشینمان تمام شد مثل حال ما که گرفته شد اخر یه بنده خدایی بهمون کمک کرد رفتیم اونجا هر چی عکس گرفتیم همه عکس p نشون میدادن یعنی پمپ بنزین

من متوجه قضیه نشدم که چی بوده

زهرا ۱۸ خرم آباد سه‌شنبه 29 دی 1388 ساعت 18:00

سلام منصوری راستش من چند روز پیش این صفحه رو دیدم ناراحت شدم که چرا من خاطره باحال ندارم ولی باور کن از اون روز به بعد هی داره واسم اتفاقای جالب میفته که یکیشون رو میگم
نزدیک یه هفته ای بود که یه شماره ایرانسله مزاحم میشد یا زنگ میزد یا اس میداد که بیا دوست شیم رفت تا یه چند روز خبری ازش نبود تا اینکه دوباره یه شماره ایرانسله مثل همون زنگ زد تا اومدم وردارم قطع شد منم به یکی از پسرعموهام که مچی بفهمی نفهمی یه کم هوای منو زیاد داره زنگ زدم و گفتم این شماره رو میشناسی بد با صدای بلند داد زد که مزاحم شده چکار میکنه فوت میکنه حرف نمیزنه و...
گفتم میگه بیا با هم دوست شیم داد زد تو؟ با اون ؟ دوست شی؟
بعدشم گفت که کارت نباشه کاری میکنم دیگه فکر تو رو نکنه
آقا خلاصه آقا پوریای ما با چند تا از دوستای خطرش رفته بودن بیرون و به یارو زنگ زده بودن و تا اونجا که جا داشته بهش فحش دادن و تهدیدش کردن تازه با هم قرار هم گذاشتن که طرفو بکشن
بعدش دیدم یارو باز داره زنگ میزنه گفتم نه بابا این یارو از اوناشه گفتم حالا بذار این یه دفعه جواب بدم ببینم چی میگه جواب دادم دیدم صدا آشناست یه کم فکر کردم دیدم ای دل غافل داییمه...
حالا بمونه بین من و داییم چی گذشت
نتیجه گیری اخلاقی: دو تا شماره رو هیچوقت با هم اشتباه نگیرید و تا مطمئن نشدین طرف مزاحمه شماره شو با خواطرخواهتون ندین

آبروریزی در حد لالیگا :))))))))))))

مونا 22 اصفهان چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 20:25

یه خاطره بی مزه بود.
رفتیم گردش بنزین ماشین ما تموم شد
افتاد
در ضمن اقا منصور میتونم از شما یه خواهشی کنم
میخوام یادم بدی چطور IDدرست کنم
با تشکر
قربونت
مرسیییییییییییییییییییی گلم

من بخوام از این طریق برای شما آموزش و توضیح بدم ۴-۵ ساعت طول میکشه

زهرا ۱۸ خرم آباد البته الان قم جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 13:26

سلام منصوررررررررررررررری
منصور
منصور
منصور
منصور
یه خبر خوش البته مگه اول قول بدی از خوشحالی نترکی
قول میدی؟
منصور من الان دو سه روزه که قمم...

مونا ۲۲ اصفهان جمعه 2 بهمن 1388 ساعت 17:35

حالا فقط مراحلش رو بگو
راستی توی چت میشه همه ایدی ها رو دید اسماشون رو اگه هست کجاباید رفت میسی میسی

منصور قیامت شنبه 3 بهمن 1388 ساعت 00:57

دوستان لطفا کامنت هایی که به موضوع صفحه مربوط نمیشه رو در صفحه گپ و گفتگو بزارید. در غیر این صورت من نمیتونم پاسخ بدم....

سارا ۲۹ تهران شنبه 3 بهمن 1388 ساعت 09:52

وای نمی دونین وقتی با شوهرت قهر باشی و موقع فوتبال پرسپولیس و راه آهن باجارو برقی جلوی تلویزیون رژه بری چه حالی می ده . به این خاطره که فکر می کنم تمام وجودم رو سرخوشی می گیره . یه خاطره جالب تر هم می خوام رزرو کنم . اون هم وقتی فردا شب مسابقه اینتر رو می خواد ببینه و از حالا نقشه کشیده . منم زود پز رو می ذارم رو گاز و................
به این می گن خاطرات خوش رزرو شده ....................

دیووووووونه :))))))))))))))))))))))))))

سره چی قهر کردین؟

سارا 29 تهران یکشنبه 4 بهمن 1388 ساعت 09:01

می دونی سر چی قهر کردیم ؟ داشتیم تخته بازی می کردیم من یه دونه مهره تو خونه یک داشتم و اون چهار تا تو خونه شش. تاس انداخت و جفت شش آورد .منم بهش گفتم تو تقلب کردی و تاس گرفتی و اون گفت نه ... از من اصرار و از اون انکار بعدش هم با هم قهر کردیم . آدم که نباید سر یه خانم کلاه بذاره .............. این هم می شه نتیجه اش ..............

خانواده جالب ناکی به نظر میاید. اگر عیال داشتم رفت و آمد خونوادگی میکردیم

مژده ღ 17.5 ღ اصفهان پنج‌شنبه 15 بهمن 1388 ساعت 20:34

چند روز پیش دخترخاله ام زنگید گفت چندتا سوال دارم میتونی جواب بدی؟
دختر خاله ام ترم آخر شیمی نمی دونم چیه !!
یخورده متعجبیدم و گفتم:خب... حتما اگه بتونم جواب میدم
اون: ماتریسا رو خوندین که؟
من: آرهههههههههه مبحث ماتریسا که واسم آب خوردنه
اون: هندسه تحلیلی هم خوندین دیگه؟
من: آره خوندیم بپرس!
(فک کنننننن هندسه تحلیلی رو ما تازه این ترم داریم و فقط ده صفحه ازش خوندیم)
اون:چند تا اشکال دارم در مورد ماترس های همگن
من:(یا ابلفضضضضضضض ماتریس همگن چیه دیگه !!)
خب ... کجاش و مشکل داری؟
اون: وقتی همه ی داریه ها صفر هستن غیر از قطر اصلی معادله ی همگنش چند تا جواب داره
من:جواب منحصر به فرده ٬ میشه صفر
اون : ببینم دترمینان رو ما برای سه در سه خوندیم فقط ٬برای چار در چار هم میشه حساب کرد؟
من : آره ُچار در چار ٬ پنج در پنج ٬ شش در شش ٬ .... یرو بالا هزار در هزار ٬ میلیون در میلیون !!!!
اون : وقتی تو معادله ی ماتریسی ضرایب صفر هستن جواب فقط صفره ؟
من : یکی صفر یکی ام یکی دیگه
اون :خب چی؟
من : ضریب اولی به دومی مساوی با ضریب سومی به چارمی مساوی با عدد ثابت به عدد ثابت ِ اون یکی
اون : آهاااااان ( بیچاره فکر کرد به چه فرمول مهمی دست پیدا کرده )
اون : خب ٬ مسائل چار معادله چار مجهول و چجوری حل میکردین شما؟
من : (ما اصن از اینا نداشتیم باباااااا) ببین عزیزم ضرایب یکی از معادلات و صفر میکنی تا از بین بره میشه سه تا ٬ یکی دیگه رو که صفر کنی میمونه دوتا معادله تو یه دستگاه حلشون کن !
اون:چطوری صفر کنم؟
من :وا مگه نمی دونیییییییییییییی؟ (چرت و پرت تحویلش دادم تازه کلاسم میذارم براش!)
اون : چرا چرا ٬ الان که فکر کردم دیدم بلدم!!

بعدم کلی تشکر کرد و گفت استادشون درست جوابش و نمیداده !!!!
آخی من چقدر آدم خیر و بامحبتی هستم

مهسا-سنندج سه‌شنبه 20 بهمن 1388 ساعت 20:00

سلوم منم می خوام خاطره بگم:
1)یه روز رفته بودم ششم بهمن(یه خیابون باکلاس تو شهر ما)اون جا با دوستم قرار داشتم بیست دقیقه گذشت نیومد؛منم شارژ نداشتم رفتم یه کارت شارژ خریدم داشتم کدشو وارد می کردم که چندتا پسر کنارم رد شدند،یکی شون هی چرت و پرت میگفت که بده من وارد کنم و تو نمیدونی و خلاصه چرت و پرت منم نامردی نکردم و براش جفت پا گرفتم؛اون بیچاره ام همون جا جلوی اون همه آدم با کله افتاد زمین بعد برای اینکه آبروش نره و خلاصه یه جوری خودشو توجیه بکنه روبه دوستاش گفت: حرکتو حال کردید؟
وقتی اینو گفت من دیگه مرده بودم از خنده!
2)یه بارم داشتم برمی گشتم خونه تنها تو پیاده رو قدم می زدم، دوتا پسر سوسول و جلف چند قدم جلوتر از من راه میرفتن بعد یکیشون وایساد نمیدونم بند کفششو ببنده،چیکار کنه خلاصه وایساد و ازاون یکی جا موند وقتی کارش تموم شد هرچی دوستش و صدا کرد واینساد اینم اومد بدوه دنبال دوستش که هنوز دو قدم برنداشته بود شلوارش از پاش در اومد و قبل از اینکه پسره به خودش بیاد افتاد رو قوزک پاش،منو میگی؟ من که دیگه مرده بودم از خنده کنار دیوار وایساده بودم و غش غش می خندیدم پسره انقد خجالت کشید،آخخخخخخخخخییییییییییی!
3)این خاطره جدیده:
وقتی مامانم نمره ها ی این ترممو داد،قاطی کرد و خلاصه مثلا اومد منو تنبیه کنه گفت دیگه نمی خواد درس بخونی خلاصه صبح بیدارم نکرد برم مدرسه،حالا فکر می کرد اگه این کارو بکنه من میفتم رو دست و پاشو به غلط کردن میفتم،اما بنده:ساعت 11 از خواب بیدار شدم،بعد از خوردن یه صبحونه ی مفصل نشستم پای اینترنت تا ناهار بعد از ناهارم نشستم چندتا فیلم باحال دیدم و دوباره رفتم توی اینترنت مقدس کل شبم آهنگ گوش میدادم و خلاصه همش درحال حال کردن بودم،طفلی مامانم انقدر خودخوری کرد که چهل کیلو کمبود وزن پیدا کرد؛روز بعد به زور بیدارم کرد و منو فرستاد مدرسه!ها!ها!ها!

داوود- قم- هفت تیر جمعه 30 بهمن 1388 ساعت 10:14

سلام به جمیعا
اومدم یه دو سه تا خاطره کوچیک بگم فکر کنم بد نباشه
اولی رو نخونیدن دومی رو حتما بخونین
یادمه دوران هنرستان بودیم هنرستان باهنر (منصور بلدی کجاست؟)
آقا یه معلمه زبان داشتیم خیلی پخمه بود
یه روز داشت سر کلاس درس میداد داشت رو تخته چرت و پرت می نوشت که یهو بر گشت دید همه رفتن پشت پنجره دارن بیرون رو نگاه میکنن که چی داره برف میاد
آقا کلی داد و بیداد و که برید سر جاتون بشینید. بچه ها هم که انگار نه انگار معلم داره تریپ جذبه میاد آخرشم قهر کرد رفت بیرون از کلاس بنده خدا
00000000000000000000000000000000000000
دومین خاطره هم مال هنرستانه که هر وقت یادش می افتم از خنده روده بر میشم
یه معلم ریاضی داشتیم اسمش عبدالرحیمی بود بهش می گفتن عبدالجریمه
پدر مارو در آورد بس که جریممون کرد
آقا جلسه اول مثل همه معلما اومد هارت و پورت کرد و گفت جلسه بعد امتحانه
اقا هیچی دیگه اومد امتحانو گرفتو همه رفیقام گفتن گند زدیم و اینا
من گفتم من که A می شم
سوال اولو حل کرد گفتم B می شم سوال دومو حل کرد گفتمC میشم
بچه ها یه ذره خندیدن و یه تذکر بهمون داد
آقا سوال آخر رو حل کرد گفتم بچه ها D می شم اینو که گفتم سه تایی زدیم زیر خنده اینم ما رو پرت کرد بیرون از کلاس
بیرون کلاس بچه ها شیرم کردن و گفتن برو یه جوری درستش کن تقصیر تو بود رفتم در زدم اجازه نداده رفتم تا وسط کلاس تا اومدم حرف بزنم گفت گم شو بیرون اومدم بیرون بعد چند ثانیه اومد به دوستام گفت شما بیاین تو گفتم
من چی؟ گفت اگه می خوای بیای تو باید ده بار از چیزایی که امروز می گم بنویسی منم گفتم ولش کن بیرون وای میستم اقا جلسه بعدش اومد بهم گفت آفای فلانی جریمه هات رو بیار من گفتم استاد جریمه نداشتم که گفت
جلسه قبل که باید ده بار می نوشتی نیومدی تو کلاس حالا باید 15 بار بنویسی javascript:void(0);
منصور چه جور بود دو سه تا خاطره دیگه دارم بزارم؟؟؟؟

هی یادش به خیر. منو بردی به دوران مدرسه و شیطنت هاش. حس نوستالوژیکم فیوزش زد بیرون

منم خیلی خاطره دارم. ولی حیف که وقت نگارشش رو ندارم. همه جور معلمی هم داشتم. هم خیلی پخمه! هم خیلی ترسناک که بقیه معلما هم از این میترسیدن!

خاطره باحال داشتی بازم بنویس..

سن هم یادت نره بنویسی

FEREIDUN / 24 / NEGROPOLIS جمعه 21 اسفند 1388 ساعت 00:01

بفرموده منصور این کامنتو اینجا میذاریم

یادش بخیر یه بار تو چاپخونه که کار می کردیم موقع ناهار یکی از بچه ها (ج) که تا حالا مش*روب نخورده بودو شاغل کردیم بهش گفتیم م*شروب می خوری؟
گفت تا حالا نخوردم گفتیم اگه باشه می زنی؟گفت آره بدم نمیاد
خلاصه یکی از بچه ها که چوخ فیلم بود (م) رفت مثلا می بگیره بیاره رفت یه ساعت بعد با یه بطری خانواده آب اومد و گفت اینم م*شروب
خلاصه ما هم سه چهار پیک آب خوردیم و الکی می گفتیم به به عجب چیزیه چقد خوش خوراکه و الکی تعریف کردن و می گفتیم منو گرفته من الان توپ توپم و اون یکی مون می گفت من یه نمه داغ شدم چن تا دیگه بخورم توپ می شم
این بدبختم نمی دونست آبه هی می خورد بچه ها الکی می گفتن زیاد نخور دفه اولته اندازه ظرفیتت بخور و از این حرفا و همش بهش جو می دادیم اینم جوگیر می شد
خلاصه یه ساعت بعد اومد پیش ما و گفت پس چرا منو نمی گیره؟(م) گفت وایسا فعلا می گیردت چن دیقه دیگه
یکی دیگه گفت الان که دستت خالیه این روزنامه هارو بشمار بده من بذارم رو پالت
خلاصه این شمرد و قاطی کرد و گفت شرمنده یادم رفت چن تا شد
این (م) هم نامردی نکرد گفت خب دیگه الان تورو گرفته دیگه نگا کن حواست نیست شمارشو قاطی کردی الان تو مستی خودت حالیت نیست
مارو می گی داشتیم می ترکیدیم از خنده این (ج) بیچاره فک کرده بود واقعا مسته چن دیقه بعد که رفت سر میز خودش دیدیم داره تلو تلو می زنه راه می ره دیگه انقده خندیدیم بهش رفتیم سر میزش چشاشو خمار می کرد و سرشو میذاشت رو میز که مثلا مسته
ما هم که جز خنده کار دیگه ای نمی تونستیم بکینم از اون به بعد اسمشو گذاشتن (ج) آب مست

=)))))))))))))))))))))))))))))))

خیلی باحال بودددددددددد

سارا 29 تهران شنبه 22 اسفند 1388 ساعت 16:38

امروز یه کار احمقانه کردم . من شماره آرایشگر و رئیس رو زیر هم یاد داشت کردم . شماره هر دو هم با 6 شروع می شه . خواستم برای اپیلاسیون وقت بگیرم که اشتباهی شماره رئیسم رو گرفتم . اون هم داشت تو کامپیوتر رو نگاه می کرد و نگفت بله فقط دکمه OK رو زد . من هم با صدای بلند گفتم سلام خسته نباشید یه وقت اپیلاسیون می خواستم. یه هو دیدم چشمهای رئیسم چهار تا شده و داره به من نگاه می کنه . تازه دو زاریم افتاد که بله .... ما شماره بالایی رو به جای شماره پایینی گرفتیم . آقا ما کلی خجالت کشیدیم . از فرط خجالت نمی تونستم معذرت خواهی کنم . اون بدبخت هم هیچی به من نگفت . ( بنده خدا فقط 20 روز از من بزرگ تره )

بندر عباس دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 00:17

مثل بچه های ابتدایی باهم حرف میزنید باهمتون هستم

FEREIDUN / 24 / NEGROPOLIS جمعه 6 فروردین 1389 ساعت 14:39

آقا حسش نیست این داستانارو تو کامنت جدا بذارم همه رو یه جا می ذارم
//////////////////////////////////////
پرینصف شب (منظور پریشب ساعت 2 نصف شب می باشد) با داداشه رفتیم آجانس که بره از آژانس کارت سوختشو بگیره دید قلیون به راهه گفت بذار دو کام بگیریم بعد می ریم
آقا ما نشستیم و یه چهار پنچ نفری که بودیم یهو رزروشنه که اسمش بهزاد بود گفت بچه ها الان حمید بر می گرده بیاید وانمود کنیم ما نمی بینیمش و این بدبخت توهم بزنه که روحه . آخه این بشر یه نمه توهمیه فک کنم مواد هم مصرف موکونه کلا 6 می زنه
خلاصه بهزاد گفت بچه ها الکی بگیم چرا این نیومد نکنه بره گم بشه نکنه تصادف کنه بمیره زنگ بزنیم بیمارستان و از این حرفا که یه کم بخندیم
خدا خفه شون کنه چه فیلمی شد
آقا یه 20 دیقه بعد حمید برگشت و اومد تو گفت سام علیکم
هیشکی جواب نداد حتی نگاشم نمی کردیم منم که می دیدم احتمال داره خندم بگیره و سه کنم پشت بهش نشسته بودم
دوباره گفت به به قلیونم که رواله اومد بکشه داداشم دید الانه که سه بشه گفت من دیگه نمی کشم و شیلنگ قلیونو سریع انداخت رو زمین و هیچی نگفت
یهو بهزاد به یکی از راننده ها گفت راستی حمید نیومد
حمید گفت من که اومدم
یکی از راننده ها گفت راس می گیا سه ساعته رفته هنوز نیومده کاش اینو نمی فرستادی راهو اشتباهی می ره گم می شه
یکی دیگه شون گفت یه زنگ بهش بزن .بهزاد گفت زنگ زدم جواب نمی ده
یهو حمیده که انگار بدجوری تعجب کرده بود گفت چی می گی بهزاد ؟من اینجام
هیشکی اصن به روی خودش نیاورد و دوباره یکی شون گفت پسر این نرفته باشه تصادف کنه گوشی شم که جواب نمی ده
فک کنم یه بلایی سرش اومده
دوباره حمید گفت بابا چی می گید شما؟ من ایناهاشم
ایضا بروبچ خودشونو زدن به اون کوچه و دوباره گفتن بهزاد زنگ بزن بیمارستانای اطراف ببین تصادفی نداشتن آخه
یه ربع پیش بهروز زنگ زد و گفت جلو پارک ارم تصادف شده ما موندیم تو ترافیک فک کنم خود حمیده که تصادف کرده
داداش منم تو این هاگیرواگیر گفت راس می گه این گوشیشو همیشه پالس اول نخورده جواب می ده این حتما یه بلایی سرش اومده صد بار به این بهزاد گفتیم راننده ناشی جدیدو نفرست راه دور
آقا اینو که داداشم گفت دیدم حمید صداش می لرزید و نفس نفس می زد و آخرش داد زد
خدایا اینا چی می گن؟من که اینجام من تصادف کردم؟
حیف من قیافشو نمی دیدم احتمالا خیلی باحال شده بود .خلاصه انقد توهم زدیم به این بیچاره که واقعا فک کرد مرده و این الان روحشه که اومده پیش ما داد می زد من اینجام من نمردم
کم مونده بود گریه کنه بالا پایین می پرید و...
آخرش دیگه خود بهزاد قیافشو دید ترکید از خنده و ما هم پشت سرش زدیم زیر خنده و یه پنج دیقه ای داشتیم می خندیدیم
خدا ازمون نگذره خیلی توهم نادخلی بود جالب این بی خیالی بچه ها بود که جوری فیلم بازی می کردن که به هنرمند بودنشون ایمان آوردم نه یه خنده ای نه یه حرف الکی یا تپق زدنی مرده شورا انگار کار همیشگیشون بود
آخرش باحال بود حمید گفت خداوکیلی یه لحظه فک کردم مردم و الان روحمه که اینجاست
بهزاد هم گفت این واسه این بود تا دیگه نری دنبال سیگاری بازی و خلاصه اینجوری شیرین کاری خودشونو توجیه کرد و گفت بچه ها واسه فردا سعید محسنی رو اسگول می کنیم
داشته باشید چه جونورایین اینا

///////////////////////////////////////////////////


خب الان دیگه چی باید بگم؟

آها سه چهار شب پیش هم که خواب دیدم بگید خواب چی؟

خواب دیدم با ددی رفتیم دم خونه یکی از همسایه هامون که یه ده دوازده خونه ای با خونه ما فاصله دارن و صابخونه که به ممد قصاب معروفه درو واکرد و با ددی مربوطه روبوسی کرد و منم نمی دونستم روبوسیه مال چی بود
دوتا دفتر گنده هم داده بودن دست من و رفتیم تو دیدیم مامی و آبجی ها و داداشای من با نصفی از فک و فامیلای ما و فک و فامیلای اونا تو اتاقن
بعد من حسش نبود با همه شون سلام علیک کنم و خسته بودم رفتم ته هال همونجا دراز کشیدم خوابیدم شنیدم که مامی اینا می گفتن الان چه وخت خوابه؟ زن صاب خونه هم گفت چیکارش دارین بذارین بخوابه خسته ست
خلاصه ما خوابیدیم و بیدار شدیم یهو دیدم همه دست زدن و گفتن مبارکهههههههههههههه
داشته باشید من خواب دیدم توی خوابم هم داشتم خواب می دیدم
من یه نگاه به دورو برم کردم دیدم من کت شلوار تنمه و تبدیل به دوماد گشته بودم و عروس بغل دستم نشسته بود
گفتم چه خبره اینجا؟من کیم دشمن کیه ؟عروسه گفت عروسیمونه دیگه
منم با تعجوب گفتم عروسی ماااااااااااااااا؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
گفت آره دیگه
بعد نگا کردم تو دفتر عقد دیدم نوشته بود فری و نسرین
جالب بود وختی دیدم اسم ما اون تو بود دیگه تعجبم نمی اومد
خلاصه مارو بلند کردن برقصیم رقص من باحال بود از کمر به بالا فارسی و بندری بود از کمر به پایین کردی بعد دیدم عروسه داره به من می خنده و وایساده کنار داره دست می زنه و من تکی دارم مثلا می رقصم همه هم دارن منو شاواش می کنن
یه ساعت همینجوری تکی داشتم می رخصیدم
بعد یکی از فامیلامون یه بسته پنج هزاری ریخت رو هوا منم انگار نه انگار دومادم عینه این بچه ها افتاده بودم دنبال پول جمع کردن چن ثانیه بعد دیدم همه فامیلای دوطرف ریختن وسط پول جم کردن و من دوباره شروع کردم رقصیدن و بعد خواهر عروس اومد منو ماچ کرد!!!!!!!!!!!! و شروع کرد با من رخصیدن
من چقد خر بودم چرا نرفته بودم خواهر عروسه رو بگیرم
خلاصه همینجوری داشتم با خواهر عروس می رخصیدم که طبق معمول یه مزاحم نامرد که داداش بزرگمون باشه اومد تو اتاق و مار وبیدار کرد و نذاشت ببینیم آخر ماجرا به حجله می کشه یا نه
بعد بیدار شده بودم تو عمق تعجب گیر کرده بودم بیرونم نمی اومدم
منو نسرین دختر ممد قصاب؟
من و نسرینننننننننننننننننننننننننننننن؟
البته این نسرین خیلی خوشگله ها ولی خیلی لاغره دو سور زده به من
من خودم نی قلیون نسرینم بدتر از من میل بافتنی بچه مون احتمالا می شد مو
شانس آوردیم خواب بود ولی خیلی حال داد کاش لااقل شاواشایی که جم کردم واقعی بود حول و حوش یه کیسه زباله فقط شاواش جم کردم
خلاصه اینم از خواب من...

///////////////////////////////////////////////////

بروبچ یه خاطره مثبت منفی 18 تعریف کنم براتون از دیروز عصر که دم مغازه داداشم بودیم
یکی از مشتریاش داشت خاطرات خدمتش که تو جنگ بودو تعریف می کرد می گفت:
<< تو یکی از عملیاتا ما که ارتش بودیم با سپاهیا و بسیجیا عملیات مشترک داشتیم عراقیا داشتن نفله مون می کردن فرمانده گردان ما دستور عقب نشینی داد ولی بسیجیا هی با الله اکبر و یا زهرا می رفتن جلو توپ وتانک
یکی از رفیقای من که بچه ورامین بود و خیلی تو کف بود چشمش یکی از بسیجیارو گرفته بود و برنمی گشت
هی بهش گفتم بیا برگردیم الان عراقیا می زنن به گ*امون می دن دستور عقب نشینی دادن بیا برگردیم
این رفیقم گفت نه الا و للا من باید یه حجله ای با این بسیجیه تو چادرش بگیرم
خلاصه هرچی بهش گفتم به خرجش نرفت و دنبال بسیجیه رفت تو چادر و حالی به حولی
چن دیقه بعد هلی کوپترای عراقی اومدن چن تا بمب ریختن رو چادرای سپاهیا عدل یکی از بمبا خورد وسط همون چادر
بمبارون که تموم شد برگشتیم جنازه هارو جم کنیم یهو رفتیم سر چادر اینا دیدیم که بعله دوتا جوون پاک و بیگناه که داشتن در راستای دفاع از این آب و خاک با همدیگه عمل مقدس لواط انجام می دادن بصورت روکار به ف*اک عظمی ببخشید به ملکوت اعلا پیوستن
خیلی صحنه فوق العاده ای بود مونده بودیم بخندیم یا گریه کنیم >>

البت ما که داشتیم می خندیدیم

/////////////////////////////////////////////

بروبچز امروز صبح پسرخاله زن عموم با زنش اومده بودن برن خونه عموم دیدن خونه نیستن اومدن خونه ما اسم طرف فرج بود این اسمش منو یاد یکی از خاطرات دانشگاه انداخت
یه روز تنظیم خانواده داشتیم یه مرتیکه یول هم استاد تنظیممون بود داشت درباره روشهای جلو گیری از بارداری حرف می زد و هی می گفت فرج زن فرج زن
یکی از راهها استفاده از دیافراگمه که زن اونو قرار می ده تو فرجش
یهو یکی از بچه ها گفت استاد این فرجی که شما می گین ینی چی؟
استاده گفت منظور همون دستگاه تناسلی زن هست
این رفیقمونم که دست واسش افتاده بود گفت عجب په فرج ینی این؟مطمئنین این می شه؟ما شنیدیم چیز دیگه ای می گنا
په از این ستون به اون ستون فرجه ینی چی؟
بعد دیگه این فرجو سوژه کرد یه بار کلاس برگزار شد و نصفی از بچه ها هنوز تو حیاط بودن استاده پرسید بقیه کجان؟این پسره گفت استاد تو حیاطن دارن فرج چرخ میزنن
یه بارم یکی از بچه ها نمی دونم چی گفت استاده گفت بسه دیگه چرت و پرت نگید این پسره برگشت گفت استاد اینا همه شون فرج مغزن شما خودتونو ناراحت نکنید اینا فرجشون خله
یا وختی استاده از خودش شرو ور در می آورد این پسره در جا می گفت استاد اینا به نظرم همش فرج شعره
تکیه کلامش شده بود فرج اینم زیاد می گفت تو به فرج عمت خندیدی
ببین از کجا به کجا پرت شدیم



=))))))))))))))))))))))))))))))))))))

خیلی باحال بودننننننننن =)))))))))))))

مهسا/16/تبریز سه‌شنبه 10 فروردین 1389 ساعت 18:24


اینو هی میخواستم بگم یادم میرفت:

سر کلاس شیمی رفته بودم مثلا تست حل کنم یهو مهلم ژرسید شماها چیجوری درس میخونین؟!!

(آخه همراه با رکود اقتصادی مام نزول کرده بودیم)

ازمن پرسید گفتم:گفت مثلا کتابو میخونین از روش میخونین یا....(بالحن تمسخر)

گفتم نه پ از زیرش میخونیم!!

ترکید کلاس

گفت یه چی بهت میگمااااا:">
عوضی یه تست سخت داد شانسکی اشتب گفتم:">

گف برو بازم از زیرش بخون میخواستم بگم نه دیگه خانوم اندفه از لاش میخونم


معلم بسی چسیه ولی جالبه ولس من خوشم نمیاد ازش ولی هوشش خوبه:">

زنه هاااااااا:O


:*

:)))))))))))))))))

باحال بود


فقط مهسا جان این بار که خواستی خاطره بگی یکم روان تر و سلیس تر و خوش خط تر بنویس. چن بار خوندم تا گرفتم مطلبو

مهسا/16/تبریز شنبه 4 اردیبهشت 1389 ساعت 20:21

این خاطره ای که میخوانم در این صوفحه بنگارم مال یه ماه پیشه:">

بدلیل مشغلات ذهنی فکری شوهری فرزندی خواهر شوهری و.... نشد که بشه که همون روز اول بیام ایننجا بنویسمش که تر وتازه باشه!!

جونم براتون بگه که آغا روز اول مدرسه ما ترکیدیم از خنده

زَرا(زهرا) معاون گروه مانکی های جوان :))
دوتا عطر آورده بود چه عطری..........هلووووووووووو.بوی حوزه علمیه میداد.

سرکلاس ریاضیات عن داشتم با اون عطرا امر خطیر بو پراکنی رو انجام میدادم ویکی از اون خوشگیل موشگیلاشو میمالیدم رو مانتوی بغل دستیم:دی

که یهو چشتون روز بد نبینه.که یکی این سوژه مارو روووشنش کرد
حالا داشته باشین که دخیه سه فاز پرونده ودر صدد اینتقام از منه:)

خلاصش که دختره انقد اون وامونده رو کشید که مثلا از پنجول من درش بیاره ولی ییهو از دستم همین طوری قِل خورد رفت وسط کلاس!!!!!


مهلم یخته نیگا کرد نیگا کردگفت این چیه؟
دوفتم :خاااااااااانوم این چیزه...D:
دیگه بعدش هیچی نگفت بیچاره.

حالا از اون ور ماجرا یکی از بشه ها با چه ذوق وشوقی شیشه عطر رو از رو زمین ورداشته گذاشته دم مماخش که انگار داره212 بو میکنه=))

بیچاره کپ کرد یه لحظه p:

واز آن عطر بود که نصف بیشتر کلاس ما طلبه شدند است.

منم که بو آب وفاضلاب گرفته بودم رفتم از این"chi chi" های صورتی بزنم که خیر سرم درس شه که بدترم شد.

از دار دنیا همین یه دماغمون سالم بود که اونم به فاک عظمی پیوست.
خداوند رحمان همتونو با من محشور کنه که دور همی یه بویی بگیریم فضا عوض شه=)))

دیگه بوی گه گرفتم رف پی کارش.لامصب بوش تاالان هنوزم مونده:OO

اون روزی مامانم گفت سیگار کشیدی:">
آخه بوی ترقه و اینام قاطیش بود:">>>

کلا همه چیز در هاله ای از چس گره خورده بود

دور از شوخی چن ماه دیگه طول میکشه بوش بره؟ عوضی اوریجینال بوده
هنوزم مانتوم بو میده
ای خدا کی میشه این هاله روحانیت از سر کچل ما دست برداره=((

-------
سلام
-------
منصول :

(این بار که خواستی خاطره بگی یکم روان تر و سلیس تر و خوش خط تر بنویس. چن بار خوندم تا گرفتم مطلبو )

اگه این بار نگرفتی من واقعا از خودم نا اومید میشم:(((

--------
خدافث
--------

=)))))))))))))))))))))))

همه از خداشونه بوی ادکلنشون دیر بره D:

سینا/20/تهران یکشنبه 23 خرداد 1389 ساعت 09:56

سلام.خاطره من مربوط به 2 سال قبله.عید بود و با خونواده رفته بودیم ویلای عموم اینا تو رامسر.عمه ام اینا هم اونجا بودن.روز آخر که میومدیم همه بچه ها رفتیم تو محوطه جلوی ویلا فوتبال بازی کردن.قرار شد هرکس خسته شد از بازی بره بیرون تا اینکه دیگه کسی تو زمین نمونه و بازی خود به خود تموم بشه.20 دقیقه از بازی نشده بود که من مونده بودم و دختر عمه هم سن من و پسر عموی 10 ساله ام.تو این بین دختر عمه ام محبت کرد و یه شوت جانانه فرستاد سمت من.توپ هم نامردی نکرد و خورد به جای حساسم.واه یه لحظه چشام سیاهی رفت.سعی میکردم به روی خودم نیارم ولی مگه میشد.بالاخره دختر عمه لطف کرد و گفت میخوای بازی رو تموم کنیم.منم که تا اون لحظه فقط از سر کل کل مونده بودم از خدا خواسته گفتم اره.اون جلو و من پشت سرش راه افتادم که بریم توی ویلا.حالا اون پشت هم هی اونجام رو میمالم و به خودم میپیچم.همین که وارد ویلا شدیم مامانم و عمه ام و زن عموم اومدن بیرون و مامانم گفت سینا چت شده.من با تعجب گفتم هیچی.چطور مگه؟مامان گفت دروغ نگو چت شده؟خلاصه از اون اصرار و از ما انکار که آخرش مامان گفت سهیل ( پسر عموم ) او مده گفته میترا توپ رو شوت کرده اونم خورده به دودول سینا.آقا ما رو میبینی مردیم از خجالت.هیچی دیگه اون روز از خجالت زیاد تو خمع آفتابی نمیشدم.همین مورد هم شده بود سوژه واسه دختر عمه مون که تا چند مدت با یادآوریش بهمون تیکه مینداخت.

باحال بود :)))))

shahab/19/karaj دوشنبه 24 خرداد 1389 ساعت 15:30

اینجا فقط دخترا خاطره تعریف میکنند!!!!!!!!!javascript:void(0);

سعید-۲۷-سگستان چهارشنبه 26 خرداد 1389 ساعت 03:21

این همه حرف چیه یکیتون اهل عمل باشه بیاد به ما بده یه خاطره جدید بسازیم خاطره قدیمیا همه مال منصور خله خودمون
منصور اینا رو می خونی چه حالی بهت دست میده دستی حساب نکنی اگه مردی نظر رو بذار بمونه حذفش نکن جواب منو بده

چی میگی؟

رها/۱۹/تهران چهارشنبه 2 تیر 1389 ساعت 00:36

یه روز داداش کوچیکم خیلی داشت سرو صدا می کرد؛ریده بود تو اعصاب من.منم بهش میگفتم اگه ساکت نشی بد می بینی.ولی از لجه منم که شده بیشتر سرو صدا می کرد.منم برای اینکه ادبش کنم؛کنسرو نخود فرنگی رو برداشتم و ابشو خالی کردم تو لیوان یکمی هم اب کمپوت اناناس ریختم بعد صداش کردم که بیا نوشابه بخور.اونم با خوشحالی اومد خورد ولی حالش بهم خورد.یکم ناراحت شدم ولی خیلی دلم خنک شد.

عجب‌ !!

محمد - د - لنگه پنج‌شنبه 3 تیر 1389 ساعت 02:41

سلام
ما یه معلم داشتیم فش ناموسی میداد
باورتون میشه !!

واا

مژده ღ 18 ღ اصفهان دوشنبه 7 تیر 1389 ساعت 21:22

امروز داشتم یه نگاهی روی جزوه ام مینداختم یاد روزای مدرسه ... بچه ها...
اومد واسه شمام تعریف کنم دور هم خوش میگذره !!


یادش بخیر ترم اول گسسته داشتیم ، دبیرش خیلی پایه بود
یه روز میخواست درس بده بالای تخته بزرگ نوشت:
" قضیه ی cos های هادی "

یکی از بچه ها از اون ردیف نگاش افتاد به من ، گفت هادی مگه چند تا ک.س داره؟!
منم گفتم هادی مگه اصلا ک.س داره ؟!
نمی دونین چقدر خجالت کشیدم وقتی دیدم دبیرمون داره با یه لبخند موزیانه نگام میکنه....

__________

یه روز دیگه همون زنگ یه قضیه ی دیگه گفت اسمش قضیه بیز (beiz) بود
چند تا از بچه های شر کلاس بدجوری گیر داده بودن به اسم این بیچاره !
منم نمی فهمیدم واسه چی
دبیرمون گفت شما چیکار به اسمش دارین ، خودش و باد بگیرین اسمش لازم نیست یادتون بمونه
منم اومدم اظهار فضل کنم گفتم اصلا شما بگین قضیه ی اون چیز گرده (gerde)
کلاس رفت رو هوا از خنده
من به خاطر شباهتش به بیضی گفتم نه بیضه

__________
یکی دیگه داغه داغ !
امروز با دوتا دوستام فرزانه و افسانه رفته بودیم کارت ورود به جلسه کنکورمون و بگیریم
هر سه تامون توی یه حوزه یعنی پیش دانشگاهی خودمون افتادیم
فرزانه گفت خیلی خوب شد که پیش همدیگه هستیم ، اینطوری میتونیم قبل کنکور همدیگرو آرام " بکنیم " !


اِ همه خاطره هام چیزی شد :D


فینیش

مرجان ۱۹ اهواز سه‌شنبه 8 تیر 1389 ساعت 16:36

پیشنهادم اینه که این آقای نیمچه محترم(منصور) بیاد خاطرات سکسی خودشو تو تمام طول عمرشو با دوست دخترهای بی شمارشو بزاره اینجا

هرچند جاشون نمیشه
.
.
.
متاسفم واسه همه دخترای ایران زمین که کار به جای رسیده که همشون اینقد به حیا شدن

۱۰ سال دیگه شماها میشید مادرای آینده سرزمین کوروش بزرگ....شما چه بچه هایی تربیت میکنید؟ اونا دیگه هزار برابر بدتر و هرزه تر از شما میشن

وای بر ما..................

بیچاره بچه های تو که همچین آدم بی شخصیتی با این لحن حرف زدن بخواد مادرشون باشه!‌ و البته بی ایمان که اینقدرم راحت تهمت میزنه و توهین میکنه! وای بر بچه های تو و سه نسل بعده تو

عاطفه/۲۵/دزفول چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 15:48

این دختره با توه چقد پرو و بی ادبه .نمیدونم اینا شعورو از کجا میارن

الهی شامپو بره تو چشش دیگه در نیاد

پریوش/۲۹/تهران چهارشنبه 16 تیر 1389 ساعت 17:45

به در خواست منصور خان من اینا را از صفحه گپ کپی کردم اینجا


=============خاطرات مترو سواری===========

راستی امروز تو مترو کلی خندیدیم

بچه هایه خانومه داشت شو*رت میفروخت دونه ایی 500تومن!!!!!!!!!!!


منو زن دایی خریدیم:)) اخه 500تومن چی میدن؟گفتیم برا یه بار پوشیدن که دیگه می ارزه

طرحشم خیییییییلی خوشگلو فانتزیه جلوش ساده س
پشتش عکس داره......


بعد خانومه یکی از ش*رتارو گرفته بود دستش مثلا نمونه بود اونوخ اون افتاد

بهش گفتم وای خانوم ش*رتت افتاد

من همینجوری گفتم بدون منظور اما دیدم همه زدن زیر خنده زن داییم که جیشش گرفته بودوای خندیدن منو زن داییم شورو شد

خدارحم کرد مترو قسمت خانوما جداس واقایون نیستن اینور


به خانومه گفتم وای تو رو خدا اینو نفروشی به کسیا :(

گفت نه این واسه دستمه


وای زن داییم مگه ول میکرد گفت ینی چی واسه دستته؟ مگه ش*رت هم تو دست میکنن؟

......خیلی با حال بود مترو


یه خانومه اومد گفت:

خانوما من گدا نیستما اما به خاطر دخترام دارم گدایی میکنم :( میخواییم بریم شهرمون اما پول نداریم لباس نداریم دختر کوچیکم مریضه....همینطوری داشت میگفت که یهو تو ایستگاه یه خانومه دیگه اومد شورووو کرد دقیقا عین این یکی خانومه همون حرفا رو زد دیگه این یکی ساکت شد داشت اونو نگاه میکرد



یه پسر بچه هم اومد یهو بطور ناگهانی یه چیز پرت کرد طرف شیشه یه لحظه فک کردم کم داره میخواد بزنتمون یا.... اما دیدم نه شورو کرد به تبلیغ درمورد اون عروسکه که هی از رو شیشه سر میخورد و میومد پایین

یه چند تا از همین فروشنده های سیار باهم دعواشون شده بود و هر چی میتونستن به هم فحش های ابدار میدادن


خلاصه هرچی دلتون بخواد تو مترو میفروشن جالب بود و تماشایی

و البته بعضیاش هم دردناک و ناراحت کننده:(((


خب تموم شد

خیلی خنده دار بود :))))))))))))

Midnight Blue/ 21 یکشنبه 3 مرداد 1389 ساعت 11:28

سلام به همگی
خیلی وقته کامنت نذاشتم ولی از افاضات همه امیدهای حال و آینده ایران عزیز استفاده می کردم

چه جک بازاریه اینجا

مخصوصا خاطرات آق فریدون

آی دی نداره این مستر.... شوخی کردم این غلطا به من نیومده.... هه هه هه

منم یه خاطره باحال دارم

من یه دوستی دارم که از دست برادر مثلا حزب اللهیش عاصه شده بدبخت

این جور بپوش این جور نپوش... اونجا نرو اینجا برو

خیلی هم ادعاش میشه

یه روز سارا با چشم گریون اومد که داداشش باحاش حسابی دعوا کرده... چون بدبخت با یه دختری که بی اف داره چند دقیقه تو کوچه حرفیده

منم که الهه شیطنت... گفتم کی خوای حالشوووو بگیرم؟

گفت چطور؟!!!!!!!!!! ترسیده بود

گفتم می دونی که من چه بازیگریم و... ادامه ماجرا

از گوشی اون یکی دوستمون زنگ زدم به سعید خاااااان

اولش جفت می نداخت که خانوم عوضی گرفتی من اهلش نیستم و من رو میگی شده بودم عین دخترای خیابونی با سابقه 10 سال کار مفید

خلاااااااااااااااااصه... نه بعد از تماس چهارم پسره گوشاش رسید به 45 سانت

وااااااااااااااااااای منو خواهرش سارا ترکیده بودیم از خنده

بعد از تماس هفتم دیگه بهش زنگ نزدم... به سارا گفتم حالا ادامه شو حال کن

جونم بگه که سعید خان بسیجی و قددددددددددددددد ... گوشی دوستمو چند روزه ترکونده بود از تماسای بی پاسخ

دوستم اومد گفت چیکار کنم؟ گفتم بدش من می دونم چطور تمومش کنم

گوشیو گرفتم و باورتون نمیشه عینهو ننه بزرگم باهاش حرف زدم و بهش فحش دادام

اونم فک کرده بود دوست دختر باحالش از گوشی مادربزرگش بهش می زنگید

افتاد به غلظ کردم و گههههههههههه خوردم

منم نامردی نکردم و گفتم.... ببینم صدات خیلی آشناست... تو سعید پسر خانم عطایی نیستی؟!!!!!!!!!!!!!!!1

واااااااااااااااااااااای کاش بودید و زلزله نگار میذاشتید واس صدای سعید خان قطع کرد... گوشیش رو هم از عصبانیت شکوند

ما هم تا الان و بعد از دو ماه ویتامین خنده مون به راهه

Midnight Blue/ 21 دوشنبه 4 مرداد 1389 ساعت 10:03

همه ش تقصیر شما بووووووووووود دیگه!!

حالا من ماهی شونصدتا دعا می کنم یکیشم حاجت روا نمیشه اک دعای دیروزم حاجت روا شد!!!!!!!!!!

خاطره رو که کامنت کردم اینجا گفتم کاش یه اتفاق خفن بیفته آق منصور بمونه تو کفش!

وااااااااااااااااااااااای که افتاد!!!!!!! هنوز موهای تنم از یادآوریش سیخ میشه!

مرده شوره منو ببرن که بخاطر این کامنت گذاشتن گوربه گوری چه خاطره ی کثیفی رو تو ذهن خودمو دوتا دوستام حک کردم!!!!!!!!

اه اه اه ... خاک بر سر...

فعلااااااااااااااااااااااااااااااا

هستی/۱۵/تبریز چهارشنبه 13 مرداد 1389 ساعت 22:12

سام علیک
من یه دوستی دارم که اسمش سویمه چند روز ژیش رفتم خونشون همون که در رو باز کرد دیدم دوس ژسرشو اورده خونه هیشکیم خونشون نیس دیدم بله بساط مشروبو درس کردنو اون بالا بالاها دارنسیر میکنن هر ۲تا هم لخت مادرزاد تشریف دارن

تو هم همینجور واسادی نگاشون کردی؟

نازنین.۱۹.یه جایی جمعه 22 مرداد 1389 ساعت 00:38

تازه دانشگاه قبول شده بودم ترم یک بودم که با یکی از دوستام رفته بودیم انتشارات من روی صندلیه جلوی انتشارات نشسته بودم که ۳ تا پسر از جلوم رد شدن یکیشون گفت:بچه ها این فنچ رو ببینین!!!اون ۲ تا برگشتن منو نگاه کردن من به شدت عصبانی شدم ولی به روی خودم نیاوردم و صورتم رو ازشون برگردوندم.اون پسره هی اومد و رفت من نگاهش نمی کردم تا بلند شدم رفتم یه مدت بهم گیر داده بود می خواست باهام دوست بشه منم حالشو حسابی گرفتم به خاطر اون فنچ گفتنش دیگه به غلط کردن افتاده بود فک کنم داشت از عشقم میمردمنم همش مسخرش می کردم میگفتم :با این که فنچم ولی نمی تونی مخمو بزنیخلاصه ادبش کردم الانم به قول خودش (البته از دوست دخترای دوستاش شنیدم)که میگه تو کفم مونده!!منم اصلا نگاش هم نمیکنم دوستاشم که در جریان همه چی هستن مسخرش میکنن که تو نمی تونی مخ این دختره به قول خودت فنچ رو بزنی!

فاطی پنج‌شنبه 25 شهریور 1389 ساعت 19:46

امروز تو کلاس روانشناسی استادمون داشت درمورد انحرافات جنسی صحبت میکرد

استادمون خودش وقتی دانشجو بود سرکلاس خانم سیما فردوسی ( همون روانشناسه) میگفت یه چیزی واسمون تعریف کرد که خانم فردوسی گفت شما هم برای دیگرا تعریف کنید تا اطلاع رسانی بشه
یه نوع انحراف مرده دوستی هست
یه دختر جوونی سکته کرده بود مرد اینو میبرن سرد خونه تا فردا دفن بشه صبح که میشه خانوادش میان تحویل بگیرنش متوجه میشن روی گلوش یه سری علام خفگی هست بعد مشکوک میشن پیگیری میکنن میفهمن که بله نگهبان اون سرد خونه که مرد بوده به خانوم های جوون اونجا که مرده بودن تجاوز میکرده
رفته بود سراغ این دختره و داشته باهاش سکس میکرده که تو حین سکس دختر زنده میشه و اونم میگیره خفه ش میکنه و دوباره اونو میکشه
که بعد اینکه فهمیدن یارو اعدامش کردن
که خانم فردوسی مشاور این پرونده قتل بوده

نتیجه اخلاقی اینکه ادم وقتی مرد درجا دفنش کنن

ای بابا

روش به این خوبی برای زنده کردن مرده هست. چه ایرادی داره. اگه مرده به این صورت زنده میشه خب این کارو میکنیم

[ بدون نام ] سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 22:31

شرمنده روم سیاه میدونم خیلی بی ادبیه ولی اینجا هدف خندس


یه بار یکی از بچه ها یه پسر شمالیه مزاحمش میشد یارو هم خیلی سیریش بود اینم گفت چیکار کنم دست از سرم برداره؟چی بش بگم ؟
اقا همون وقت پسره دوباره زنگید( نکته:بینی بعضی پسر شمالیا خیلی بزرگه) این دوست مام بش گفت ببینم یارو بینیت اندازه دودولت میشه> نه؟
پسرا داغ کرد فحش داد قطع کرد

نتیجه اخلاقی:واسه اینکه مزاحما دست از سرتون بر دارن میتونین از راهکار بالا استفاده کنین!!!!!!!!

بازم معذرت
بیمزه بود؟

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد