محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

مسائل و مشکلات دوستی های عاشقانه خودتون رو اینجا مطرح کنید (۲)

سلام  

 

صفحه اول با 200 کامنت پر شد و این صفحه دوم این موضوع هست! 

آدرس صفحه اول اینه: 

 

http://mansourghiyamat.blogsky.com/Comments.bs?PostID=27

  

------------------ 

دوستان حتما میدونید که جوانان و نوجوانان کشورمون با توجه به محدودیت هایی که در ارتباط هاشون با جنس مخالف باهاش مواجه هستن نمیتونن در مورد این مسائل با نزدیکانشون درد و دل کنن یا ازشون راهنمایی و مشاوره بگیرن! 

  

دوستانی که سوال و مشاوره و راهنمایی در این زمینه دارن بیان اینجا مطرح کنن و من و بقیه دوستان تا اونجا که بتونیم سعی میکنیم راهنمایی های صحیح رو بکنیم تا اگه مشکلی هست ایشالا زود رفع بشه! 

 

 

شاید دقیقا همین مشکل شما رو یکی از دوستانمون قبلا باهاش مواجه بوده و الان خیلی میتونه کمک و راهنماییتون کنه!

نظرات 440 + ارسال نظر
نازی . تهران چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 11:36

چرا پسری که قبلا دختری رو دوست داشته ولی الان بهش بی محلی میکنه؟ حالا که میدونه دختره هم دوستش داره

چون دمدمی مزاج هستن. یه روز خوشش میومده. الان عادی شدی براش

محمد؛21؛رشت چهارشنبه 27 دی 1391 ساعت 18:53

salam b dash mansor.bezar az aval shoro konam
Man 4sal ba ye ki az dokhtaray famil dos budam.bekhater y kari k karde bod bahash cut kardam
Bad cut kardan 3 bar das b khodkoshi zad
Manam majbur shodam 2 bare bash basham.ta chand vaght pish k shenidam dare bem khianat mikone.b khodesh k goftam mige doroghe
Raftam soragh pesare unam goft k rohesham khabar nadare
Alan bahash beham zadam
Man b andaze mohay saram ba dokhtar dost bodam
Ro harki ham k das gozashtam bhem na nagofte b joz y dokhtar k hododan 1hafte donbalesh budam ta bhesh tell dadam.man avalin pesar to zendegish hastam.ma alan 1 sale baham hastim
Divoonevar hamo dos darim,tori k hata ye lahze nemitonim be done ham bashim
Man az y khanevade mamoli hastam va un az y khanevade kheyli kheyli poldar
Behesham goftam ma poldar nistim
Rafte b khanevadash gofte k mikhad bam ezdevaj kone una ham harfi nazadam
Nemidonam chikar konam.age bekham azash joda besham ham man nabod misham ham un.motmaenam un khodesho mikoshe chon behem sabet karde.ta alanam koli kharj baram karde
Baram mashin kharide.shayad bavaret nashe vali har 2 hafte dare baram lebas mikhare
Man chikar konam?

لطفا فارسی تایپ کنید

مریم 20 یکشنبه 8 بهمن 1391 ساعت 14:55

سلام من با بسری برای 3 سال دوست بودم و متاسفانه رابطه جنسی داشتیم ودوبار هم خواستگاری از من کرداما چون نمیشناختمش جواب نه دادم اماحالا فهمیدم خیلی دوسش دارم اما اون دیگه منا نمیخوادوبهانه میارد من ازدواج نمیکنم ومنم باهاش تموم کردم اماالان 2ماه دیگه بعد از خداحافظی سراغی ازم نگرفته به نظرشما بر میگرده ومن با اون ازدواج میکنم

اون دوبار خواستگاری به صورت رسمی بود؟ یعنی با خانوادش اومد خونتون؟ یا اینکه همینجور زبونی بهت گفت میخوام باهات ازدواج کنم؟

در هر صورت به نظرم احتمالش خیلی کمه که برگرده و باهات ازدواج کنه

راهنمایی لطفا-25-تبریز جمعه 20 بهمن 1391 ساعت 01:19

سلام نمیدونم جوابمو میدین یا نه آقا منصور؟

کمن نزدیک 2/5ساله با پسری توی چت اشنا شدمو تا5-6ماه با هم واقعا مث ابجی داداش بودیم. (ازم 2سال بزرگتره. و خیلیم اخلاق هم واردیمو میدونیم چه وقتایی چه رفتارایی برا هم نشون بدیم که همدیگرو شاد کنیم.)
بعدش که یه مشکلایی تو چتروم پیش اومدو ما هر2مونم مدیر سایت بودیم خلاصه بعدش یهویی ما تو سایتمون خودمونو زنو شوهر اعلام کردیمو نذاشتیم هیشکی بهمون نزدیک شه.واقعا همدیگرو دوس داشتیمو خیلیم با هم رک و روراست بودیم. راسش یخورده که نه ماهی 2بار بعضا با هم شیطنت میکردیم با اس ام اسو چت تو یاهو
از روز اولم ما هردو خیلی نگران جداییمون بودیمو همیشه وقتی حرف به اینجا میرسیدش فورا هردمونم بحثو عوض میکردیم که بعدش باز گریه ناراحتی شروع نشه ولی مشکل دیگه هم ازدواج ماها بودش یا برای من خواستگار میومدش یا برا اون یکیو خانواده ش معرفی میکردنو اینم همیشه ردشون میکردو بم میگفتش من شرایط ازدواجو ندارمو هر وقتم کسی میخواسش بش از دخترا نزدیک شن فورا میگفتش که اون منو داره هر چیم بخوادش باهام بگو بخندو شادی داره کاملا ارامششو پیش من داره...

تااینکه تابستون این یخورده رفتارش عوض شدو منم خیلی نگرانش شدم اخه اون مسلمان نیستش.و لی من مسلمانم ! رفته بودن مغازه باباشو پلمپ کردنو خلاصه یه سری مشکلات دیگه ی مادی و ... براشون بوجود اورده بودن سپاهو ...
ما الانم با هم هستیم ولی 3-4ماهه مث دو تادوست معمولی با هم میحرفیمو مث قبلا خیلی 2اتیشه نمیشیم برا هم....
و اینکه اون بم گفته حاضر شده به حرف خانواده ش گوش کنه و تن داده به ازدواج و هم دینشه
منم فورا ارتباطمو باش کم کردمو خیلی سرد شدم تاراحتتر تصمیم بگیره برا زندگی اینده ش...و جالبش اینجاس که میدونم و حسم میکنم که اون بخاطر من و یه سری مشکلات سیاسی دیگه نمیخواد اون هیچ اسیبی به من برسه و همیشه نگرانمه ولی بعضی وقتا این اواخرم به اس ام اسام جواب نداده و فورا فرداش یا مثلا چن روز بعدش عذرخواهی کرده که کاراش خیلی زیاد شده و ...منم همش صبر کردم
حالام موندم چیکار کنم؟ از طرفیم بعد اون یک بار دیدنش نمیدونم چرا ولی مهرش به دلم افتاد و خیلی دوسش دارم ولی از طرفیم من کسی نیستمو که کسیو که دوسش دارمو به زور مجبور به کاریش بکنم و اوایل چندین بار بم گفته بودش کاش هر2 تو یه استان بودیمو میتونسیم با خانواده های هم اشنا شیمو ازدواج کنیم ( و اینکه اون قبلا نامزد کرده بودشو نامزدشو شدیدا دوسش داشتو اون خدا بیامرزم توی تصادف ...)راستی یه بارم یک سال قبل همدیگرو از نزدیک دیدیمو بهترین روز از زندگیمون شدشو کلی با هم بازارو ... گشیتمو خیلی بهمون خوش گذشت
از طرفیم یه پسر ایرونی خارج از کشور هسشو 2ساله تمومه هی خواهشو اصرار که با هم باشیمو خیلی منو دوس داره میگه یه مدتی با هم باشیمو وقتی عید اومدش ایران همو ببینیمو اگه از هم خوشمون نیومدو تفاهم نداشتیم از هم خدافظی کنیمو منم همیشه به این نه گفتم. من اینو مث داداشم دوسش دارم نه به عنوان دیگه یی.این از رابطه م با کسیکه دوسش دارم خبر داره ولی بازم مصره روی حرفش که منو بخاطر بداخلاقیم بخاطر اینکه تنها کسیم که بش با وجود موقعیتش نه میگم همیشه شدیدا دوسم داره!!!!! ولی مساله دیگه اینه اون ازم بوسو بغل مهربونیو نوازش میخوادش که منم همیشه حدومرزشو بش مشخص میکنمو نه میگم. بابا شماها بگین من این یکی دردمو چیکارش کنم؟ من نمیخوام از رابطه ضربه روحی یا فکری ببینم و نمیخوامم اعتماد کسیو که خیلی دوسش دارمو از دست بدم

اینم ایدیمه.( *****@yahoo.com)
لطفا اگه یاهو یا وبلاگتون اومدین راهنماییم کنین.نمیتونمم برم مشاورو روانشناس بخاطر موقعیت خانوادگی و کاریم من رو میشناسن.(اداره س محل کارم)

لطفا راهنمایی م کنین هم دوستان و هم اقامنصور


شاد باشین.ایام به کامتون.

شما مگه نگفتی اون پسری که همدیگه رو دوست داشتید و مسلمون هم نبوده در شرف ازدواجه با یه شخص هم دین خودش؟ به عقیده من اگر واقعا قصد دارید باهم باشید بهتره اون سریعتر به خانواده اش بگه تا بیان به خواستگاری تو. در غیر این صورت بیش از این اگر روی این رابطه پافشاری کنید یا مدتش طولانی تر بشه هیچ سودی نداره و ممکنه حتی ضرر هم داشته باشه. به نظرم اگر اون کاری که گفتم سریعتر انجام نشه اون رو یه مهره سوخته بدون و سعی کن به تدریج به این رابطه پایان بدی

اما اون کسی که میگه خارج هست و تمایل به ازدواج باهات داره. اگر تو واقعا اینقدر به حد و مرزها پایبند هستی خب به اون بگو که اول با خانواده ات صحبت کنه و اگر واقعا حسن نیت داره این رو به تو و خانواده ات ثابت کنه و ازشون اجازه بگیره یه صیغه محرمیتی بخونید و یه مدت باهم باشید تا از هم شناخت پیدا کنید. ولی اگر رابطه پنهانی خواست باهات داشته باشه معلومه که به فکره ازدواج و اینا نیس

سوال دیگه ای بود در خدمتم

مونا 25 از ساری پنج‌شنبه 26 بهمن 1391 ساعت 16:36

سلام ، مدت 2 ساله با پسری آشنا شدم اوایل دوستی من اصلاً بهش علاقه ای نداشتم فقط به عنوان سرگرمی باهاش حرف میزدم ،بیشتر اون دنبال من بود و ابراز علاقه می کرد و می گفت عاشق منه ، می گفت منو واسه ازدواج می خواد ، بدون اغراق روزی 50 بار باهام تماس می گرفت ، کم کم خودمم بهش علاقه مند شدم ، وقتی فهمید که منم بهش علاقه مند شدم دیگه ارتباط خودشو کم کرد یا به تماس های من جواب نمیداد می گفت دلیل جواب ندادنش فقط اینه که کار داره سرشش شلوغه ، من چند بار بهش گفتم که دیگه نمی خوام به این دوستی ادامه بدم اگر قصدت ازدواج یه قدمی بردار ، اون همش بهانه میاره ،میگه باید بیشتر آشنا شیم ، مبگه تو تنها کسی هستی که من میخوام باهاش زندگی تشکیل بدم ولی الان که نزدیک 2 سال شده هنوز هیچ اقدامی نکرده ، نمی دونم باید چیکار کنم ؟
لطفاً کمکم کنید .

اون پسر چند سالشه و همشهری هستید یا نه؟
تاحالا همو از نزدیک دیدید؟ چند بار؟ رابطه فیزیکی داشتید باهم؟ در چه حد؟

فاطمه/16/تبریز چهارشنبه 9 اسفند 1391 ساعت 20:43

سلااااااام
من با پسر همسایمون دوستم 18 سالشه تقریبا بیشتر از ی سال و نیم هستش که با هم دوستیم چون مامان هامو دوبار رابطمون رو فهمین زیاد کنار هم نبودیم ولی هیچوقت هم سر این مسائل مثه دوری و اینا کم نیاوردیم من خیلییییییییییییییییی دوسش دارم خیلیییییییییییییییییی زیاد اون ی پسر خیلی مغروریه منم ی دختر عصبی و لج باز اعتراف میکنم چون فک میکردم دوسم نداره خیلی اذیتش کردم و حتی بهش فش هم میدادم اما اون ناراحت میشد اما هیچی نمیگفت سر مسائل بی مورد ازش قهر میکردم با اینکه هردفه گناهه من بود اون میومد معذرت خواهی میکرد مشکل من اینه که فک میکنم یعنی مطمئنم اون منو به خاطر هوس میخواد و داره به من خیانت میکنه چون من باهاش رابطه ی نزدیکی داشتم (بوس و بغل) فقط همین ولی فک میکنم به خاطر همینه که داره اخلاق گنده منو تحمل میکنه خیلی حالم بده همش بهش شک دارم نمیتونم با این وضع ادامه بدم حس میکنم قبلا عاشق یکی بوده یا الان عاشق یکی دیگه س به هر حال منو دوس نداره چن هفته پیش بهش گفتم که تو منو دوس نداری واسه همین میخوام همه چیز تموم شه ی بار هم این کارو کرده بودم اما این دفه هم مثه دفه ی قبل اومد پیشمو گفت من دوست دارم و تو اشتباه میکنی و از این حرفا اما من باور نمیکنم کم بهم ابراز علاقه میکنه میگه که دوسم داره اما مثه پسرایی نیس که هرلحظه میگن نفسم عشقم گلم روحم خودش میگه عشقی که به زبون بیاد عشق نیست ریاست نمیدونم بدجور تو دوراهه گیر کردم به نظر شما چیکار کنم؟سن من کوچیکه میترسم بگین فراموشش کن ولی قسم به همون خدایی که عشق و آفرید خیلیییییییییییییییییی سعی کردم نشد 3 ساله عاشقشم 3 سال!!!!!!!!! اگه قرار بود تموم شه تا حالا شده بود پس ی ره حل دیگه بدین
ممنون

البته دیر یا زود میفهمی خودت. یعنی فراموشش میکنی. ولی خب باید سنت بره بالای 20 سال تا به اون بلوغ فکری که لازمه این رابطه هاست برسی. پس هنوز خیلی مونده.

والا اینجوری که تعریف کردی دو حالت داره. یا پسره غیر از تو با کس دیگه ای هم دوسته. یا اینکه از اون پسر منطقی هاس که به همون اندازه که طرفشو دوس داره بهش ابراز عشق میکنه نه بیشتر و اهل چاپلوسی و هی قربون صدقه رفتن طرف نیس

خودت با توجه به شناختی که ازش داری بگو ببینم بهش میخوره مورد دوم باشه یا نه؟

فاطمه/16/تبریز شنبه 12 اسفند 1391 ساعت 17:49

سلام اقا منصور
نمیدونم اما ی پسرس هستش که خیلی به ظاهزش اهمییت میده اونروز گفت دارم میرم سلمونی موهامو چه جور بزنم؟منم به شوخی گفتم کچل!گفت باشه رفت کچل زد هر چی بگم قبول میکنه اما نه هرچیزی ها حرفی که منطقی باشه
اما در مورد ابراز عشق:قبلا هم گفتم اون پسر خیلی مغروریه خیلی یعنی میتونم به جرات بگم به بیماری غرور مبتلاست تا اون حد
من تا حالا بهش نگفتم که تو به من ابراز علاقه نمیکنی و از این جور حرفا چون خودم هم تا حدودی مغرورم ولی خودش ی بار که به شوخی گفتم تو منو دوس نداری برگشت گفت نه اشتباه میکنی من مغرورم نمیتونم به کسیکه دوسش دارم ابراز علاقه کنم منم گفتم خب؟اونم گفت که به من فرصت بده درست کنم خودمو منم گفتم باشه بعد از اون ماجرا درست شد ما میتونستیم بعضی وقتا همدیگرو از نزدیک ببینیم
که تا حالا خیلی گفته دوست دارم ولی من تاحالا وقتی پیشش بودم فقط ی بار گفتم دوست دارم اونم خودش پرسید
پرسید چقد دوسم داری/منم گفتم زیاد همین
من قبول دارم که خودم اشتباهات زیادی مرتکب شدم
اونروز ازش قهر بودم بعد که آشتی کردیم برگشتم گفتم بهش باباجون
گفت مگه من بابای تو هستم؟منم گفتم دوس داری بابام باش دوس داری برادر برا من فرقی نداره!بعدش هم گفتم میخوام شوهر کنم ی پسر خوشتیپ و خوشگل و پولدار هست که منو دوس داره میخواد بیاد خواستگاری! بعدش هم گفتم میخوام واسه تو هم زن بگیرم!عصبی شد قهر کرد رفت فرداش بهش پیام دادم همش تقصیر تو بود من حال خوبی نداشتم تو باید منو از اون حال و هوا بیرون می اوردی و درک میکردی که اونم جواب داد ببخشید منم بخشیدمش!
اون با من مهربونه ابراز علاقه هم میکنه ولی خب مثه بعضی پسرا که تو هر جملشون قربون صدقه ی دختر میرن نیست مثلا هر دفه که چت میکنیم گلم و عزیزم تو بعضی جمله هاش به کار میبره و ی بارم میگه دوست دارم
خب حالا چیکار کنم؟میخوام مطمئن باشم دوسم داره من خیلی شکاکم خیلیییییییییییییییییییییییی
چیکار کنم؟
آهان در ضمن قبل دوستیمون و بعدش خیلی سر به سر من میذاشت و شوخی میکرد اولش فک کردم اخلاقش این جوریه بعد دیدم میون اون همه دختر فقط با من اونجوریه قبل دوستیمون هم هر وقت میرفتیم خونشون دزدکی به من نگاه میکرد وقتی من سرمو به طرفش میچرخونم زود به ی جا دیگه نگا میکرد و وانمود میکرد که من به تو نگاه نمیکنم در ضمن ی بار از مامانش شنیدم که اون اگه کسی رو دوس داشته باشه خیلی مسخره میکنه مامانش اونجوری گفت اما فک نکنم
دیگه زیاد شد اگه سوال داشتین جواب میدم
ممنون

خب با این چیزایی که ازش گفتی من تضمین میدم که واقعا دوستت داره. پس نیازی نیس که نگران باشی

حسین 22 تهران سه‌شنبه 22 اسفند 1391 ساعت 13:29

سلام
منصور دمت گرم خیلی حال داری میشینی همه اینارو میخونی من که موخم سوت کشیدjavascript:void(0);

رضا ارومیه 20 جمعه 25 اسفند 1391 ساعت 23:39

بعضیا هستن از همخوابگی با بزغاله ام صرف نظر نکردن اونوقتم میخوان آینده ی خوبی داشته باشن
وضع خیلی خرابه خدا همه مون را عاقبت به خیر کنه انشالله

نسیم اصفهان پنج‌شنبه 15 فروردین 1392 ساعت 16:24

سلام منصور جان من 24سالمه 4ساله ازدواج کردم شوهرم مردی کاملا سرد مزاجه ولی من برعکس
تواین 4سال همیشه کوتاه اومدم اوایل من فقط بهش پیشنهاد سکس میدادم الانم 4ماهه دیسک کمر وسیاتیک گرفته و وقتی بهش میگم حس دارم میگه کمرم درد میکنه من واقعا اذیتم وقتی ام بخاطر من سکس میکنه اصلا لذتی نمیبرم یعنی به طور کامل ارضا نمیشم نمیدونم چیکار کنم خواهش میکنم راهنماییم کن اگه همینجوری ادامه بدم امکان داره عادت کنم ودیگه اذیت نشم؟اینکه من بهش پیشنهاد سکس میدم درسته؟مرسی از کمکت

خب من همیشه میگم که قبل از ازدواج باید از نظر مزاج هم از هم سوال کنید تا این مسئله پیش نیاد

حالا که ایشون مشکل کمر هم دارن. این مشکل رو بیشتر میکنه

ولی شاید راهکاری باشه. شما با روش ها و پوزیشن های مختلف سکس آشنایی دارید؟ چون تعداد زیادی پوزیشن وجود داره. شاید بشه یه پوزیشنی رو انتخاب کرد که موقع سکس فشار کمتری به کمر ایشون بیاد

بله امکانش هم هست که عادت کنید به این وضعیت و کم کم اون اشتیاق قبل رو به سکس نداشته باشید. چون من دیدم یه خانومی شوهر سرد مزاج داشت و البته اونا جدا شدن. ولی الان مدت زیادی هست که اون خانم به سکس بی میل شدن. پس احتمالش وجود داره. بستگی به تحمل شما هم داره. یعنی تا چه مدت بتونید این وضعیت رو تحمل کنید تا اینکه به تدریج براتون بی اهمیت بشه

اینکه شما پیشنهاد سکس میدید هیچ اشکالی نداره. فقط باید مراقب وضعیت جسمانی ایشون هم باشید. به اصطلاح هواشو بیشتر داشته باشید. که نه اون خیلی اذیت بشه نه شما عذاب وجدان بگیرید و از سکستون لذت نبرید.

اون پوزیشن ها رو اگر اطلاعات چندانی ندارید لطفا ایمیلتون رو بزارید تا من چنتا سایت مفید در این زمینه بهتون معرفی کنم

مریم/21/تهران شنبه 17 فروردین 1392 ساعت 19:08

سلام خواهش میکنم کمکم کنید.من با یه پسر 29 ساله رفیق شدم که خیلی از رفتارامون به هم میخوره.ولی در حال حاضر نه من و نه اون هیچکدوممون قصد ازدواج نداریم.تازگیها ازم خواسته که باهم به صورت تلفنی سکس داشته باشیم.ولی من میترسم خواسته شو برآورده کنم و بعد یه مدت ازم زده بشه و ترکم کنه.شما بگین من چیکارکنم که بتونم تا چندسال دیگه نگهش دارم؟؟

بعد از یه مدت ازت سکس حضوری میخواد. واسه چی میخوای تا چند سال نگهش داری؟

مریم/21/تهران دوشنبه 19 فروردین 1392 ساعت 11:16

میدونین چی شد.من اشتباه فکر کردم که سکس میخواد.درواقع خواستم باهاش تموم کنم که قبول نکرد من بهش گفتم سکس نمیخوام که کلی خندیدو گفت کی گفت سکس.من فقط گفتم باهام راحت تر و صمیمی تر باشی.آخرشم بهش گفتم من به هیچ عنوان اهل سکس نیستم که اونم قبول کرد.میخوام تنها نباشم.به نظرتون چیکار کنم؟

ببین پسرا اول و آخرش سکسو میخوان بالاخره. مگر در موارد استثناء

حدس من اینه که ایشون تصور کردن شما یه مدت که بگذره نرم تر میشی و مقاومتت کمتر میشه. البته این روش خیلی کاربرد داره چون جواب داده. یعنی دختر به تدریج به اون سمت کشیده میشه

من یه توصیه ای به شما دارم. حالا که اصرار داری با اون باشی و تنها نمونی باشه اشکالی نداره. اونم که نخواسته تورو به زور به کاری وادار کنه. تا وقتی هم که خونه اش نری خیالت راحته که زور و اجباری تورو تهدید نمیکنه. بنابراین باهاش دوست بمون و اگر روزی ازت با اصرار سکس خواست و تو هنوز مصصم بودی که اینکارو انجام ندی ازش جدا شو.

فقط عواقب مشکلات روحی که بعد از جدایی برات پیش میاد با خودت

مریم/21/تهران سه‌شنبه 20 فروردین 1392 ساعت 19:25

ممنون از راهنماییتون.در مورد عواقبو مشکلات روحی بگم که من همچین مشکلی برام پیش نمیاد چون مطمنم اگه چنین چیزی ازم بخواد ازش متنفر میشمو خودم کنارش میذارم.

خب اگر مطمئنی همچین اراده ای داری و تسلیم احساساتت نمیشی پس مشکلی نیست

امیر ارسلان....22...مشهد چهارشنبه 21 فروردین 1392 ساعت 12:18

سلام منصور جان...اقا مرسی واسه این وب قشنگی که راه انداختی...مرسی واقعا کارت قشنگه

راستش منصور من یه دخترو دوس دارم و اونم همینطور ولی بابا مامانم هی میگن این به ما نمیخوره تو اگه اینو بگیری ما پامونو روی فرشتون نمیزاریم و تو میخوای دور من و مامانت خط بکشی برو با این دختر...هرچی بهشون میگم خب بابا شما یه خورده سطح توقعتون رو بیارید پایین..به بابام گفتم حداقل زنگ بزن بابای دختره بگو هر موقع شرایط پسرم جور شد انتخاب ما فقط و فقط دختر شماست...اما هی از سرش وا میکنه میگه اگه الان رسمیش کنیم سخت میشه...اصلا مشخصه نمیخوان منو اون به هم برسیم چون حداقل تلفنی حاظر میشد با خونوادشون واسه هر سالی که من میگم صحبت کنه...

منصور جان من ترم 6 حقوقم..دختره هم کامپیوتر کار کرده چند جا هم واسه استخدامی با هم رفتیم ولی فعلا بیکاره..
خیلی وضعیت بدیه به خدا منصور من ازین ور تا اسم دختررو میارم مامان بابام قاطی میکنن.javascript:void(0);..مجبور میشم قایمکی و خیلی سخت ببینمش...اما الان باز بهتر شده ولی بازم واسه اینکه میخوام فعلا توی سکوت کار کنم چراغ خاموش باهاشم....تا حالا 3/4 بارم باهاش وحشتناک لب گرفتم و سکس داشتم اما لاپایی بوده چون باکره ست.....خیلی لباشو دوس دارم بهم آرامش میده.. گرمه.. البته بگم بی اعصابه و خیلی زودم عصبی میشه واز کوره در میره
...خودت میدونی دیگه سکس یه نیازه. من و خانومم اصلا ندید بدید نیستیم که فکر این کارا باشیم به خدا خیلی دوس داریم لبای همدیگرو خودت میدونی هر از چند گاهی واسه آرامشه.....اونم منو میفهمه و گرمای وجودشو بهم میده.. داغیه لباشو بهم هدیه میده آتیش میگیریم جفتمون توی اون لحظه از بس داغ و گرم میشیم

اونم به اصرار من که گفتم بیا با هم لب بگیریم خیلی فضایی میشه چون من خواستم ازش اونم این کارو میکرد....
من میخوامش اما مامان بابام هی میگن این در سطح خونواده ی ما نیست ما آبرو داریم تو اینو بیاری توی خونواده از خونواده طرد میشی و حرف مردم و چیکار کنیم...دهن فامیلو میشه بست مگه و ازین کس و شعرا.. ای گاییدم این فامیلو که این وسط شده یه گوز بالای گوز... هی میگن که تو خودت روت میشه با این دختر راه بری و پس فردا فلان پسر داییت و فلان پسر عموت با همین دختر عمه میره و تو با این ببین کی ضرر میکنه...

یه بارم دعوتش کردم خونه.. مامان بابام از همون اول مخالف بودن ولی گفتم شما بشینین ازش پذیرایی کنین نمیمیرین نمیخوام دختره فک کنه خونمون نمیتونه بیاد..
مامانم ازین مخ تعطیلاست هی میگه این دختره فلان این دختره بمان این چیه؟؟ این چرا اونجوریه؟......
بابام جلوی دختره توی خونه برخورد خوبی داشت اما وقتی با دختره رفتم توی اتاق که یه فیلم بریزم توی فلشش رفت بیرون از خونه زنگ زد روی گوشیم که سریع تمومش کن که این دختره بره بیرون...مامنمم که دیگه هیچی اصلا تعطیلjavascript:void(0); فقط دختره درس خون باشه ولی گوز باشه از نظر مامانم طلاست
هی میگم بابا خب شمام به خاطر من کوتاه بیایید سطح توقعتون رو بیارید پایین به خاطر من میبینید که واقعا دوسش دارم چرا نمیفهمید و اینقد اصرار دارید که نه نمیشه حرفشم نزن
من واقعا میخوامش چرا به حرف من گوش نمیدید من نمیخوام شما واسم انتخاب کنین خودم دوس دارم با هر کی که عشقم میکشه باشم و اگه خواستم ازدواجم کنم...هر چند که زیاد ازدواجو مناسب نمیبینم واقعا گرفتاریا 1000 برابر میشه مشکلات و بداخلاقیا درست روز بعد ازدواج شروع میشه اصلا یه تلخیه خاصی داره ازدواج حس میکنی اسیر شدی و گول خوردی!! من که این حسو دارم....
یه چیزیم بگم الان توی این دوره زمونه دیگه دختر دست نخورده وجود نداره همه یه جورایی دستمالی شدن بهتره بگم اصلا سخت پیدا میشه همیچشن دختری که نجیب مونده باشه اگه ام باشه خیلی کمه واقعا به تعداد انگشتای دست
البته من حقم میدم تا حدودی به بابا مامان ولی خیلی بعضی موقعا روشنفکرانه و بعضی اوقات بسته برخورد میکنن من موندم اینا روشن فکرن یا قرون وسطایی....بابام بهتره باز ولی این مامانم کلا تعطیله ازین درسخونای خرخون بوده مامانم که دست چپ و راستشو از هم تشخیص نمیداده حالم ازین جور آدما به هم میخوره...
با بابام چند وقت پیش توی ماشین صحبت کردم که من میخوامش گفت حالا بزار بگذره بعد هر کیو دوس داشتی برات میگیریم...همینجوری منو لنگ درهوا گذاشتن جواب درستی نمیدن معلومه میخوان اینقد بگذره که یه خواستگار خفن گیر دختره بیفته که مامان بابا به آرزوشون برسن که من به این دختره نرسیدم....اینقدر بدم میاد کیف میکنن خوشحال میشن وقتی میبینن من با این دختره نیستم و قرار ندارم .... وقتی باهاشم رفتار مامان بابا بد میشه باهام ولی وقتی باهاش نیستم وقرار ندارم مهربون میشن و حرف میزنن و میخندن و خیال میکنن من از فکر این دختره اومدم بیرون....میبینی تورو قرآن منصور؟؟

من اینو میخوامش منصور بین دختره و پدر مادر موندم به خدا چیکار کنم
ببخشید زیاد نوشتم....مرسی از وبلاگ خوبت

سلام. جواب این سوالا رو برام بنویس
سن دختر
سطح تحصیلات پدر و مادرت
وضعیت فرهنگی، مذهبی و مالی دوتا خانواده
از نظر تیپ و قیافه تو سرتری یا اون

چند وقته با این دختر آشنا شدی
قبلا هم با کسی بودی. اگه آره عاشق بودی یا نه

دوستات و هم سن و سالات هم به ازدواج با دوست دختراشون فکر میکنن یا فقط تو اینجوری؟

امیر ارسلان....22...مشهد پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 ساعت 00:20

سلام منصور داداش
یک سال و نیم ازم بزرگتره دختره ولی این یک و نیم سال فک نمیکنم واسه بابا مامان مهم باشه حداقل اینو تا الان ندیدم اعتراضی روی سن باشه..
اصلا بابا مامان الان با من اصلا سر این موضوع بحث نمیکنن خودشونو بی خیال گرفتن که یعنی مثلا واسمون مهم نیست حتی راجع به این دختر فکر نمیکنیم تو باید بی خیالش شی...قشنگ اینارو میدونم چجوری رفتار میکنن مامان بابام....

بعد آهان راستی یه کار عجیبی که بابام کرد بعد از دو سه شب که خانومم اومد خونه زنگ زد روی گوشی دختره چون شماره شو دادم بابام که زنگ بزنه دعوتش کنه خونه..بابام برگشتش گفتش ببین دخترم ما تو فرهنگمون ازین کارا نداریم و دست از سر پسر من بردارید و هزار جور چرت و پرت که اشک عشقمو درآورد....حالا من اصلا این حرف بابامم قبول ندارم که میگه توی فرهنگمون همچین چیزی و کارایی نداریم...خوبه من حساب کارای عموهامو دارم..خدایش ما همه جور کاری که دلمون بخواد پسرای فامیل میکنن..بابام دیگه داشت به اراجیف خودش ادامه میداد چون دختره به ما نمیخورد دیگه دهن بابام باز بود واسه هر حرفی هر چی دلش خواست گفت
...اصلا بابام یه جورایی مغرورم هست جو گیرشده یکم وضعیت شغلیش بهتر شده فک میکنه کسی شده واسه تموم ریز مسائل من داشت تصمیم گیری میکرد اون شبو تموم چرت و پرتارو هم به خانومم هی گفت.....
البته دو روز بعد از تلفن بابام به خانومم با خانومم قرار داشتیم....اون اومده بود که همه چیو تموم کنه باورت نمیشه منصور بابام خوردش کرده بود پشت تلفن جوری که یه لحظه این اشکش بند نمیومد واقعا شیکست عشقم الهی نفسشو بخورم بابام از سنگه اصلا اشکای این دخترو نمیدید..منو عشقم با هم دو نفری بودیم توی پارک رفتیم و باهم صبت کردیم و بدجور شخصیتش خورد شده بود گریه میکرد هی میگف دیگه به خونوادم چیکار داشت بابات...
یه چیز دیگه ام بگم خانومه من بیشتر دنبال شوهر و ازدواج با منه تا دوس دخترم باشه ینی الان هستا ولی بیشتر واس ازدواج هی اصرار داره که بیا نامزدیم ونامزد کنیم....بعد گفتم مگه میشه من دور مامان بابامو با این وضعیت خط بکشم بعد هنوز درآمدی ندارم باید بریم گدایی کنیم خرج زندگیمونو در بیارییم خانوم...فوقش بابام تا یه سال دوسال سه سال میتونه خرج زندگیمونو بده بعدش چی؟؟ سربازیم که هنوز نرفتم

اینم بگم من تک فرزندم...نه خواهر دارم نه برادر

بعد از این داستان یه فاصله افتاد قرار شد من پنهانی دور از چشم مامان و بابام با داداشاش و آبجیش و مامان باباش راجع به عقد و نامزدی صحبت کنم که میشه من تنها بیام بدون مامان بابام یه خطبه ای بخونین حداقل راحت باشیم.....که این قضیه کنسل شد از طرف داداشاش وقتی دیدن بابا و مامان من پا پیش نمیزارن و اصلا محل که هیچی بهش فکرم نمیکنن.....
آخه میدونی منصور چی شد؟ قرار بود با داداشاش صحبت کنم راجع به زندگی مشترک منو خانومی...میترسم مدت بگذره و خواستگار بیاد ببرش با این رفتارایی که من میبینم ما قطعا واسه هم نمیشیم بالاخره منو ازش جدا میکنن ولی من میخوامش منصور من میخوامش نمیخوام ناراحت باشه از دست من و خونوادم ...یه خورده با اون حرفای بابام دیدش به منم عوض شده بود و باهام بد برخورد میکرد یه مدت اما حالا بهتر شده...یه جور تخم نفرت نسبت به بابام توی دلش کاشته شده قشنگ توی حرفاش توی نگاش میبینم مستقیمم بهم گفته ولی الان بهتر شده ادبیاتش..
ولی بابام بدجور شخصیتشو له کرد پشت تلفن دهنش سرویس داغونمون کرد...
بعد من هی باهاش قرار میزاشتم از دلش در میاوردم لباشو میخوردم تا کمتر گریه کنه و آروم شه خودمم اینقد بی قراری نکنم که اون چرا بیقراره....بغلش میکردم دراز میکشیدیم با هم توی بغل هم حرف میزدیم و لباشو میخوردمو بهش دلداری میدادمو ازش معذرت خواهی میکردم همش بخاطر اون رفتارای بابام

بابام لیسانس مدیریت داره حسابداری خونده و سهامداره اما آنچنانم توپ نیستا به اسمش نیگا نکن انچنان پولی توش نیست فوقش یک و دویست یکو چهارصد توشه اسم سهام دار یخورده سنگینه واسش....مامانم لیسانس ادبیات و زبان فارسی تدریس میکنه دبیرستان و پیش...

وضعیت فرهنگی ما چون هنوز کامل خونوادشونو ندیدم نمیتونم کامل نظر بدم ولی زیاد در سطح ما نیستن اما خب من توقع دارم به خاطر علاقه ی من کوتاه بیان چی میشه مگه؟؟ قران خدا غلط میشه؟؟
مذهبی که اصلا خیلی کم بهتره بگم تا حدودی داریم و بعضیام بدجور معتقدن توی فامیل اما ما خودمون آنچنان مذهبی نیسسم اصلا نیستیم خدا شاهده به فکر مذهب که مثلا خیلی مهم باشه.....
اونام همینطور ولی بازم چون کامل توی خونوادشون نرفتم تازه 6 ماهه باهمیم نمیدونم فک نمیکنم اونام اصلا مذهبی نیستن....وضعیت مالی هم معلومه ما اوضاع مالیمون بهتره خب
از نظر تیپ و قیافه هم من سرترم به خدا مغرورنیستم فک نکنی من از خود راضیم و قپی میام یا بد بیان میکنم خب اخه سوال کردی باید جوابشم بدم ولی خب من سرترم..

6ماهه باهمیم...

آره بودم عاشقم بودم بدجور که اصلا باورت نمیشه...
میخواستم یکیو واسه خودم داشته باشم که آرومم کنه هیچوقت قبلا با دختر قبلیه که بودم رابطمون جدی نشد ولی از نظر عاطفی بدجور به هم وابسته شدیم یعنی یه چیزی میگم یه چیزی میشنوی منصور.....از نظر عاطفی هنوزم دارم ضربه ی اولی رو میخورم داغونم....با خانومم همین دومی توی نمایشگاه آشنا شدم و بهش پیشنهاد دادم که بیا با من باش آرومه جونم باش نفسم باش و ازین حرفا.....خیلی وقت بود که تنها بودم و همصحبت و همدمی نداشتم

والا منصور جان هم سن و سالام که زیاد دقت انچنانی نکردم ولی خیلی کم پیش اومده به ازدواج فکر کنن و تهش به هم برسن اما اگه خودشون بخوان میشه من مطمئنم اگه پیش بیاد واسه ازدواج یه دوس دختر و یه دوس پسر میتونه خوبم باشه...کلا بیشتر دوستام واسه سرگرمی و اینا هی تند تند عوض میکنن..اما من عادت ندارم چون خیلی احساسیم اصلا نمیتونم اینجوری باشم که هی دوس دختر عوض کنم اصلا اخلاقشو ندارم به خدا این خانومم اصلا ارومه جونمه بهم آرامش میده....این اواخر از بس از طرف خونوادم حرکتی نمیشه که دیگه کمتر همو میبینیم من و خانومم اونم وقتایی که دلمون تنگ میشه...اما دیگه فک کنم ناامید شده از ازدواج با من میدونه به هم نمیرسیم یه خورد رابطمونم کم شده.....همش واسم تعریف میکرد فلان دختر از فرط بی شوهری خودکشی کرد فلان شد و بیسار....
یه بارم وقتی اومد سر قرار دیدم بی حاله گفتم چته خانومی رنگ به صورتش نبود به خدا آستینشو زدم بالا دیدم تیغ کشیده رگشو خونی بود دستش حال نداشت افتاد توی بغلم....بردمش باهاش صحبت کردم آرومش کردم و نازش کردم باهاش حرف میزدم توی بغلم دراز کشوندمش که اگه منو دوس داری به خاطر من اگه به خاطر منه اگه به خاطره منه جون امیر ارسلان نکن اینکارو اگه منو دوس داری نکن اینکارو من تورو سالم میخام نه اینکه بری خودتو درب و داغون کنی واسه چی اینکارو میکنی اخه نفسم؟دیگه اینکارو نکنن و ازین حرفا.....اونم با مامانش خیلی بحث کرد که چرا میخوای بری سر قرار واسه اینکه بیاد پیشم تیغ کشید دستش تا مامنش راضی شد....
اخه میدونی منصور چون بابام پشت تلفن بد صحبت کرد با خانومم مادرش خیلی دلگیره از دستمون و میگه بری با پسر پدری که اونجوری واسمون طاقچه بالا گذاشت و منت گذاشت سرمون و وضعیت خونوادگیمونو کوبید توی سرمون.....برای همین الانم که میخواد بیاد که همو ببینیم باید یواشکی دور از چشم داداشاش بیاد و مامانشم سخت راضی میشه....خونواده ی منم که اصلا انگار نه انگار... از خداشونه این دختره پاشو از زندگیم بکشه بیرون بره پی کارش ولی من ول کن نیستم میخوام اونم راضی باشه و ناراحت نباشه اگرم چیزی هست منطقی با حرف حل بشه یا اینکه همه چی تغییر کنه و واسه آینده شرایط طوری بشه که ما به هم برسیم.....هر چند که من از ازدواج خوشم نمیاد ولی به خاطر خانومم باهاش ازدواجم میکنم اصلنم نگران حرف مردم نیستم..
مامانم گفت تو اگه با این ازدواج کنی آقت میکنم...میبینی تورو قران منصور؟؟ اصلا یه اعصاب خوردی ایه توی خونه سر این قضیه همش....ولی مامانم فکر میکنه من رابطمو باهاش قطع کردم هر موقع بهش میگم دارم میرم پیشش یک ساعت نصیحتم میکنه واسه همین الان کاملا روی هواییم....من میخوامش میخوام خونوادمو راضی کنم خب چیکار کنم دوسش دارم

اما خیلی از دوستامم بودن یا دوستای فامیلمونو دیدم که دوس دختر دوس پسری با هم ازدواج کردن باهاشون رفت و امدم دارم بگم اینو بهت
به نظرم بد نیست این ارتباط میتونه به ازدواجم ختم بشه با مراقبت کامل..

واااااای به خدا ببخشید منصور جان وقی دستم میره به زندگینامه نوشتن چون حرفای زندگیمه نمیتونم جلوی خودمو بگیرم و همینجور مو به مو مینویسم.....سوالاتم طوری بود که نمیتونستم کوتاه تر از اینم جواب بدم خب اخه باید جواب بگیرم ازت دقیق باید بنویسم چی گذشته بینمون
معذرت میخوام که حوصله تو سر بردم
ممنونم ازت

چه تفاوت هایی بین این با بقیه دختراس که چشمت اینو گرفته و حتی برای زندگی مشترک روش حساب باز کردی؟

فکر میکنی کسی که رگش رو میزنه آدم با اراده ای هست؟ فکر نمیکنی آدمی که همچین تصمیماتی میگیره ممکنه در آینده هم در مقابل مشکلات زندگی یه همچین کارایی دوباره بکنه؟

راستی یادم رفت بپرسم. اون قبلا با کسی بوده یا نه؟ میخوام ببینم تو اولین تجربه دوستی هستی براش یا نه

از کل چیزایی که تعریف کردی من یکمی هم این موضوع رو حس کردم که دختره و خونوادش دیدن تو کیس واقعا خوبی هستی، واسه همین اصرار دارن به ازدواج. نمیخوان از دستت بدن. تو مطمئنی اون دختره خواستگار داره اصلا؟

دوست داشتن هیچ عیبی نداره. فکر کردن به ازدواج هم اشکالی نداره. اما اینا همه یه طرف قضیه اس. طرف دیگه اینه که تصمیم ها درست گرفته بشن

دیدی ما یه کارایی تو 15-16 سالگیمون کردیم یه رفتارایی یه تصمیمایی که الان که وقتی 22 سالمون شده بهش فکر کردیم دیدیم واقعا اشتباه بوده و ای کاش نمیکردیم اون کارو و حسرت اینو میخوریم که زمان دیگه به عقب برمیگرده. این اتفاق به همین صورت که هی سنمون بالاتر میره میفته. مثلا 28 سالمون هم بشه در مورد کارایی که 22 سالگی اصرار داشتیم درست هست و انجامش دادیم فکر میکنیم و حسرت میخوریم و میگیم اگر زمان به عقب برمیگشت این تصمیم رو برفرض از روی احساس نمیگیرفتم.

یکی از دلایل اصلی که من این صفحه رو ایجاد کردم این بود که همین وضعیت دقیقا برای من پیش اومده و من همش با خودم میگم چرا توی سن 21-22 سالگی کسی نبود درست حسابی منو راهنمایی کنه. چون پدر و مادرا معمولا بلد نیستن درست راهنمایی کنن. بدتر بچه رو جری میکنن. چون به جای راهنمایی کردن فقط بلدن امر و نهی کنن و فقط بگن نه! نه! که خب معلومه وقتی طرف با همچین برخوردی مواجه میشه اصلا دلش نمیخواد به حرف اونا گوش کنه. مثل همین رفتاری که پدر و مادر تو باهات دارن. یه کاری کردن که تو افتادی رو دنده لجبازی و میگی حالا که اینجور شده اصلا الا و بلا من باید با این ازدواج کنم

من زمانی که هم سن تو بودم عاشق بودم و دقیقا همین احساسی که تو داری رو داشتم. ولی ما جدا شدیم و دردش هم یه مدت بود الانم خوبه خوبم. پس نباید یه موضوعی رو اینقدر بزرگ کرد که در صورت عدم موفقیت برات مثه آخر دنیا بشه.

6 ما زمان خیلی کمیه برای گرفتن این تصمیم بزرگ و نشون میده که کاملا احساسیه

پدر و مادرت هم با توجه به اینکه تنها بچشون هستی قطعا خیر و صلاحت رو میخوام. اما گفتم که متاسفانه با اینکه تحصیلکرده هم هستن و انتظار ازشون بیشتر بود ولی روش برخوردشون با این قضیه درست نبود. البته شایدم اولش خوب پیش رفتن ولی وقتی دیدن تو به حرفشون گوش نمیدی رفتارشون عوض شده

در هر صورت بازم خدا رو شکر کن به خاطر یه سری خصوصیات پدر و مادرت. مثلا همین روشن فکریشون. جلوی خیلی از پدر و مادرای ایرانی اصلا نمیشه حرف از این چیزا زد. میزنن تو دهنت. حالا خونواده تو حتی اجازه دادن دختر رو بیاری خونه و این خیلی رفتار روشن فکرانه و مدرنی هست که البته نباید ازش سوءاستفاده بشه.

نکته مهم دیگه اینه که تو گفتی خودت زیاد تو فکر ازدواج نیسی اما به خاطر اینکه دختره دلش میخواد پس تو باید این آرزوشو برآورده کنی

ولی به نظر من سن 22 سال هنوز برای تصمیم گیری های منطقی و به دور از احساس سن پایینیه

اگر 25-26 سالت بود باز میشد یه نظر مثبتی داشت به تصمیمت.

البته این نظرات هیچ کدوم قطعی نیست. موارد استثناء هم وجود دارن.

حالا شما جواب این کامنت رو بده منم در نهایت کاری که نظرم هست شما باید انجام بدی رو توی کامنت بعدی میگم

مآئده/15/تهران پنج‌شنبه 22 فروردین 1392 ساعت 14:01

سلام اقا منصور خسته نباشید با جوابایی که به بچه ها دادید فکر کردم شاید بتونید به منم کمک کنید
بعد از اثاث کشی ما به محله ی جدید پسرای محل دونه دونه پیشنهاد دادن به منو شروع کردن همشون پا پیش گذاشتن با خانوادم حرفیدنو و...
تو اون زمان من از رفتارو اخلاقه یکی از همین پسرا خیلی خوشم اومد اسمش امیر حسینه هر روزو هر شب بهش فکر میکردم کلی هم میخواستمش اینم بگم تا به حال عاشقه پسری نبودمو با کسی رابطه نداشتم اینم بگم که با مامانم خیلی دوستم و هر مسئله ای که میشه باهاش درمیون میزارم این بود ک رفتم به مامانم گفتم که یکیو دوس دارم ولی نگفتم که امیرحسینه . یه روز دیدم به گوشیم یه اس اومده ک نوشته بود م خانوم شمایی؟ منم موضوع رو به مامانم گفتمو خطمو دادم دسته بابام بعده دو روز فهمیدم که این مزاحمه امیر حسینه خیلی از این رفتارش بدم اومد دیگه مثله قبل دوسش نداشتم تا اینکه بابام با امیر حسین صحبت کردو بهش گفتش که تو هنوز بچه ایو اینا ک مزاحمم نشه / 25 مرداد سال 91 بود ک من یه اس به امیر حسین دادمو گفتم که اصلا ازت انتظار همچین کاریو نداشتم اونم جوابمو اد گفت چرا منم بهش ماجرا رو توضیح دادم این تنها چیزی بود ک ب مامانم نگفتم با امیرحسین دوس شدمو کمکم بهش علاقم بیشتر میشد اوایل احساس میکردم ک ازم بدش میادو میخواد جلو دوستاش پز بده ک من با مائده دوستم و سر هر موضوعی سریعا باهام تموم میکرد ولی خودش دوباره پشیمون میشدو برمیگشت منم سریع دوباره باهاش دوس میشدم تا اینکه یه روز بهم گفت مائده من تورو بره ازدواج میخوام منم ک 14 سالم بود اونم 19 گفتم هنوز زوده و ازش ناراحت شدم اینم بگم ک اصلا راجبه مسائل جنسی باهام حرف نمیزد . بعد از یه مدت عشقش نسبت به من زیاد شد دیگه خودم حس میکردم وقتی ک عشقش زیاد تر شد روز ب روز من بیشتر ازش زده میشدم اونم روز ب روز علاقه مند تر تا اینکه رفتم موضوع رو ب مامانم گفتمو مامانم گفتش تو اشتباه کردیو بهتره ک باهاش تموم کنی چون از نظره مالی و خانوادگی اصلن بهم نمیومدیم . من با امیر حسین تموم کردمو گفتم دیگه باهام کاری نداشته باشه. هر شب هر دقیقه اس میداد زنگ میزد حالمو از دوستام میپرسید کناره خونمون میشست تازه بعضی اوقات هم گریه میکرد . منم ک دیگه اصلن از رفتارش خوشم نمیومد و اینو باید بگم ک دلم هم براش میسوخت . بعد از یه مدت عکس داداشه بزرگشو دیدم که اعلامیه شده بود 22 سالش بودو امیر حسین اونو کشته بود سره یه دعوا چاقو کشیده بودن رو هم دیگه و امیر حسین به همه گفته بود ک من این کارو به خاطره مائده کردمو اینا
افتاد زندان هرروز از زندان زنگ میزد و من اصلن جواب نمیداد اینم بگم مغرور هم هستم . هرروز برام نامه مینوشت میداد برام میاوردن ولی من باز نکرده پس میفرستادم . میگفتن تو زندان هی مائده مائده میکنه و دیگه کسیو نمیشناسه دکترا هم بسته بودن دستو پاشو چون چند بار میخواسته خود کشی کنه الان هم ک از زندان آزاد شده هرروز میاد دمه مدرسه و وایمیسه جلو راهم اذیتم میکنه ( امیر حسین دانشجو روانشناسیه ) ولی هر کاری میکنم دست از سزم ور نمیداره چندین بار هم جلو روش گریه کردمو بهش گفتم که ازینکه بهت اس دادم پشیمونم ولم کن ولی بازم نمیفهمه
چیکار کنم من؟؟؟

ازش به علت مزاحمت شکایت کن دوباره بندازش زندان

امیر ارسلان....22...مشهد جمعه 23 فروردین 1392 ساعت 23:22

منصور داداش خیلی میخوامت...یه دونه ای به مولا..خیلی قیافه ی تو دل برویی هم داری..

جونم برات بگه مهمترین دلیلش گرمای لباشه که آرامش داره توش برام من اینو خیلی دوس دارم و روش تمرکز میکنم چون وقتی باهاش لب میگیرم و میخورمش لباشو باورت شاید نشه بی هوش میشم ینی قشنگ همدیگه رو میخوریماااا ... اصلا یه صحنه ای میشه عین این فیلمای روانی..کلا خیلی لب گرفتنو دوس دارم....اینم بگم خیلیhot و داغم اگه قرار باشه سکس کنم نرم و فضایی انجامش میدم...به سکس خیلی اهمیت میدم خیلی خیلی

ببین داداش منصور یه راه حلی جلوی پآم بزار که خونواده مو متقاعد کنم که این فاصله ی طبقاتی بین منو خانوممو زیاد ملاک قرار ندن و جدی نگیرن یه راهی بهم پیشهناد بده کمکم کن مخصوصا روی همین مسئله ی بیخیال شدن فاصله ی طبقاتی....
یه راهی واسه راضی کردن مامان بابا که با این دختر کنار بیان...

بعد من یه اشتباهی کردم عجله کردم همین دیشب به خانومم گفتم خونواده ی ما خیلی روی این قضیه که دختر به پسر بیاد مانور میدن بیا ازدواجو بی خیال شیم...اما به خدا منصور اصلا از ته دلم نمیگفتم اصلا نمیدونم چم شد خیلی کلافه م داره عین خوره روحمو میخوره که چرا این حرفو زدم یهویی اینو بهش گفتم هنوزم میخوام باز یه جوری بهش بگم بازم میخوامت واسه ازدواج ولی فقط مشکل مامان بابان میخوام یه جوری بهش باز بگم و درست کنم صحبتای دیشبمو که باز امیدوار شه به موندن باهام...اون پشت تلفن گفت اگه من 7 سالم صبر کنم تو میای گفت من 7 سالم به خاطرتو صبر میکنم من که تحت تاثیر صحبتای پسر عموم که گفت تو اینو بیاری توی خونواده طرد میشی و کسخل نشی باهاش ازدواج کنی و که اگه همچین اشتباهی بکنی بدبختی و من میدونم و تو مثلا دوستانه داره میگه ها...البته از بس با هم رفیقیم اینجوری با هم صحبت میکنیم کاملا جدی و رفاقتی

ببین منصور اینم بگم اگه فقط مامان بابا این قضیه ی فاصله طبقاتی رو بیخیال شن همه چی حله ها من اگه بهش بگم که بابا مامان اوکی بازم ازخداشه و حداقل ناراحت نمیشه اینجوری ازم که گریه هاش بند نیاد....بخدا دارم نابود میشم اشک میریزه میگه من چقد بدبختم....بدبختی خانومم بیکاره فعلا وخونشم توی یه محله ایه که با طرفای ما همخون نیست یه جورایی بهش گفتم خونتونو عوض کنینن خیلی تاثیر داره توی نگاه مامان بابام به خونواده ی شما اخه عقل خونواده ی ما به چشماشونه منصور.. بدبختیه دیگه اینه که نمیزارن بره سر کار خونه حبسش کردن و سخت میتونه بیاد بیرون خانومم....

خیلی بد اشتباهی کردم که بهش گفتم واقعیتارو خیلی گریه کرد منصور من خیلی احساسیم نمیتونم اشکاشو تحمل کنم نمیتونم نمیتونم ناراحتیشو ببینم داره غصه میخوره که بی شوهر میمونه و همدمی نداره....میخوام باز امیدوارش کنم....

یه راهی پیشنهاد کن..

قبلا با یه پسری بود که واسه خاطر من کلا باهاش کات کرد بدجور..
نمیدونم یه بارم میگفت خواستگار اومده دیگه راست یا دروغش پای خودش ولی من اصرار کردم که ازم جدانشه اونم ردش کرد...
چند وقت پیش خودش بهم گفت بیا همینجا جدا شیم تا با شکوه تموم شه میترسم از اینکه خونوادت مخالفت کنن و آبروم بره و آخرم همین شد... اما من نزاشتم جدا بشه میگم اون بیشتر دنبال شوهر کردنه تا از خونه بره چون توی خونه مونده و آبجیشم 4/5 سله عروس شده و این مونده..منم که اینجوری...بهم گفت من 7 سال صبر کنم واست حله؟ منم اصلا نمیدونم چیکار کنم نمیخوام ناراحت باشه میخوام باهام باشه.....

من حتی واسه ازدواجم میخوامش چون گرماشو داغیشو دوس دارم شرایطی که باهاش صحبت کردم که من این جور آدمیم خیلی hot هستم همه چیو قبول کرد..هنوزم باهام هستا ولی خب کمرنگ داره میشه الان یه 40 روز میشه باهاش لب نگرفتم دارم روانی میشم منصور

... من یه آدم خیلی احساساتی و hot ام منصور اصلانم نمیتونم تنوع طلب باشم و آدمی نیستم که بخوام و بتونم وقتی لباشو اونجوری میخوردم باز فکر یکی دیگه باشم اصلا اذیت میشم چیکار کنم؟؟javascript:void(0);
مرسی منصور واقعا حرفات درسته همشو قبول دارم و دارم میفهمم که چی میگی چون حست خیلی بهم نزدیکه...خیلی این راهنمایی هات درستن
منصور داداش خیلی قشنگ حرف میزنی اون عکستم خیلی خوشگله توی ماشین گرفتی....میشه گفت صورتت شبیه منه مدل نگاهت و معصومیت چشات....
درست میگی منصور داداش کاملا حرفاتو قبول دارم...
من الان بیشتر از هر چیزی منصور دلم میخواد خونوادم راضی به ازدواج منو سمیه بشن و من بهش زنگ بزنم و دوباره بهش امیدواری بدم که میتونم تا اخر عمرم باهات باشم فقط همینو ازت میخوام که راهنماییم کنی تا درست ترین و منطقی ترین حرفا و کارارو بکنم...
درسته یه خورده با هم فرق داریم ولی من حس میکنم میتونم آینده ی خوبی باهاش داشته باشم هر چند که یکم عصبیه...ولی دوسش دارم و میخوام بهش برسم و از همه مهمتر مامان بابا هم با شرایط کنار بیان....نمیدونم شاید اینجوری خیلی بد باشه که همه چیو میخوام با هم...
میخوام باز بهش امید بدم واسه اینکه خونواده ما راضی شدن و داره شرایط بهتر میشه بهش بگم ینی میخوام واقعا مامان بابا بخوانش بگو چیکار کنم؟؟...

نمیدونم شاید زنگی که از روی عجله دیشب بهش زدم و دلسردش کردم از ازدواج همه چیو خراب کرد همه چیو...میخوام برگردونم صحبتامو و راضی نگهش دارم منصور که از دستم دلگیر نباشه چون خیلی وابسته ش شدم

مرسی منصور داداش که وقت میزاری واسه این داستانا

والا اینجور که به نظر میاد و شما همش داری حرف لب و اینا میزنی دیگه کاملا مشخص میشه که تصمیمت از روی منطق بوده یا احساس ! شما 6 ماه بیشتر نیست با طرف آشنا شدی. سطحتون هم که به هم نمیخوره. همشم که میگی لباش منو آروم میکنه. ازدواج هم که زیاد اهلش نبودی و میگی چون اون دلش میخواد پس منم این کارو انجام میدم! اصلا این قضیه از اساس مشکل داره

آخه ازدواج که مسئله کوچیکی نیس که بگی چون من هاتم و لباشم دوس دارم و بهش وابسته شدم و از طرفی هم دلم میخواد از بی شوهری غمگین نباشه برم باهاش ازدواج کنم. این یعنی ازدواج از روی ترحم دیگه !

پیشنهاد من اینه که اینقدر عجله نکنید برای این موضوع. چه خبره حالا. مگه خواستگارا صف کشیدن جلو در خونشون. یه مدت دیگه صبر کنید ببینید آیا در ماه های آینده یا مثلا یک سال دیگه هنوز هم طرز فکرتون همین هست یا نه. اون وقت یه سری چیزا روشن تر میشه. شما هم یکم مسئله ازدواج رو بزرگتر و با اهمیت تر بدون. بحث یه عمر زندگیه. هیچکدوم از این دلایلی که تا الان گفتی قانع کننده نبودن. آخه این چه حرفیه به طرف میزنی میگی خونتونو عوض کنید !!!!!!!!

امیر ارسلان....22...مشهد شنبه 24 فروردین 1392 ساعت 20:59

واسه اینکه خونواده ی من آدمای ظاهر بینین و وقتی که نظرشون در صورتی عوض میشه که این دختر توی یه خونه ی لوکس تر و در سطح زندگیه ما باشن و دخترم اگه ممکنه حداقل یه جا مشغول کار باشن من مجبورم واسه اینکه عشقمو از دست ندمش هر کاری که از دستم برمیاد و بکنم که واسه خودم داشته باشمش... حالا مام لوکس نیستیما میگم لوکس به خدا معمولیم...

ولی خب اونا یه خورده باهامون فرق دارن...اما کار نشد نداره ...به نظر من خونواده ی من وقتی من یکیو میخوام حداقل نباید باهام جر و بحث کنن وقتی هنوز خونوادشو ندیدن نباید هی بگن نظر ما چی پس؟ خب آقا جون وقتی هیچی ازش نمیدونن و ندیدنشون رو در رو چرا هی مخالفت میکنن و روی اعصاب من راه میرن..؟؟
حداقل بگن باشه باباجون یه کاریش میکنیم که بهش برسی
خب امتحانش بکنن نمیمیرن که.. بریم با هم خونه ی دختره وقتی دیدیم واقعا همه چیو بعد نظر بدیم....نه اینکه روی اعصاب من راه برن هنوز ندیده و نرفته از دور نظرشونو راجع به این دختر بگن و هی بگن این بدرد تو نمیخوره..
من میخوامش دیگه آقا جون این لوس بازیا چیه دیگه که هی میگین خب نظر ما چی پس؟؟...حالا که من یکیو واقعا دوسش دارم هی نظر نظر میکنین؟؟

ولی خب منصور داداشی واقعا بهترین راه حل اینه که یه خورده بزاریم بگذره تا شرایط بهتر شه خدا کنه هرچی به خیر و صلاحمونه واسمون پیش بیاد
مشکل من آخه این کار بابامه که صدای مادررو از پشت تلفن شنیده چون یه خورده دهاتی بوده و لهجه داشته دیگه میگه اینا چین و فلان و بمان....
اینا داره کلافه م میکنه منصور
هنوز مامان بابا خونواده شونو از نزدیک ندیدن دارن نظر میدن
مرسی منصور جان

خواهش میکنم. پس حالا که هیچکدوم کوتاه نمیاید بهتره مدارا کنید یه مدت بگذره. شاید گذشت زمان سرنوشتتون رو مشخص کنه

[ بدون نام ] دوشنبه 26 فروردین 1392 ساعت 20:35

سلام آقا منصور من به کمکت نیاز دارم.راستش اصلا اهل دوستی و اینجور چیزا نیستم ولی پارسال پسرداییم زنگ زد و بهم گفت میخوام با یه دختری ازدواج کنم برو امتحانش کن منم رفتم وقتی این دختر رو امتحان میکردم یه دختر دیگه ای رو میدیدم که بهم لبخند میزد و منم ازش خیلی خوشم میومد ولی به خاطر اون دختری که امتحانش میکردم نمیتونستم بهش بگم و متاسفانه یه روز مجبور شدم بهش بگم وقتی منو دیدی بهم نخند اونم از اون روز به بعد وقتی منو میدید دیگه اخم میکرد یک سال گذشت و من چند روز پیش رفتم بهش همه ماجرا رو تعریف کردم و اونم گفت اگه دس برنداری بد میبینی بعدش یه روز تو خیابون دیدم بهش هیچی نگفتم اون برگشت به من گفت خجالت نمیکشی هر سال دنبال یکی میفتی؟حالا به نظرت با این حرفا دوسم داره یا نه؟؟؟چجوری بفهمم با من دوس میشه یا نه؟من خییییییلی عاشقشم.

لطفا سن خودت و اون رو بنویس

نادیا 19 ساری جمعه 20 اردیبهشت 1392 ساعت 23:45

سلام دوس پسرم میخواد بیاد خواستگاری ینی تقریبا اومده یکی ب مامانم گفت اونم طبق معمول رد کرد منو دوس داره مطمئننم ولی من میدونم خونوادم عمرا الان اجازه بدن ازدواج کنم خودمم الان نمیخوام ولی اون خیلی اصرار داره منم 100%میدونم کمتر از 1 ساله دیگه نمیشه نمیدونم چیکار کنم همش میگه بهشون بگو

خب بگو یه سال صبر کنه. میترسی تو این یه سال نظرش عوض شه؟ کسی که واقعا یه نفرو دوس داشته باشه خیلی بیشتر از این مدت هم بگذره باز نظرش عوض نمیشه. پس شما اگه واقعا فکر میکنی دوستت داره بگو یه سال صبر کن

[ بدون نام ] سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 16:00

ﺳﻼﻡ . ﻣﻦ ﺁﺗﻮﺳﺎﻡ ﺍﺯ ﻫﻤﺪﺍﻥ . ﭼﻨﺪ ﻭﻗﺘﯿﻪ ﮐﻪ ﯾﻪ ﭘﺴﺮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﯿﺮﯾﺶ ﮐﻪ ﺍﺯ ﻓﺎﻣﯿﻼﯼ ﺩﻭﺭﻡ ﻫﺴﺖ ﻣﺰﺍﺣﻤﻢ ﻣﯿﺸﻪ ﻭ ﺷﻤﺎﺭﻣﻮ ﮔﯿﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﻭ ﺍﺱ ﻣﯿﺪﻩ ﻭ ﻣﯿﺰﻧﮕﻪ ﻭﻟﯽ ﻣﻦ ﺍﺯﺵ ﻣﺘﻨﻔﺮﻡ ﻭ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﺑﺎﯾﺪ ﺍﺯ ﺷﺮﺵ ﺧﻼﺹ ﺑﺸﻢ . ﺍﮔﻪ ﮐﻤﮑﻢ ﮐﻨﯿﻦ ﻣﻤﻨﻮﻥ ﻣﯿﺸﻢ

راهش خیلی ساده اس. جواب اس هاشو نده به هیچ وجه. حتی اگه نوشته بود دارم خودمو از کوه پرت میکنم پایین

جواب تماس هاشم نده. شمارشم بزار تو بلک لیست

اگر به این دو کاری که گفتم عمل نکنی پس مقصر خودتی

نادیا19ساری سه‌شنبه 24 اردیبهشت 1392 ساعت 17:34

مررررسی راستش فک نمیکردم ج بدید ممنونم ازتون اتفاقا بهش گفتم اگه دوسم داری 100سال هم بگم وایستی قبول میکنی میگه این جور رابطه دوستی نمیخوام اگه دوستی و دختر بازی میخواستم خودم دوس دختر داشتم میگه عذاب وجدان میگیرم و من تو رو مثل بقیه دوس دخترام نمیبینم حداقل خونوادت بدونن که دوستیم داره خودشو میکشه که خونوادم بفهمن در حالی که من میگم قبول نمیکنن ما با هم دوست باشیم و اگه بفهمن منو محدود میکنن تازه دلشونم میشکنه نمیخوام دل پدرو مادرمو بخاطر ی پسر بشکونم اینم میدونم که پسر خیلی خیلی بهتر از این میتونم پیدا کنم از نظر خونوادگی هم از ما پایین ترن ولی خب یکم دوسش دارم نه اونطور که بگم نباشه میمیرم ولی انقدر دلم میخواست فقط دوس پسرم بود حرف ازدواج و اینا وسط نبود پسر خوبیه

چند سالشه؟ خودت که سنت واسه تصمیم گیری صحیح برای ازدواج کمه. ممکنه اونم تصمیم احساسی گرفته باشه. با این توضیحاتی که دادی توصیه من اینه که باهاش ازدواج نکنی در حال حاضر. صبر کن تا موقعیت های بهتر برات پیش بیاد یا اگر هم در آینده این شخص هنوز هم دوستت داشته باشه که چه بهتر. اونجوری عشقش هم تاحدودی بهت ثابت میشه و اون موقع با همین ازدواج میکنی

نادیا 19 ساری یکشنبه 29 اردیبهشت 1392 ساعت 11:06

22 سالشه ازسربازی معاف شده ی شغل دولتی هم داره دانشجو هم هست اصلن بهش نمیاد که انقدر کوچولو باشه خودم دیدمش گفتم 24 25 هست
جدیدا رفته تو فاز منفی اقا میگه بهت نیاز دارم منم که باهاش راه نمیام دلم میخواد ولی ب خودم این اجازه و نمیدم حتی فکرشم نمیکنم ولی اون میگه دارم اذیت میشم نمیخوام اذیت شه همش میگه ب خونوادت بگو زودتر ازدواج کنیم
مشکل من خونوادمن مطمئنم میگن نه نمیدونم بگم نگم من اصلا باهاشون راحت نیستم خیلی واسم سخته که بگم با هیشکی تو فامیل هم راحت نییستم البته مامانم فهمیده ی چیزایی ولی غیرمستقیم گفت حتی فکرشم نکن علاقم هر روز داره بهش بیشتر میشه خیلی ها بهم گفتن بیخیالش شو ولی دوسم داره نمیتونم این همه عشقشو ندیده بگیرم من خیلی احساساتی هستم میگه چاره ای جز صبر نداریم تا خانم جرات پیدا کنه بگه تا اون موقع من تحمل میکنم اینجور ک معلومه خیلی بهش فشار میاد گناه نداره؟؟کاری از من بر میاد؟؟؟

قضیه رو خودتون دارید پیچیده میکنید

خب هر پسری که یه دختر رو برای ازدواج نشون کنه به خانواده اش میگه بریم خواستگاری فلانی. بعدم یه تماس میگیرن و هماهنگ میکنن میان. بعدشم پروسه طبیعیش طی میشه. اگر خانواده شما موافق بودن یه مرحله میرید جلوتر. اگر مخالف بودن که به پسره میگی پدر و مادرم مخالف هستن. اونم دیگه باید بی خیال بشه

ضمن اینکه در صورت مخالفت خانواده ات باید علت قانع کننده ای هم بگن تا به پسر انتقال بدی. اگر دلیل رد ایشون رو ذکر نکنن اون همچنان پیله میکنه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 31 اردیبهشت 1392 ساعت 11:11

خونوادم میگن از جوونیت استفاده کن لذت ببر واسه ازدواجت زوده بذار درست تموم شه کار کنی دس تو جیب خودت باشه خودمم قبول دارم ولی نمیتونم اونم ندیده بگیرم
گفتم شاید ب مامانم بگم بد نباشه ولی بازم میترسم و اینکه اونا از ما خیلی پایین ترن از نظر مالی نه ها در کل.اینم دلیل قانع کننده
همه میگن بهتر از این واست پیدا میشه خودمم میدونم ولی من زود دل میبندم و خیلی زود دل بستم
باهاش صحبت کردم قراره صبر کنه فقط امیدوارم چند وقت دیگه مثل الان باشه
و رفتارش تغییر نکنه

مجید.32سالمه.آذربایجان جمعه 3 خرداد 1392 ساعت 23:24

توخونواده پرجمعیتی بزرگ میشدم.2خواهر5برادر.تا اومدم طمع خوش زندگی رابچشم.پدرم فوت کردهمزمان قبلش خواهربزرگم هم شوهرکرد.تحصیلاتموتا دوم دبیرستان ادامه دادم .اونموقع دوتا برادرهام باهم سربازبودند.فقط یه همدم ودوست واسم مونده بودداداش علی که 15سال ازمن بزرگتربود.داداش علی راخیلی دوسش داشتم.بخاطر محبت گرمی که بمن داشت ومنم بهش داشتم.مجبوربه ترک تحصیل شدم تا درکاروکارخانه داری همیار داداشم باشم آخه اونوقتا کارای داداشم بدجوری گره خورده بودند.دقیقا اون سالها بودکه خونه پرجمعیت مامتلاشی شدوهرکس رفت پی زندگیش. منم وابسته ودلبسته داداشم علی شده بودم.چندسالی گذشت وداداش علی هم زن دارشد.هیچ یادم نمیره انقدربفکرکاروموفقیت کارخانه داداشم بودم که خیلی ازرفقای همسن وسالم بهم میگفتند:پسر مجیدیکم بفکر عشق باش.اونموقع فکر دخترودختربازی برام غیرقابل تصوربود.آخه فقط فقط عاشق داداشم بودم آرزوم نجات داداشم ازمنجلاب ورشکستگی.سالها گذشت تا اینکه وقت سربازیم شد.سرکارگر زبروزرنگ ومعروف کارخانه رفت سربازی.داداشم ناخواسته راضی نبوددست راستش تو کارخانه را ازدست بده.إلا اینکه تازه نامزد کرده بود.اینم بگم که یکبارتوعشقش شکست خورده بود.اونموقع من پسرکوچک بودم ولی میفهمیدم چون عشق داداشم با اون دختره خیلی بزرگ بود ولی تقدیر چنین شد که بامخالفت برادرهای دختره .بهم نرسند.بگذریم ،من چنان عاشق داداشم بودم که حد ومرزی نداشت. اما این عشق من بعد ازدواج وتشکیل خانواده داداشم ازم سردشد. اولین نفاق ازاونجا شروع شد که سربازیم تموم شد ومن از داداشم خواهان
حساب وکتاب مجزا وتعیین حقوق شدم.آخه سربازی بچه ها هریک دم ازشغل ودرآمدمیزدند.روابط من وداداشم رابعضی سودجوها دخیل شدند وبهم زدند. برای باراولی بود شب دوشنبه تودفترکارداداشم بهم گفت:مجیدتوواسم کارگری !ومن بخوام پول بدم هزارتای توصف میکشند. این حرف برام چنان زجرآوربودکه قلبم بدردآمد.جطوراین برادرم.که هم پدرم هم دوست وهمدم بود ....
جندهفته توخونه پدری، که فقط ننه ام بودازشدت غصه بغض نتونستم سرکاربرم.تاروزیکه ننه ام گفت:پسرم نامید نشو بلندشو.یا بایدبری سر درس یا کار.لابد چون مرد بودم.تاصبح فک کردم تصمیم به ادامه تحصیل نمودم.ولی هزینه اشو نداشتم.آخه چن سالی بود خرج خونه هم رودوشم گرفته بودم این هزینه راازطریق پیمانکاری آزادم بدست میاوردم.مشکل مادی مانع ادامه تحصیلم شد.ازفرداش بابوخچه ای وسایل وغذا...رفتم سرکار.کارخانه دارهای دیگه از تجربه واستادکاری وسرکارگری وزرنگی من خبرداشتند.رقابت سراینکه منوبکشندسرکارخانه اشون روزبه روزفزونی گرفت تا اینکه یکیشون تقاضای همکاری ووعده شراکت یک سوم کارخانه رابهم داد.وضع مالیم روزبه روز بهترشدتا اینکه روزی شنیدم داداشم علی باز درورطه ورشکستگی میخواد خونه بفروشه.شبانه با اینکه قهربودم رفتم خونه اش.همه پولی که جمع کرده بودم دادم به داداشم که خونه اش نفروشه.هرچند من خیلی هم ازش طلبکاربودم.اینوخودش هم میدونست.سالها گذشت.30ساله شدم دیگه رقیب داداشم بودم واسه خودم کارخانه ای بزرگومکانیزه راه انداخته بودم.طی این سالها من باسهم شراکت واجاره کردن کارخانه وخریدوفروش محصول خودموازکارگری به کارفرمایی رساندم.تواین سالها من غبغبه ودغدغه های پیشین خودمووداداشمو بپای بچگی خودم گذاشتم وداداشم هم بابرخوردگذشته خودش وداع کرد.روابطمون بعنوان همکار روزبه روزبهتربهترشد.دیگه برادرمو هم پدرهمکار دوست همدم وهمکاربحساب میآوردم بی آنکه بداند خیلی دوستش داشتم.تا اینکه خودش به این واقعیت پی برده بود واین درحالی بودکه نزدیک به10سال ازهم دور وقهربودیم.برادرم15سال ازمن بزرگتربودوخودش30سالگی ازدواج کرده بود.
روزشنبه بودکه ازکنارکارخانه اش میگذشتم که ازدفترکارش با اشاره صدایم کرد آخه من بدون نگاه به دفترشیشه ای اش ازآنجا ردنمیشدم. رفتم دفترش.بعداحوالپرسی بدون مقدمه رفت سرصحبت اینکه باید ازدواج کنی وتشکیل خانواده بدی.تعجم برم داشت وخجالت کشیدم.ولی میدانستم که فشارازطرف خواهربزرگمه.مجبورشده حتی بخاطرتن دادنم به داداشم بگه.اون میدونست من مطیع برادرم هستم واحترامشو دارم.
با اینحال من درقبال حرفهای برادرم چیزی نگفتم.تا اینکه یکشنبه را روزخواستگاری قرار گذاشتند. ومراسم جشن وازدوا ج من سرگرفت.ولی الان که دارم این کامنتو مینویسم.افسردگی شدید دارم.چون روزگارسیاه سیزده سالگیم برگشت خورده برادرم.29تیربدون هیچ عارضه ومریضی ایست قلبی کردوفوت کرد.دیگه هیچ رقیب وهمدمی برام نموند.دنیا روی سیاه خودشو اینباربدجوری بهم نشان داد.دیگه پدرندارم.همدم ندارم.عشق واقعیم ازپیشم رفت.درست زمانی که اوضاع بهترشده بودوروی تیرگیهای گذشته سفیدمیشد.روزگارم سیاه شد. یکهفته بعدش سهم کارخانه امو واگذارکردم.آخه طاقتشونداشتم مسیری راطی کنم که عشقم درآنجانباشد.الان نزدیک10ماهه افسردگی گرفتم.نای وامید زندگی ندارم.زندگی راسراب تصورمیکنم که هرچی تلاش کنم بعدچندی بازابرسیاه خوردکننده تصویر زندگیمو تاریک خواهدکردطاقت تجربه شکست سوم راندارم.طاقت اینکه دوباره با امیدبرم سر زندگی وکاربعدمدتی اتفاق شوم و...نمیدانم شایداولین تجربه سخت موقعی بودکه هنوزپسربچه ای بیش نبودم.ولی دوست ندارم طمع گس وطاقت فرسای شکستودوباره مزه کنم.همان بهتر که پیش بابا وبرادرم برم.خیلی داغونم .کمکم کنیدآخه زمان مرگ دست خودم نیست.خودکشی کنم؟

هرچند متنتون تقریبا زندگی نامه بود و طولانی هم بود و از حوصله بنده خارج، ولی به خاطر اینکه زحمت تایپشو کشیده بودی خوندمش

شما چه اصراری هست به یکی دلبسته و وابسته باشی؟ توی این دوره زمونه دلبسته و وابسته شدن به هر کسی یا هرچیزی اشتباهه. چون هیچ تضمینی نیس که شما تا ابد با اون بمونید. و دیر یا زود با جدایی ازش ضربه بدی میخورید که نهایتا منجر میشه به همین حس افسردگی که برای شما پیش اومده

خودکشی هم که کار آدمای ضعیف هست

توی دنیا خیلی چیزا هست که میشه بهشون امید بست. شما هم به جای اینکه همش دنبال کسی باشی که تکیه کنی بهش و متعاقبا دلبستگی پیش بیاد به فکر این باش که از زیبایی هاو لذت های بی نهایت زیادی که در دنیا وجود داره استفاده کنی. وضع مالیت هم ظاهرا بد نیس. نیاز نیس اینقدر به فکر کار باشی. از سرمایه ات استفاده کن و سودآوری رو به عهده اون بزار و خودت کمتر مشغول باش و بیشتر تفریح کن تا روحیه ات بازیابی بشه

نادیا 19 ساری یکشنبه 5 خرداد 1392 ساعت 11:51

ممنونم از راهنماییاتون دوست عزیز

baran دوشنبه 6 خرداد 1392 ساعت 18:21

:(((((me ham asheqe bf am hastam awalaaa fghat bhm adat karde bodim ama alan bad az 1 saL nmitonim az hm deL bkanim:( ma do ta moshgle bozorg darim.... ykish ine k azam kochiktare domish ineke refaqatemon to chat shoro shod....ama waqan dosesh daram daram aziyat misham

سن شما و ایشون چنده. چرا اذیت میشی؟ توی یه شهر هستید؟

ترنم 27 ساله سه‌شنبه 7 خرداد 1392 ساعت 22:36

سلام دوست خوب.من یه سال و نیمه که طلاق گرفتم .از بعد طلاقم یه مدت با چند تا پسر رفیق شدم واسه سرگرمی و اینا ...حالم از نظر روحی داغون بود .گفتم شاید اینطوری بهتر شم اما نشد.بعد یه مدت همه این دوستی ها و پسرا رو کنار گذاشتم.پنهان کاری از بابام اینا باعث شد عذاب وجدان و اینا بگیرم و...9 ماه با هیچ کی نبودم و رابطم رو با خدا بسیار قوی کردم با مطالعه و اینا تفریح و شنا و اینا بسییار حال و هوام خوب شد و در کارم هم موفق بودم و ارامش بسیار خوبی .واسه تن خودم ارزش قایل شدم و مفت به پسر جماعت سرویس ندادم.حالا بعد یه سال کار کردن رییسم فهمیدهه مطلقه ام پیشنهاد داده و صمیمی شده واینا.(البته من هم از رو شیطنت یکم بش چراغ سبز نشون دادم.حالا دیگه ول نمیکنه.من دوست ندارم یه زن صیغه ای بشم.در شان من و خانوادم نیست.عذاب وجدان میگیرم از یه طرفم باز کرمم میلوله.نمیدونم چکار کنم.تنهایی هم اذیتم میکنه ای ریسه زن داره 40 ساله است.صمیمیت بیش از حد تتو محیط کار کار دستم داد.حالا نمیدونم باید چی کنم.از پنهان کاری میترسم.شیطونه میگه حالا یه چند وقتی باهاش باشم.من هم خوشگلم هم سنم به دخخترای بیست ساله میزنه؟منصور اگه خواهر خودت وضع منو داشت بهش می گفتی چیکار کنه؟این ریسه که میگم کلی محافظ کاره کلی منو بالا پایین کرده ولی باز من نگرانم .عذاب وجدان نمیزاره با خیال راحت باهاش خوش باشم(در حد بوس و بغل و اینا )تا حالا یه بار سوار ماشینش شدم همش از سکس حرف زد و میخواس بغل و اینا کنه نزاشتم.اخر سر فقط به زور یکم دستمو تو دستش گرفت.من همش تکرار کردم که نمیخام بد باشم.گفت یه مدت با من باش تا وقتی دوباره ازدواج کنی ...هیچ کی ام نمیفهمه؟؟؟؟؟؟؟منصور تورخدا بگو چی کنم.استرس پنهان کاری دیونم میکنه این مدت که با کسی نبودم خیلی راحت بودم.

والا به نظر من دوستی با یه پسر شرف داره تا زن صیغه ای یه مرد متاهل هوسران شدن و تازه هووی یه زن بیچاره و از همه جا بی خبر بشی. بعیدم نیس یهو لو برید بعد زنش بیاد سرت داد بیداد کنه آبروتو ببره

حالا گذشته از قضیه شما، خدایی من اگه دختر بودم اصلا زن یه پسری که مدیر شرکت یا رئیس اداره یا از این قبیل شغل ها داشته باشه نمیشدم. از بس که خبرای خیانت و هوسرانی این آدما رو شنیدم. اینقدرم خوب نقش بازی میکنن که خانوماشون فکر میکنن چقدر همسرشون وفاداره.

اما در مورد موضوع شما که خب من توصیه نمیکنم با این آدم ازدواج موقت کنی. به دلایلی که گفتم. اگر از تنهایی خسته شدی و نیاز به جنس مخالف داری لااقل یه پسر مجرد خوب پیدا کن باهاش ازدواج موقت کن که پای زن دیگه ای در میون نباشه و همدیگه رو هم دوست داشته باشید نیازهای جنسی و عاطفی هم رو تامین کنید. والا پسرای مجرد خیلی گناه دارن. مخصوصا حالا که سن ازدواج بالا رفته. اونا چی کم دارن که تو میخوای بری صیغه یه مرد هوسباز بشی. گول چاپلوسی و زبون بازیشو نخور و همچنین گول ثروت و مقامشو.

نسترن 15سالمه جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 15:15

من عاشق به پسر شدم همسن خودمه خیلی دوسش دارم من مجبور شدم بهش اعتراف کنم ولی دوسم نداره تاچند روزآینده نمی بینش به مهمونی هم گرفتم دعوتش نکردم خیلی عصبانی شد حالا نمی دونم حرف دلش چیه نمی دونم دعوتش کنم یانه ?کمکم کن

یعنی میخوای گدایی عشق بکنی ازش؟

ترنم 27 جمعه 10 خرداد 1392 ساعت 20:39

مرسی اقا منصور.خودمم به همین نتیجه رسیدم عذاب وجدان اون یه بار هم که سوار ماشینش شدم داره دیونم میکنه.فردا میخام بش بزنگم بگم نه حتی اگه کارمو از دست بدم .واسم دعا کنین.جوابشو میام بهتون میگم.نه من صیغه هیچکی نمیشم اگرم قراره با پسری باشم دیگه تا حد ...پیش نمیرم .فقط از نظر عاطفی و اینا.مرسییییییییییییییییییییییی .راست میگی اصلا از طرز برخوردش بدم میاد .فقط سکس میخاد.بعدم گفت اخر سر یه روز میخابونمت منم گفتم هرگز....اون جوری خودم از نظر عاطفی داغون میشم.چی کا کنم که بعذ اینکه گفتم نه کارمو نگیره؟

البته مطلع باشید که پسرا به رابطه عاطفی قانع نیستن. مخصوصا رابطه با کسی که مطلقه باشه. حتما ازش توقع رابطه جنسی هم دارن. پس یا باید کلا قید رابطه دوستی با پسر رو بزنید یا با اون واقعیت کنار بیاید.

اما اگر میخوای ایشون کارت رو ازت نگیره به نظر من یه روش خوب وجود داره. شما باید یه مدرکی علیهش تهیه کنی. مثلا وقتی داره بهت پیشنهاد صیغه و سکس میده صدا یا تصویرشو ضبط کنی و نگه داری. یکی دو روز بعد از اون با خیال راحت بهش بگو من فکرامو کردم و نظر قطعیم منفیه و خلاص. یعنی آب پاکی رو بریز رو دستش و خیلی قاطع و محکم اینو بهش بگو تا دیگه به پر و پات نپیچه. دو احتمال وجود داره. یکی اینکه دیگه بی خیالت میشه و کارت هم ازت نمیگیره و همه چی مثه روز اول میشه. دوم اینکه کار رو ازت میگیره که اون وقت تو هم میگی اگر این کارو با من بکنی من ازت مدرک دارم و برای زنت میفرستم ببینه.

البته موارد امنیتی هم باید رعایت کنی که اگر تصمیم جدی به این کار گرفتی بیا بقیشم برات بگم

ترنم یکشنبه 12 خرداد 1392 ساعت 10:01

مرسی از راهناییاتون.خدا لعنتتت کنه ریس داشتیم بدون سر خر زندگیمونو میکردیم.کارایی که گفتی رو میکنم. .راستی این مظفر چه چشاش وحشت ناکه من از گربه میترسمممممممممممممممممممممممم....

عوضش من عاشق گربه هام. یعنی توی خیابون اگه یه گربه خوشگل رو کنار یه دختر خوشگل ببینم نظرم بیشتر به گربه هه جلب میشه

ترنم دوشنبه 13 خرداد 1392 ساعت 09:44

خیلیییییییییییییییییییییی ممنونم ....البته کار خوبی میکنی دختر خیابونی به درد نمیخوره .حتی اگه خوشگل باشه .حتما هم شما یه دختر خوب واسه خودت دار ی دیگه که تو خیابون گربه هه نظرتومیگیره...........شوخی کردم.موفق باشین هر جا که هستین .

مرسی. همچنین شما

پرهام 23... سه‌شنبه 21 خرداد 1392 ساعت 23:01

منصور داداش از عشقم دورم خیلی همو دوس داریم....خیلی عاشق همیم خیلی خیلی خیلی عذاب آوره این دوری خیلی به دیدن هم نیاز داریم...یه بار رفتم پیشش...میخوام ازت بپرسم چجوری میشه و چه راهی پیشنهاد میکنی تا بتونیم بریم پیش هم؟؟
آخه حدودا 1200 کیلومتر از هم دوریم و میخوایم پیش هم باشیم خیلی دلتنگ همیم هم اون داره داغون میشه هم من دارم عذاب میکشم خیلی به این دیدار نیاز داریم... چه کلکی سوار کنیم تا به هم نزدیک شیم و بتونیم چند روز حداقل 4/5 روز پیش هم باشیم و محل زندگیمونو به هم نزدیک کنیم ؟؟

کلک واسه چی. خب اگر همو دوست دارید از طریق خانواده اقدام کنید

[ بدون نام ] جمعه 24 خرداد 1392 ساعت 19:20

حکم پسری که پرده بکارت دوس دخترشو ناخواسته بزنه چیه؟

اگر دختر یا خانوادش ازت شکایت کنن دادگاه فقط حکم شلاق میده. ضمن اینکه اگر خانوادش بخوان با دخترشون ازدواج کنی مجبوری اینکارو بکنی

فائزه 22ساله از تهران چهارشنبه 29 خرداد 1392 ساعت 12:04

سلام من امروز و بطور اتفاقی با وبلاگتون آشنا شدم .میخواستم بگم اکثر دخترا وقتی به یه سنی میرسند احساس میکنن که نیاز به توجه بیشتر دارند و نیاز دارند که یکی رو دوست داشته باشند ویکی دوسشون داشته باشه منم از این قضیه مستثنی نبودم و همچین احساسی و تجربه کردم ولی متاسفانه بعضی آقایون وقتی متوجه این موضوع میشن اولین چیزی که توی ذهنشون بهش میرسن اینه که چه جوری و از چه راهی از طرف مقابل سواستفاده کنند هم از نظر روحی و هم از نظر جنسی .متاسفانه ما دختر ها متوجه این نیت نمیشیم وبعد برامون مشکل پیش میاد من از نظر روحی خیلی از این مسئله آسیب دیدم ولی خداروشکر جسمم هیچ آسیبی ندید فقط میخواستم از همه خواهش کنم که خیلی حواستونو جمع کنید همیشه یه راه بهتری هم هست فقط نذارید با احساساتتون بازی بشه .از شمام ممنونم که بقیه رو خیلی خووووووووب راهنمایی میکنی.
(البته من خدایی نکرده به همه آقایون توهین نمیکنم مخصوصا شما ولی متاسفانه همیشه افرادی وجود دارند که باعث بدنامی بقیه میشن)
مرسیییییییییی.بایییییییییییییی

بهار 21ساله اهواز دوشنبه 3 تیر 1392 ساعت 11:11

سلام خسته نباشید من بهارم حدود سه هفتس با یه اقا اشنا شدم که هشت سال ازم بزرگتره،اوایل روابط کاری بود اما از ده روز پیش حالت صمیمی تری گرفت،اما مدام با ترفندای مختلف امتحانم میکنه،البته خودش بعد از هربار ک به شیوه ای حرف روابط جنسی رو میزنه و من مخالفت میکنم میگه من داشتم تورو میسنجیدم،ادم سطح بالا و محترمیه ولی مثل همه تو روابط جنسی نقطه ضعف داره،اما همش میگه خوشم میاد ک دختر محکم و زرنگی هستی و وا نمیدی،با این حال دیروز به جون مامانش قسم خورد ک دیگه با برخوردش ناراحتم نکنه،و دیگه کاملا همونی شد ک من میخوام،البته من حرف ازدواج پیش نکشیدم و واقعا اینده رابطمو نمیدونم اما از دوستی باهاش واقعا خیلی چیز یاد میگیرمو باهاش خوشحالم،دوستش دارم گویا،ادامه بدم؟چه روشی در پیش بگیرم ک بهم جدی تر فکر کنه؟

وقتی یه رابطه ای حالت رو خوب میکنه و به قول خودت چیزای زیادی هم ازش یاد میگیری نیازی نیست به جدایی فکر کنی. ولی یه مسئله ای رو نباید نادیده گرفت. این رابطه قطعا همیشه به همین صورت باقی نمیمونه. مسئله مهم اینه که اگر زیادی بهش وابسته بشی این ممکنه برات دردسرهای زیادی ایجاد کنه. پس اول از توانایی خودت در کنترل این رابطه مطمئن شو. توصیه من اینه که حداقل تا زمانی که به خوبی نشناختیش سعی کن بهش وابسته و دلبسته نشی.

مسئله جنسی هم گفتی در موردش صحبت کرده و البته قول داده دیگه در موردش چیزی نگه، من حس میکنم باز میره سراغش. شاید به یه روش دیگه ای. خلاصه خودت رو برای این موضوع هم آماده کن که بدونی اگر دوباره حرفشو پیش کشید چه برخوردی بکنی.

این که میگی جدی تر بهت فکر کنه منظورت ازدواج هست؟ اول باید ببینی اصلا شرایط ازدواج رو داره یا نه. شاید اصلا تصمیم به ازدواج نداشته باشه فعلا

بهار 21 اهواز چهارشنبه 5 تیر 1392 ساعت 18:47

سلام مجدد اقا منصور چیزی ک فهمیدم اینه قبلا یه عشق سوزان تو زندگیش تجربه کرده ک چون خانواده ها تناسب نداشتن دختره با یکی دیگه ازدواج کرده اینم هنوز تو فکرشه،از اونور میگه مامانش یه خانم دندونپزشک براش در نظر گرفته بعد از اینور دو دستی منو چسبیده هرچی میگم تو میخوای ازدواج کنی منو میخوای چکار بذار تمومش کنیم میگه نه من دوستت دارم صبر داشته باش،به نظرتون چکار کنم؟شما که اقا هستید بگید فازش چیه؟

نظر من اینه که صبر کن. بهش وابسته سعی کن نشی. یکم دیگه منتظر باش تا قضیه روشن شه. ولی به محض اینکه دوباره بحث جنسی رو پیش کشید ازش جدا شو. چون معلوم میشه که هدفش از رابطه با تو ازدواج نیس بلکه...

...Amirreza Tako Tanha یکشنبه 6 مرداد 1392 ساعت 16:05

سلام به همه دوستای خوبم
امروز یکم دلم گرفته بود داشتم وبارو میگشتم که اینجارو پیدا کردم
دیدم خیلی ها داستان عشقشون رو تعریف کردن
منم تعریف میکنم
اول یکم از خودم بگم

یه پسری ام با قد 179.احساساتی.دل رحم.خیلیییی شوخ و اهل خنده.یکمی هم شرور.یکمم شیرین بیان :دی

به تیپم زیاد اهمیت میدم.از آدم هایی که فک میکنن از بقیه خیلی سرترن خیلی بدم میاد.از 2 سالگی به ورزش رزمی خیلی علاقه داشتم که بوکس رو انتخاب کردم و حالا 5 ساله دارم ادامش میدم و خدارو شکر موفق بودم

زیادم درسخون نیستم











یه پسری بودم که هر وقت اسم دوس دختر و عاشق شدن میومد مسخره میکردمو کلی میخندیدم.

همه چیز از یاهو شروع شد.یه خیلی بی حوصله بودم رفتم توی یاهو اسم یه آیدیو دیدم دست خودم نبود بهش پیام دادم سلام خوب هستید این علامترم یادمه اونم جواب داد سلام مرسی آقای عصبانی باهم یکم حرف زدیم گفتش که باید بره.رفتو دل من موند پیشش قرار شد شمارمو براش بذارم.

تا شب داشتم بهش فکر میکردم.چند روز گذشتو عید نوروز شد ما مثل همیشه رفتیم شهرستان برای دیدن مادر بزرگ و فامیلا.2 3 روز گذشت دیدم یکی بهم اس داد اسمشو بهم گفته بود بیتا وقتی که اس داد داشتم بال در میاوردم چند تا اس ام اس دادیم انگار احساس دلتگی داشتم نسبت بهش بهش که زنگ میزدم درست حرف نمیزد میدونستم قصدش سر کار گذاشتنه منه! انگار یه حسی بهم میگفت که این از همه بهت نزدیک تره! رفتم سمتش! بهش اس که میدادم توجه نمیکرد بهم میگفت دیگه مزاحمم نشو! چند روز گذشت از ذهنم بیرون نمیرفت!

خدااا انگار نزدیک ترین کسم بوددد

همش فکر میکردم چی بهش بگم که جوابو بده

بهش اس دادم که چند روز باهام باش اگر منو نخواستی میرم قبول کرد! از خوشحالی بال در آورده بودم

همینجوری گذشت میگفت که انگار بهم علاقه مند شده..اسم واقعیشو بهم گفته بود..میگفت دوسم داره منم باور میکردم

تا اینکه یه روز قرار گذاشتیم برای اولین بار همدیگرو ببینیم خیلی حول بودم نمیدونستم باید چه کنم! من که تا حالا از این کارا نکرده بودم.خلاصه لباس پوشیدمو رفتم.تو مترو که نشسته بودم انگار تو CCU بودم رسیدم اونجایی که قرار بود برم پیداش نمیکردم یکم منتظر شدم دیدم از دور یکی بهم اشاره میکنه بیا!قلبم از دهنم داشت میومد بیرون رفتم سمتش گفتم سلام گفت سلام خوبی گفتم مرسی تو خوبی گفت آره قلبم تن تن میزد نگاهش که کردم دلم لرزید چند ثانیه تو حاله خودم نبودم انگار داشتن هیبنوتیزمم میکردن رفتیم روی یه صندلی توی پارک نشستیم کنارم بود اولش یکم ساکت بودیم که یعد یکم از حالت کما در اومدم! تا گذشت رسیده بودم خونه فک میکردم یه آدمه دیگه شدم! فرق کرده بودم! بهم اس ام اس میداد میگفت که ازم خیلی خوشش اومده! منم میگفتم من که 10000000 برابر!تا صبح به مهسا فک میکردم.....

برای خواهر کوچیکم یه هدیه خریده بود که با جونو دلم ازش نگه داری میکنم.چند روز بود که همش فکر میکردم چجوری خوشحالش کنم؟؟چیکار کنم که خییییییبلی خوشحال بشه...دوس داشتم یه کاری کنم که تا حالا هیچ کس براش نکرده باشه.تصمیم گرفتم براش یه هدیه بخرم..خیلی گشتم از هچی خوشم نیومد انقدر گشتم تا دیدم در یه مغازه یه شاله آبیه خوشکل هست خیلی خوشم اومد برا خریدم.وقتی که بهش دادم خوشحال شد اما اینجوری که میخواستم نه خیلی دوش داشتم تو اون شال ببینمش اما هیچ وقت نشد

رابطمون همینجوری میگذشت و بیشتر دلدادش میشدم.هر وقت میدیدمش انگار دنیا تو دستامه.صدای قشنگش خیلی آرومم میکرد!وقتی برای اولین بار دستاشو گرفتم فهمیدم که همه زندیگیمه!وقتی برای اولین بار بغلش کردم فهمیدم هیچو هیچ کسو جز اون نمیخوام! هر وقت که اتفاقی دستاش از دستام جدا میشد یه جوری میشدم نمیخواستم حتی 2 ثانیه دستاش تو دستام نباشه....همش ازش قول میگرفتم که هیچ وفت تنهام نذاره ه ه ه ه ه ه!بزرگترین نگرانم جدایی از مهسا بود..رابطمون میگذشت.قبل از من با یکی دیگه دوس بود میگفت که عاشقش بوده اما اون نخواستتش و ولش کرده وقتی این حرفارو میزد به زور جولوی بغضمو میگرفتمهر وقت هرجا میرفت خیلییییی نگران میشدم همش بهش اس میدیدم که کجایی برگرد اما نمیدونستم این حرفام اذیتش میکنه....انگار نمیدونست که نگرانم!!! هر وقت نمیدیدمش میخواستم دق کنم به همه گیر میدادم دعوا میکردم حساس شده بودم!!! روزها میگذشت و بیشتر عاشقش میشدم!!تا اینکه دیگه بهم اس نمیداد بی محلی میکرد جواب تلفنامو نمیداد اگرم جواب میداد زود روم قطع میکرد...نمیذاشت حرفامو بزنم..بهم میگفت اون پسره دوباره اومده سراغش و هی زنگ میزنه و.......دنیا داشت رو سرم خراب میشد از همه چی بریده بودم...تو روز بهش 10000000 دفه اس میدادم که مهسای من کجایی؟تنهام گذاشتی؟نفسم چرا جواب نمیدی تو که میگفتی عاشمییی با دنیا عوضم نمیکنییییی تورو خدااا مهسا اگه نباشی میمیرمممم باهام حرف بزن التماسش میکردمممم اما انگار نه انگار..بعضی موقع ها اس اشتباهی میداد به من فهمیده بودم ....کاری از دسنام بر نمیومد هر وقت نماز میخوندم از خدا میخواستم که بر گرده حاظر بودم همه چیزمو بدم اما برگرده...براش هدیه خریده بودم با خودم میگفتم انقدر التماسش میکنم تا بلاخره بیاد ببینمش دیگه وقتی ام که اومد کاری میکنم که از پیشم نره و یه کاری میکنم که دوستم داشته باشه.یه گل رز قرمز هم خریده بودم ک وقتی دیدمش و سلام کردم اول بهش بدم.یه عالمه حرف آماده کرده بودم که بهش بگم.هه چه فکرایی میکرمچقدر ساده بوم گوشیم که زنگ میخورد میدوییدم سمتش فک میکردم مهساس.....اما نبود! همش یه بغضی تو گلوم بود هر شب اشک میریختم خیلی شبا تا صبح نمیخوابیدم.... همش خسته بودم..روز نبود که بهش اس ندم زنگ نزنم طاقتم تموم شده بود یه روز به گوشی پدرش اس دادم نمیدونم چی شد که خودش اس داد مزاحمم نشوووووووووووو دوست نداممممممممممممم!!!وای خدا اون لحظه صدای خرد شدنه قلبمو شنیدم بخدا شنیدمممممم! دیگه تنها شده بودم منتظره هیچ کس نبودممممم روز نمیشد که اشک از چشمام نیاد.....بعضی روزا میرفتم جاهایی که میدیدمش گریه میکردم مردم نگاهم میکردن فکر میکردن دیوونه ام...یه بار بهم اس داد من دیروز با محمد بیرون بودم نمیخوام اذیتت کنم ولی ما به درد هم نمیخوریمچقد آسون این حرفارو میزد اصلا انگار نه انگار که اینجا دارم براش پرپر میزنم دیگه دستام حسه تایپ کردن رو ندارن.من سپردمش بخدا

مهسای من رفت..رفت با یکی دیگه

صدای دل عاشقمو نشنیددددد

حرفای منو باور نکرد...........

چقدر بی رحم بود چقدر سنگدل بود

آره رفت رفتو پشت سرشم نگاه نکرد

تنهای تنها شدم....هر وقت اسم مهسا میاد از چشام خود به خود اشک میاد...زندگیو نمیخوام...هنوز که برام اس ام اس میاد یا گوشیم زنگ میخوره میدوام سمتش انگار یه حسی بهم میگه مهساس.....اما...

مهسا تنها کسم بود...هیچ کسو جز مهسا نداشتم...هیچ وقت روم نشد بهش بگم...

قلبمو شکست اما من میبخشمش بخاطر عاشق بودنم...الهی خار به پاش نره....الهی هیچ وقت قلب کوچیکش نشکنه...حالا 2 سال از این قضیه میگذره و من تنهای تنها

منتظر مرگمم

سارا جمعه 11 مرداد 1392 ساعت 04:19

سلام. اقامنصور هنوزهم راهنمای میکنید؟؟؟؟؟

بله. لطفا سن خودتون رو هم بنویسید

nasim/28 یکشنبه 13 مرداد 1392 ساعت 16:09

منصور قیامت حالم خوب نیست مدت چند ساله از رابطه دوستانم باهاش میگذره گفته جدایی احساس اضطراب دارم گاهی از فکرش اینقدر بهم میریزم که بحالت تهوع میوفتم تمام وجودم میلرزه و ناخاسته گریه میکنم شب روز نمیدونم چطور با این قضیه کنار بیام خیلی باورش کرده بودم خیلی زیاد حالا مثل دیوونه ها شدم باهاش حرف میزنم شاید منصرف بشه اما مصممتر میشه باور نمیکنم بتونه این کارو بامن بکنه نمیتونم با کسی از عزیزام و دوستام حرف بزنم دارم دق میکنم اینجا حتی انگار خدا هم منو فراموش کرده

علت جدایی چیه؟

شاید جالب نباشه خیلی طبیعی جلوه بدم این موضوع رو، اما جالبم نیست بخوایم حقیقت رو کتمان کنیم. این جدایی ها در خیلی از رابطه های دوستی قابل پیش بینی هست و همیشه باید براش آماده باشی. من دیدم یه رابطه عالی رو که بعد از 7 سال خیلی راحت پسره پیچونده رفته!

و نکته اینجاست که در اکثر این موارد، دختر فکر میکنه که این اتفاق خاص و عجیبی هست که فقط برای اون افتاده! در حالی که اینطور نیست. خیلی ها این درد رو کشیدن.

بنابراین بهتره صبور باشی و این بحران روحی که قرار هم نیس خیلی هم طول بکشه رو پشت سر بزاری.

ضمنا گدایی عشق هم خوب نیس. اگه دلش با تو نیس دیگه اصرار و التماس نکن. فراموش هم نکن از این اتفاقا برای خیلی ها میفته ولی این آخر دنیا نیست. نکنه مثبت هم توشه و اینه که تو از این به بعد محکم تر میشی تو زندگی. تجربیات خوبی به دست آوردی مخصوصا همین آخری. به هر حال برای موفقیت در ادامه زندگی خیلی به دردت میخورن همین تجربیات

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد