محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

انجمن شعر و جملات قصار (۲)

سلام به همه بروبچز فرهیخته! 

 

اینجا شعرهای باحال و جملات زیبا و قصار از بزرگان رو میزاریم تا در نهایت یه مجموعه ارزشمندی جمع آوری بشه :* 

 

از دوستانی که به شعر و ادبیات علاقه مندن دعوت میکنم این تاپیک رو با پست های زیباشون مزین کنن :*

 

 

ضمنا این صفحه شماره ۲ این موضوع هست! 

 

صفحه اول با نزدیک ۳۰۰ کامنت پر شد! 

 

برای دیدن صفحه اول این آدرس رو کپی کنید توی مرورگرتون: 

 

http://mansourghiyamat.blogsky.com/Comments.bs?PostID=36

نظرات 365 + ارسال نظر
سارا 29 تهران یکشنبه 2 اسفند 1388 ساعت 13:58

شعری از سوزان پولیس شوتز

سپاسی تو را که سهیم گردانده ای
احساست را با من
راست گویمت
مرا شکیب بی تو بودنم نیست
سپیده دمان
آنگه که مهر فروزان، روز را روشنی می بخشد
چشم می گشایم
با حس کردن تو
و نخستین اندیشه ای که مرا می رباید
تو هستی
دوستت دارم
و شبانگاهان
که خیره می مانم به تیرگی درختان
نقش گرفته از سوی سوی ستارگان کم فروغ
فرو رفته در جذبه ای
از تماس تو
در آرامشی تمام
و آخرین اندیشه ای که مرا می رباید
تو هستی ....
دوستت دارم

[ بدون نام ] دوشنبه 3 اسفند 1388 ساعت 17:18

طبیبان برسر بالین من آهسته میگفتند که امشب تا سحر این عاشق دل خسته میمیرد / ز هر جا بگذرد تابوت من غوغا به پا خیزد / چه سنگین میرود این مرده از بس آرزو دارد
-----------------------------------------------------------------------------------
همه میخواهند به بهشت بروند اما کسی نمیخواهد بمیرد دریغا که نمیدانند بهشت جرات مرگ میخواهد

نازنین-۱۹-قم دوشنبه 3 اسفند 1388 ساعت 17:39

من فقط عاشق اینم ، حرف قلبتو بدونم

الکی بگم جدا شیم ، تو بگی که نمی تونم

من فقط عاشق اینم ، بگی از همه بیزاری

دو سه روز پیدام نشه ، تا ببینم تو چه حالی داری

من فقط عاشق اینم ، عمری از خدا بگیرم

انقدر زنده بمونم ، تا به جای تو بمیرم

من فقط عاشق اینم ،روز هایی که با تو تنهام

کار و بار زندگیمو ، بزارم برای فردا

من فقط عاشق اینم ، وقتی از همه کلافم

بشینم یه گوشه ی دنج ،موهای تو رو ببافم

عاشق اون لحظه ام که ، پشت پنحره بشینم

حواست به من نباشه ، دزدکی تو رو ببینم...!!!

سارا 29 تهران سه‌شنبه 4 اسفند 1388 ساعت 16:34

من این شعرو رو خیلی دوست دارم و لی شاید شما خوشتون نیاد و بهش بخندید ........

یک شعر هندی
وقتی که میایی چیزی را میاوری
وقتی که می روی چیزی را می بری
آنچه را که می آوری و آنچه را که می بری
خاطره است ....
خاطره ...
خاطره ....

نازنین شنبه 8 اسفند 1388 ساعت 00:03

ساعتی از یک روز زندگی در آینده در ایران...........

امروز صبح برخلاف همیشه زودتر از خواب بیدار شدم. چشمهام رو که باز کردم دیدم همسرم هنوز خوابه . یواشکی و مثل دزدها سر بالینش و از زیر متکاش ؛ کارت هوشمند آبش رو برداشتم . بعد از دستشویی با خیال راحت رفتم یه دوش بگیرم . آخـــــیـش چه حالی میده , آدم با کارت آب یکی دیگه دوش بگیره بدون اینکه نگران تموم شدن سهمیه اش باشه .

وقتی برگشتم هنوز خواب بود. کارتش رو زیر سرش گذاشتم و لباسهام رو پوشیدم . موبایل ؛ عینک و کیف مخصوص کارتهام رو برداشتم و راهی محل کار شدم . با کارت هوشمند مخصوص ؛ قفل درب خانه را بازکردم و در را به آرامی بستم . درب ماشین نیازی به باز کردن نداشت چون امروز فقط ماشینهایی که صاحبانش یک چشم داشته باشند حق تردد دارند . خوب محله ما هم فقط یک دزد یک چشم داره که دیشب جلوی چشمهای (یک چشم ) خودم دستگیر شد و تا آزاد شدنش حداقل ۱۲ ساعت طول میکشید.

باسن مبارکم رو که روی صندلی گذاشتم توجهم به صدای غرغر فریبا خانوم جلب شد. گوشهامو تیز کردم دیدم داره با خودش میگه , آخه این کارت سهمیه بندی نون لواش دیگه چه صیغه ای است . من با این هفت تا لواش چجوری شکم گنده این مرتیکه رو پر کنم . بی خیال شدم و استارت زدم . نمیتونستم برای گرم شدن ماشین صبر کنم چون علاوه بر اتلاف سوخت , کنتور آلودگی هوا هم که به اگزوز ماشین وصله , بیخودی شماره مینداخت .

به آرامی حرکت کردم. سر خیابون نگه داشتم که صدقه بدم . روی مانیتور صندوق صدقات نوشته بود ” به علت قطع ارتباط با مرکز ؛ دستگاه قادر به انجام عملیات نمیباشد.” . ناچار از طریق سرویس پیام خیلی خیلی کوتاه مبلغ ۵۶ تومان و ۶۵ دینار صدقه رو به سازمان مربوطه حواله کردم. حالا چرا ۵۶ تومان و ۶۵ دینار ؟ . اصل صدقه ۵۰ تومان بعلاوه .۳ درصد عوارض شهرداری ؛ ۲ درصد عوارض افزایش متکدیان ؛ ۳ درصد بیمه اجباری قبول شدن صدقه ؛ دو در هزار سهم عراق ؛ دو در هزار سهم افغانستان ؛ دو در هزار سهم پاکستان ؛ دو در هزار علی الحساب ذخیره برای سایر کشورهایی که هنوز از آنها ضربه نخورده ایم ؛ ۴ درصد هزینه ارسال سرویس پیام کوتاه ؛ نیم درصد عوارض اشغال باند که روی هم میشود ۵۶ تومان و ۶۵ دینار .

خلاصه پس از ارسال صدقه به راهم ادامه دادم . بعد از زدن کارت هوشمند ساعت زنی؛ چشمم به آقای اکبری افتاد . دلم برایش سوخت . طفلک دم در ایستاده بود تا مدیرعامل بیاید و او پاچه خواریش را شروع کند. آخه همسرش باردار بود و نیاز به قدرت پارتی های مدیرعامل داشت . چون بیمارستانها از ارائه خدمات بدون کارت هوشمند بارداری خودداری میکردند. سرم را به نشانه تاسف تکان دادم و به اتاق کارم رفتم....

سارا 29 تهران دوشنبه 10 اسفند 1388 ساعت 09:31

نام شاعر : خوانا ایبابورو - ( اروگوئه )

نام شعر : زن
اگر مرد بودم، از آن من می بود همه نور مهتاب
سایه - و سکوت دلخواهم
چه آرام راه می سپردم همه شب
از میان کشتزاران خفته ، غرق تماشای افق اقیانوس !
اگر مرد بودم، غریب تر ، حیرت انگیزتر
و هدفمندتر از من سرگشته ای نبود در جهان !
همراه و همسفر همه جاده های بی انتهایی می گشتم
که تا فراسوی ابدیت ادامه می یابند !
فرسوده از وسوسه های دور و دراز
چه سرشارم از حقیقت مرداب گونه زن بودنم !

نازنین-۱۹-قم شنبه 15 اسفند 1388 ساعت 17:24

فاحشه دعایم کن

سلام فاحشه...
تعجب کردی!؟... میدانم در کسوت مردان آبرومند، اندیشیدن به تو رسم، و گفتن از تو ننگ است! اما میخواهم برایت بنویسم
شنیده ام، تن می فروشی، برای لقمه نان! چه گناه کبیره ای…! میدانم که میدانی همه تو را پلید می دانند، من هم مانند همه ام
راستی از خودت پرسیدی چرا اگر در سرزمین من و تو، زنی زنانگی اش را بفروشد که نان در بیارد رگ غیرت اربابان بیرون می زند !!اما اگر همان زن کلیه اش را بفروشد تا نانی بخرد و یا شوهر زندانی اش آزاد شود این «ایثار» است ! مگر هردواز یک تن نیست؟ مگر هر دو جسم فروشی نیست؟
تن در برابر نان ننگ است
بفروش ! تنت را حراج کن… من در دیارم کسانی را دیدم که دین خدا را چوب میزنند به قیمت دنیایشان
شرفت را شکر که اگر میفروشی از تن می فروشی نه از دین
شنیده ام روزه میگیری،
غسل میکنی،
نماز میخوانی،
چهارشنبه ها نذر حرم امامزاده صالح داری،
رمضان بعد از افطار کار می کنی،
محرم تعطیلی.
من از آن میترسم که روزی با ظاهری عالمانه، جمعه بازار دین خدا را براه کنم، زهد را بساط کنم، غسل هم نکنم، چهارشنبه هم به حرم امامزاده صالح نروم، پیش از افطار و پس از افطار مشغول باشم، محرم هم تعطیل نکنم!
فاحشه!!!… دعایم کن...

بهناز/28/لاهیجان پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 12:42

این همه حسود بودم ونمی دانستم.
به نسیمی که از کنارت
موذیانه می گذرد
به چشم های آشنا وپر آزار،
که بی حیا نگاهت می کند
به آفتابی که فقط تلاش گرم کردن تورا دارد،
حسادت می کنم...
من آنقدر عاشقم
که به طبیعت بد بینم
طبیعت پر از نفس های آدمی است،
که مراوا می دارد حسادت کنم
به تنهایی ام
به جهان
به خاطره ای دور از تو...

بهناز/28/لاهیجان پنج‌شنبه 20 اسفند 1388 ساعت 16:53

یه روز خدا میخواس بیاد بشینه
آدم و حوّا رو بیـافـرینــه

وقتی اومد مشغـول کارش بشه
خـواس یه فرشته دستیارش بشه

تو جرگه ی فرشته هـا نگا کرد
از تو اونا یه کـــار گـر جدا کرد

گف: برو ظرفو پُر خاک رُس کن
آب ام بریز یه خورده گل درُس کن

فرشته با کمال میل پا شد
برای تعظیم یه ذرّه تا شد

با هیکل قشنگ و خوش قواره
فُرغونو ور داش بره خاک بیـاره

فرشته هه خاکارو آوُرد نشست
هر چی تونس تو خاک رُس آب بست

همـینه که جنس بشر خرابه
دو سوّم کُـلّ وجـــودش آبه

اگه یه جاش سفته هـزار جاش شُله
تقصیر اون فرشته ی مُنــگُـله

خلاصه ، کـار گل به آخــر رسید
میگن خدا یه ذرّه ام تـوش دمید

به خاطر همینه یک عالمه
هوا تـوی کـلّه ی این آدمه

نمی دونم خدا چه قصدی داشـته
که آدمارو سر کـار گـــذاشته

از سر طـعنه گفته باریکـالا
جدی نگفـــته ، شوخی کـرده والا

خودش میگه بشر هبـوط کـرده
بـا کلّه رو زمین سقــوط کرده

میگن مُخِش حسابی ضربه خورده
خوبه کــــه زنده مونـده و نمُـرده

امـا حالا همـین خُل و دیوونه
فک میکنه خـدای دنیـا اونه

...
.
خلیل جوادی

پری-۲۹-تهران جمعه 21 اسفند 1388 ساعت 23:52

*دنیا مانند پژواک اعمال و خواستهای ماست. اگر به جهان بگویی: ”سهم منو بده...“ دنیا مانند پژواکی که از کوه برمی گردد، به تو خواهد گفت: ”سهم منو بده....“ و تو در کشمکش با دنیا دچار جنگ اعصاب می شوی. اما اگر به دنیا بگویی: ”چه خدمتی برایتان انجام دهم؟...“ دنیا هم بتو خواهد گفت: خدمتی برایتان انجام دهم؟ چه...“

سارا 29 تهران دوشنبه 24 اسفند 1388 ساعت 13:30

نام شاعر : عباس معروفی

بخواب تا نگاهت کنم
و برای هر نفس تو
بوسه ای بنشانم به طعم ...
هر چه تو بخواهی

نفسم به تو بند است
بند دلم پاره می شود که نباشی
انگشت هایت را پنجره کن،
و مرا صدا بزن
از پشت آنهمه چشم

بخواب آقای من !
چقدر خورشید را انتظار می کشم
تا چشمانت را باز کنی

روی بند دلت راه می روم
بی ترس از افتادن
بی ترس از سقوط

یادم بده
تا من هم بگویم
که چگونه با جست و خیزهای دلم
آسایش را
از روح و روانم گرفته ام

روی دلت پا می گذارم
بی هراس از بودن
راه می روم روی بند
و می رقصم .
رخت شسته نیستم با گیره ای سرخ یا سبز
که باد موهایم را به بازی گرفته باشد
راه می روم روی بند،

بخوای آقای من !
خدا به من رحم می کند
تو اما رحم نکن !

و بودن
چه هراسناک شده
بی تو
عشق من!

نازنین-۱۹-قم چهارشنبه 26 اسفند 1388 ساعت 16:19

همیشه با خود فکر میکنم که چگونه است که ما در این سر دنیا عرق میریزیم و وضعمان این است و آن ها در آن سر دنیا عرق می خورند و وضعشان آن است!
نمیدانم مشکل در نوع عرق است یا در نوع ریختن آن!!!!!

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

من رقص دختران هندی را از عبادت پدر و مادرم بیشتر دوست دارم!!!
چون آن از روی عشق و این از روی عادت است...

(دکتر شریعتی)

نازنین-۱۹-قم یکشنبه 1 فروردین 1389 ساعت 22:49

بوی عیدی، بوی توپ
بوی کاغذ رنگی
بوی تند ماهی دودی، وسط سفره نو
بوی یاس جانماز ترمه مادر بزرگ
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم

شادی شکستن قلک پول
وحشت کم شدن سکه عیدی از شمردن زیاد
بوی اسکناس تا نخرده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم

فکر قاشق زدن یه دختر چادر سیاه
شوق یک خیز بلند از روی بته های نور
برق کفش جفت شده تو گنجه ها
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم

عشق یک ستاره ساختن با دولک
ترس ناتموم گذاشتن جریمه های عید مدرسه
بوی گل محمدی که خشک شده لای کتاب
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم

بوی باغچه، بوی حوض
عطر خوب نذری
شب جمعه، پی فانوس، توی کوچه گم شدن
توی جوی لاجوردی، هوس یه آب تنی
با اینا زندگیمو سر می کنم
با اینا خستگیمو در می کنم
با اینا زمستونو سر می کنم
یا اینا خستگیمو در می کنم!

بهار یک نقطه دارد نقطه آغازبهار زندگیت بی انتها منصور جان....

نازنین-۱۹-قم سه‌شنبه 3 فروردین 1389 ساعت 01:30

گر تو سبــزی سبــزم

گر تو شــادی شــادم

وطــنم ایــــــرانــــــم

عــیــد آن روز مــبارک بادم

که تو آبــادی و مــن آزادم...

سارا 29 تهران یکشنبه 15 فروردین 1389 ساعت 14:52

نام شاعر : سوزان پولیس شوتز

آنگاه که کسی در اندیشه توست،
گفتن آسان تر است،
شنیدن آسان تر است،
بازی کردن آسان تر است،
کار کردن آسان تر است،
آنگاه که کسی در اندیشه توست،
خندیدن آسان تر است...

( من واقعا از شعرهای این زن لذت می برم . ساده اما عاشقانه . این کار هر کسی نیست )

نازنین-۱۹-قم چهارشنبه 18 فروردین 1389 ساعت 15:34

آمریکایی یا ایرانی؟مساله این است!!!


مردی دارد در پارک مرکزی شهر نیویورک قدم میزند که ناگهان می بیند

سگی به دختر بچه ای حمله کرده است.

مرد به طرف آنها می دود و با سگ درگیر می شود.

سرانجام سگ را می کشد و زندگی دختربچه را نجات می دهد.

پلیسی که صحنه را دیده بود به سمت آنها می آید

و می گوید: تو یک قهرمانی.

فردا در روزنامه ها می نویسند :

" یک نیویورکی شجاع ، جان دختر بچه ای را نجات داد "

آن مرد میگوید : " اما من نیویورکی نیستم "

پس روزنامه های صبح مینویسند :

" آمریکایی شجاع جان دختر بچه ای را نجات داد "

آن مرد دوباره میگوید : " اما من آمریکایی نیستم "

میپرسند: خوب ، پس تو اهل کجا هستی ؟

مرد گفت: من ایرانی هستم !

فردای آن روز روزنامه ها اینگونه می نویسند :

« یک تندروی مسلمان ، سگ بی گناه را کشت»


راستی منصور تموم شد عید....عوض کن اون جمله بالارو

بهناز/28/لاهیجان پنج‌شنبه 19 فروردین 1389 ساعت 10:23

برلبانم غنچه لبخند، پژمرده است
نغمه ام دلگیر و افسرده است
نه سرودی، نه سروری
نه هم آوازی، نه شوری
زندگی گوئی ز دنیا رخت بربسته است
یا که خاک مرده روی شهر پاشیده است
این چه آئینی است، چه قانونی است، چه تدبیری است
من از این آرامش سنگین و صامت، عاصیم دیگر
من از آهنگ یکسان و مکرر، عاصیم دیگر

من سروری تازه می خواهم
جنبشی، شوری، نغمه ای، فریادهائی تازه می خواهم
من بهر آئین و مسلک کو کسی را از تلاش بازدارد یاغیم دیگر
من تو راه در سینه ی امید دیرینسال خواهم کشت
من امید تازه می خواهم
افتخاری آسمانگیر و بلند آوازه می خواهم

کرم خاک نیستم اینک تابمانم درمغاک خویش خاموش
نیستم شبکور، کز خورشید روشن گر بدوزم چشم
آفتابم من، که یکجا، یکزمان ساکت نمی مانم
با پر زرین خورشید افق پیمای روح خویشتن
من تن بکر همه گلهای وحشی را نوازش می کنم هر روز


جویبارم من که تصویر هزاران پرده در پیشانیم پیدا است
موج بی تابم که بر ساحل صدفهای پری می آورم همراه
کرم خاکی نیستم، من آفتابم
جویبارم، موج بی تابم

تا به چند اینگونه در یک دخمه، بی پرواز ماندن
تا به چند اینگونه با صد نغمه، بی آواز ماندن
شهر ما آسمانی را بزیر چنگ پرواز بلندش داشت
آفتابی را بخواری در حریم ریشخندش داشت
گوش سنگین خدا از نغمه شیرین ما، پر بود
زانوی نصف النهار از پایکوب پر غرور ما
چو بید از باد می لرزید
اینک آن آواز و پرواز بلند و این خموشی و زمینگیری
اینک این همبستری با دختر خورشید
این همخوابگی با مادر ظلمت
من که هرگز سر به تسلیم خدایان هم نخواهم داد
گردن من زیر بار کهکشان هم خم نمی گردد

زندگی یعنی تکاپو
زندگی یعنی هیاهو
زندگی یعنی شب نو، روز نو، اندیشه نو
زندگی یعنی غم نو، حسرت نو، پیشه ی نو
زندگی بایست سرشار از تکان و تازگی باشد



زندگی بایست در پیچ و خم راهش زالوی حوادث رنگ بپذیرد

زندگی بایست یکدم یک نفس حتی
زجنبش وانماند
گرچه این جنبش برای مقصدی بیهوده باشد

زندگی همچنان آبست
آب اگر راکد بماند چهره اش افسرده خواهد گشت
و بوی گند می گیرد.
در ملال آبگیرش غنچه ی لبخند می میرد.
آهوان عشق از آب گل آلودش نمی نوشند
مرغکان شوق در آئینه تارش نمی جوشند
من سرتسلیم بر درگاه هر دنیای نادیده فرو می آورم، جز مرگ
من ز مرگ از آن نمی ترسم که پایانیست بر طومار یک آغاز
بیم من از مرگ یک افسانه ی دلگیر بی آغاز و پایانیست

من سروری را که عطری کهنه در گلبرگ الفاطش نهان باشد، نمی خواهم
من سرودی تازه خواهم خواند کش گوش کسی نشنیده باشد
من نمی خواهم به عشقی سالیان پایبند بودن
من نمی خواهم اسیر سحر یک لبخند بودن
من نه بتوانم شراب ناز از یک چشمه نوشیدن
من نه بتوانم لبی را باره ها با شوق بوسیدن
من تن تازه، لب تازه،شراب تازه، عشق تازه می خواهم
قلب من با هر طپش یک آرمان تازه می خواهد
سینه ام با هر نفس یک شوق یا یک درد بی اندازه می خواهد
من زبانم لال، حتی یک خدا را سجده کردن، قرنها او را پرستیدن، نمی خواهم

من خدای تازه می خواهم
گرچه او با آتش ظلمش بسوزاند سراسر ملک هستی را
گرچه او رونق دهد آئین مطرود و حرام می پرستی را
من به ناموس قرون بردگیها یاغیم دیگر
یاغیم من، یاغیم من، گر بگیرندم، بسوزندم
گو بدار آرزوهایم بیاویزند
گو به سنگ ناحق تکفیر
استخوان شعر عصیان درونم را فرو کوبند
من از این پس یاغیم دیگر
من یاغیم دیگر

nAzAniN چهارشنبه 9 تیر 1389 ساعت 23:11

آه ، ای شـباهـتِ دور !

ای چـشمـهـای مـغــرور !

ایـن روزهـا کـه جٌـرات دیوانـگی کـم اسـت

بـگـذار بـاز هـم بـه تـو بـرگـردم !

بـگـذار دسـت کــم

گـاهـی تـو را بــه خـواب بـبیـنم !

بـگـذار در خـیـالِ تـو باشـم !

بـگـذار ....

بـگـذریــم !!



ایـن روزهــا

خـیلـی بـرای گریـــــــه دلـم تـنـگ است !

بهنازی/28/لاهیجان سه‌شنبه 15 تیر 1389 ساعت 17:27

باتو،همه ی رنگهای این سرزمین مرا نوازش می کند
باتو،آهوان این صحرا دوستان همبازی من اند
باتو،کوه ها حامیان وفادارخاندان من اند
باتو،زمین گاهواره ای است که مرا در آغوش خود می خواباند
ابر،حریری است که برگاهواره ی من کشیده اند
وطناب گاهواره ام را مادرم،که در پس این کوه هاهمسایه ی ماست در دست خویش دارد باتو،دریا با من مهربا نی می کند
باتو، سپیده ی هرصبح بر گونه ام بوسه می زند
باتو،نسیم هر لحظه گیسوانم را شانه می زند
باتو،من با بهار می رویم
باتو،من در عطر یاس ها پخش می شوم
باتو،من درشیره ی هر نبات میجوشم
باتو،من در هر شکوفه می شکفم
باتو،من درمن طلوع لبخند میزنم،درهر تندر فریاد شوق میکشم،درحلقوم مرغان عاشق می خوانم در غلغل چشمه ها می خندم،درنای جویباران زمزمه می کنم
باتو،من در روح طبیعت پنهانم
باتو،من بودن را،زندگی را،شوق را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی را می نوشم
باتو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این بی کسی،
بی تو،من رنگهای این سرزمین را بیگانه میبینم
بی تو،رنگهای این سرزمین مرا می آزارند
بی تو،آهوان این صحرا گرگان هار من اند
بی تو،کوه ها دیوان سیاه و زشت خفته اند
بی تو،زمین قبرستان پلید و غبار آلودی است که مرا در خو به کینه می فشرد
بی تو،دریا گرگی است که آهوی معصوم مرا می بلعد
بی تو،پرندگان این سرزمین،سایه های وحشت اند و ابابیل بلایند
بی تو،سپیده ی هر صبح لبخند نفرت بار دهان جنازه ای است
بی تو،نسیم هر لحظه رنج های خفته را در سرم بیدار میکند
بی تو،من با هر برگ پائیزی می افتم.بی تو،من در چنگ طبیعت تنها می خشکم
بی تو،من زندگی را،شوق را،بودن را،عشق را،زیبایی را،مهربانی پاک خداوندی رااز یاد می برم
بی تو،من در خلوت این صحرا،درغربت این سرزمین،درسکوت این آسمان،درتنهایی این درختان هر کدام خاطره ی رنجی،شبح هر صخره،ابلیسی،دیوی،غولی،گنگ وپرکینه فروخفته،کمین کرده مرا بر سر راه،باران زمزمه ی گریه در دل من،
بوی پونه،پیک و پیغامی نه برای دل من،بوی خاک،تکرار دعوتی برای خفتن من،
شاخه های غبار گرفته،باد خزانی خورده،پوک،همه تلخ ترین یادهای من،تلخ ترین یادگارهای من اند.




دکتر علی شریعتی

مژده ღ 18 ღ اصفهان جمعه 25 تیر 1389 ساعت 02:24


علی کوچیکه
علی بونه گیر
نصف شب از خواب پرید
چشماشو هی مالید با دس
سه چار تا خمیازه کشیده
پاشد نشس

چی دیده بود؟
چی دیده بود؟
خواب یه ماهی دیده بود
یه ماهی ، انگار که یه کپه دو زاری
انگار که یه طاقه حریر
با حاشیه ی منجوق کاری
انگار که رو برگ گل لال عباسی
خامه دوزیش کرده بودن

قایم موشک بازی می کردن تو چشاش
دو تا نگین گرد صاف الماسی
همچی یواش
همچی یواش
خودش و رو آب دراز می کرد
که بادبزن فرنگیاش
صورت آب و ناز میکرد

بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
بوی لواشک ، بوی شوکولات

انگار تو آب ، گوهر شب چراغ می رفت
انگار که دختر کوچیکه شاپریون
تو یه کجاوه ی بلور
به سیر باغ و راغ می رفت
دور و ورش گل ریزون
بالای سرش نور بارون
شاید که از طایفه ی جن و پری بود ماهیه
شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
شاید که یه خیال تند سرسری بود ماهیه
هرچی که بود
هرکی که بود
علی کوچیکه
محو تماشاش شده بود
واله و شیداش شده بود

همچی که دس برد که به اون
رنگ روون
نور جوون
نقره نشون
دس بزنه
برق زد و بارون زد و آب سیا شد
شیکم ماهی رو تن ماهی وا شد
دسه گلا دور شدن و دود شدن
شمشای نور سوختن و نابود شدن
باز مث هرشب رو سر علی کوچیکه
دسمال آسمون پر از گلابی
نه چشمه ای ، نه ماهی ای ، نه خوابی

باد توی بادگیرا نفس نفس میزد
زلفای بید و می کشید
از روی لنگای دراز گل آغا
پادر نماز کودریش و پس میزد

رو بند رخت
پیرهن زیرا عرق گیرا
دس می کشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن
انگار که از فکرای بد
هی پر و خالی می شدن

سیرسیرکا
سازا رو کوک کرده بودن و ساز می زدن
همچی که باد آروم می شد
قورباغه ها از ته باغچه زیر آواز میزدن
شب مث هرشب بود و چن شب پیش ئ شبهای دیگه
آمو علی
تو نخ یه دنیای دیگه

علی کوچیکه
سحر شده بود
نقره ی نابش رو میخواس
ماهی خوابش رو میخواس
راه آب بود و قرقر آب
علی کوچیکه و حوض پر آب

<< علی کوچیکه
علی کوچیکه
نکنه تو جات وول بخوری
حرفای ننه قمر خانوم
یادت بره گول بخوری
تو خواب اگه ماهی دیدی خیر باشه
خواب کجا ؟ حوض پر از آب کجا ؟
کاری نکنی که اسمت
توی کتابا بنویسن
سیا کنن طلسمت و
آب مث خواب نیس که آدم
از این سرش فرو بره
از اون سرش بیرون بیاد
تو چاراهاش وقت خطر
صدای سوت سوتک پاسبون بیاد
شکر خدا پات رو زمین محکمه
کور و کچل نیستی علی ، سلامتی ، چی چیت کمه ؟
میتونی بری شابدول عظیم
ماشین دودی سوار بشی
قد بکشی ف خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی

حیفه آدم این همه چیزای قشنگ و نبینه
الاکلنگ سوار نشه
شهر فرنگ و نبینه
فصل حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
چن روز دیگه تو تکیه سینه زنیس

ای علی ، ای علی دیوونه
تخت فنری بهتره یا تخته ی مرده شور خونه ؟
گیرم تو هم خودت و به آب شور زدی
رفتی و اون کولی خانوم و به تور زدی
ماهی چیه ؟
ماهی که ایمون نمی شه ، نون نمی شه
اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمی شه
دس که به ماهی بزنی
از سر تا پات بو میگیره
بوت تو دماغا می پیچه
دنیا ازت رو میگیره
بگیر بخواب ، بگیر بخواب
که کار باطل نکنی
با فکرای صد تا یه غاز
حل مسائل نکنی
سرتو بذار رو ناز بالش
بذار به هم بیاد چشت
قاچ زینو محکم بچسب که اسب سواری پیشکشت

حوصله ی آ یدیگه داشت سر میزفت
خودش و می ریخت تو پاشوره ، در می رفت
انگار میخواس تو تاریکی
داد بکشه : آهای زکی !
این حرفا ، حرف اون کسی نیس که اگه
یه بار تو عمرشون زذ و یه خوای دیدن
خواب پیاز و ترشی و دوغ و چلو کباب دیدن
ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
ماهی که سهله ، سگشم
از این تغارا عار داره

ماهی تو آب میچرخه و ستاره دست چین می کنه
اون وخ به خواب هرکی رفت
خوابش و از ستاره رنگین می کنه
می برتش ، می برتش
از توی این دنیای دلمرده ی چاردیواریا
نق نق نحس ساعتا ، خستگیا ، بیکاریا
دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
دنیای بشکن زدن و لوس بازی
عروس و دوماد بازی و ناموس بازی
دنیای هر خیابونا رو الکی گز کردن
از عربی خوندن یه چادر به سر حظ کردن
دنیای صبح سحرا
تو توپخونه
تماشای دار زدن
نصف شبا
رو قصه ی آقا بالاخان زار زدن
دنیایی که هر وخت خداش
تو کوچه هاش پا میذاره
یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
دنیایی که هرجا میری
صدای رادیوش میاد
میبرتش ، میبرتش

از توی این همبونه ی کرم و کثافت و مرض
به آبیاری پاک و صاف آسمون میبرتش
به سادگی کهکشون میبرتش .

آب از سر یه شاپرک گذشته بود و حالا داشت فروش میداد

علی کوچیکه
نشسته بود کنار حوض
حرفای آب و گوش میداد
انگار که از اون ته ته ها
از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد
آه می کشید
دس عرق کرده و سردش رو یواش به پاش می زد
انگار می گفت : یک دو سه
نپریدی ؟ هه هه هه
من توی اون تاریکیای ته آبم به خدا
حرفمو باور کن علی
ماهی خوابم به خدا
دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
پرده های مرواری رو
این رو و اون رو بکنن
به نوکرای با وفام سپردم
کجاوه ی بلورمم آوردم
سه چارتا منزل که از اینجا دور بشیم
به سبزه زارای همیشه سبز دریا می رسیم
به گله های کف که چوپون ندارن
به دالونای نور که پایون ندارن
به قصرای صدف که پایون ندارن

یادت باشه از سر راه
هفت هشت تا دونه مرواری
جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
یه قل دو قا بازی کنیم
ای علی ، من بچه دریام ، نفسم پاکه علی
دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه علی
هرکی که دریا رو به عمرش ندیده
از زندگیش چی فهمیده ؟
خسته شدم ، حالم بهم خورده از این بوی لجن
انقده پا به پا نکن که دوتایی
تا خرخره فرو بریم توی لجن
بپر بیا ، وگرنه ای علی کوچیکه
مجبور میشم بهت بگم نه تو نه من

آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
انگار که آب جفتش و جست و تو خودش فرو کشید
دایره های نقره ای
توی خودشون
چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
موجا کشاله کردن و از سر نو
به زنجیرای ته حوض بسته شدن
قا قا قا تالاپ تالاپ
قل قل قل تالاپ تالاپ
چرخ میزدن رو سطح آب
تو تاریکی چن تا حباب

علی کجاس ؟
تو باغچه
چی میچینه؟
آلوچه
آلوچه ی باغ بالا
جرئت داری بسم الله

فروغ

-------------

بی خوابی هم معضلیه هااااا :D

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:41

همه ی عمر دیر می فهمیم..تو لحظه ها و دقیقه های اخر....وقتی عمر همه چیز داره تموم می شه...
مثل وقت هایی که ...
زندگی تو لحظه های از دست دادن شیرین میشه...
یه لحظه افتاب تو هوای سرد غنیمت میشه...
خدا تو موقع سختیها تنها پناهت میشه...
یه قطره نور توی دریای تاریکی واست همه ی دنیا میشه...
یه عزیز وقتی که از دست رفت برات همه کس میشه...
هیچ کس مطمئن نیست که فردا رومی بینه یا نه.
امروز تمام چیزها و ادمهای دور و برت رو خوب ببین
زندگی خیلی طولانی نیست...

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:43

موج است وطوفان پس بیا ساحل بگیریم
از هـــر چه غیــر دوست، باید دل بگیریم
در خــــــلوت آرامش مـــــــــاه خـــــداوند
با بال خســـــته،روز وشب منــزل بگیریم
یعنی بیا تا روزه هـــــــا را با دل وجــــان
باعشق، با اندیشـــه ی کــــامـل بگیریم
روزه زلال روشـــن دلهـــــــای پاک است
پس روزه داران ،روزه هــــــای دل بگیریم...

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:44

و من مات در کنار پنجره

تکیه بر قاب می زنم

و دست در موهای پریشانم می کنم

نور مهتاب اتاق را نوازش می کند

دل آسمان هم گرفته است

خدایا تو که ستاره هایت

این شبها طور دیگر چشمک می زنند

تو که این ماه درگاه رحمتت باز است

چرا آسمان همه پر ز شادیست
آسمان دل من اما همیشه بارانیست

چرا محبتم کار ساز نیست

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:45

زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک!،
اشک سردی همچون مروارید
میدود در جام چشمانش،
میچکد بر خاک،
سادگی در چهره اش پیداست!
گاه یک لبخند
میدمد در آسمان گونه هایش گرم،
می شکوفد در بنا گوشش
غنچه آزرم.
گاه ابر تیره اندوه
بر جبینش میگشد دامن
سر فرو می آورد نا شاد،
چون نهاهی نرمو نازک تن
در گذار باد

زندگی زیباست:
ساده و مغموم،
چون غزالی در کنار چشمه ای،در خلوت جنگل
مانده از دیدار جفت گمشده محروم
دیده اش از انتظاری جاودان لبریز
در بهاری سرد
مرغ زیبایی نشسته شادمان بر شاخه اندوه
سادگی افتاده همچون شبنمی از دیده مهتاب
در سکون حیرتی خاموش
بر عقیق بوته اعجاب
زندگی چون کودکی تنهاست:
ساده وغمناک،
زندگی زیباست!

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:46

دل ٍابریم باز می گرید

بی تاب ٍ جرعه ای تبسم

اشگ بر پهنای صورت

زخم زده احسا س ام را

مات ایستاده ،درقاب پنجره

پریشان می کند دست

موهایم را

نوازش می کند مهتاب

شب را و آسمانت را

خداوندا در این شب ها

به چشمک وا داشتی ستاره هایت را

آسمانت پر ز شادی ست

می دانم اما،

دست من خالی ست

خدا یابه درگاهت

زرحمت بگشای

این دل

غم بار ٍ بارانی ست

بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 12:54

خودم را در کوچه تنهایی گم کرده ام
تا شاید تو مرا صدا بزنی
تویی که دوستت دارم،
مثل هیچکس دیگری،
مثل بی مانندی خودت،
من منتظر یک پگاه ناگاه هستم.
مثل آسمان،
در آرزوی دوبال و مثل پرنده،
در امید آفتاب...
خدایا! مرا به آسمان ببر.
من خیلی وقت است دلم زمینگیر شده...


بهنازی*28*لاهیجان سه‌شنبه 2 شهریور 1389 ساعت 19:20

من صبورم اما...
به خدا دست خودم نیست اگر می رنجم
یا اگر شادی زیبای تو را به غم غربت چشمان خودم می بندم .
من صبورم اما . . .
چقدر با همه ی عاشقیم محزونم !
و به یاد همه ی خاطره های گل سرخ
مثل یک شبنم افتاده ز غم مغمومم .
من صبورم اما . . .
بی دلیل از قفس کهنه ی شب می ترسم
بی دلیل از همه ی تیرگی تلخ غروب
و چراغی که تو را ، از شب متروک دلم دور کند. . . می ترسم .
من صبورم اما . . .
آه . . . این بغض گران صبر نمی داند چیست

بهنازی*28*لاهیجان دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:38

خدا........!!!!!
نمی خواهم خدایم بیکران باشد
نمی خواهم عظیم و قادر و رحمان
نمی خواهم که باشد این چنین آخر
خدا را لمس باید کرد.

نگو کفر است
خدا را می توان در باوری جا داد
که در احساس و ایمان غوطه ور باشد
خدا را می توان بوئید
و این احساس شیرینی است

نگو کفر است
که کفر این است
که ما از بیکران مهربانیها
برای خود
خدایی لامکان و بی نشان سازیم
خدا را در زمین و آسمان جستن
ندارد سودی ای آدم
تو باید عاشقش باشی
و باید گوش بسپاری
به بانگ هستی و عالم
که در هر خانه ای آخر خدائی هست

نگو کفر است
اگر من کافرم، باشد
نمی خواهم خدایا زاهدی چون دیگران باشم
نمی خواهم خدایم را
به قدیسی بدل سازم
که ترسی باشد از او در دل و جانم

نگو کفر است
که سوگند یاد کردم من
به خاک و آب و آتش بارها ای دوست
خدا زیباترین معشوق انسانهاست
خدا را نیست همزادی
که او یکتاترین
عاشق ترین
معبود انسانهاست

دکتر علی شریعتی

بهنازی*28*لاهیجان دوشنبه 8 شهریور 1389 ساعت 12:40

سلام بنده های من...

من خدا هستم. امروز من همه مشکلاتت را اداره میکنم . لطفا به خاطر داشته باش که من به کمک تو نیاز ندارم. اگر در زندگی وضعیتی برایت پیش آید که قادر به اداره کردن آن نیستی، برای رفع کردن آن تلاش نکن . آنرا در صندوق( برای خدا تا انجام دهد) بگذار . همه چیز انجام خواهد شد ولی در زمان مورد نظر من ، نه تو . وقتی که مطلبی را در صندوق من گذاشتی ، همواره با اضطراب دنبال(پیگیری) نکن . در عوض روی تمام چیزهای عالی و شگفت انگیزی که الان در زندگی ات وجود دارد تمرکز کن . ناامید نشو ، توی دنیا مردمی هستند که رانندگی برای آنها یک امتیاز بزرگ است. شاید یک روز بد در محل کارت داشته باشی : به مردی فکر کن که سالهاست بیکار است و شغلی ندارد ممکنه غصه زودگذر بودن تعطیلات آخر هفته را بخوری : به زنی فکر کن که با تنگدستی وحشتناکی روزی دوازده ساعت ، هفت روز هفته را کار میکند تا فقط شکم فرزندانش را سیر کند وقتی که روابط تو رو به تیرگی و بدی میگذارد و دچار یاس میشوی : به انسانی فکر کن که هرگز طعم دوست داشتن و مورد محبت واقع شدن را نچشیده وقتی ماشینت خراب میشود و تو مجبوری برای یافتن کمک مایلها پیاده بروی : به معلولی فکر کن که دوست دارد یکبار فرصت راه رفتن داشته باشد ممکنه احساس بیهودگی کنی و فکر کنی که اصلا برای چی زندگی میکنی و بپرسی هدف من چیه ؟ شکر گذار باش . در اینجا کسانی هستند که عمرشان آنقدر کوتاه بوده که فرصت کافی برای زندگی کردن نداشتند وقتی متوجه موهات که تازه خاکستری شده در آینه میشی : به بیمار سرطانی فکر کن که آرزو دارد کاش مویی داشت تا به آن رسیدگی کند.

سارینا

بهناز*۲۸*لاهیج سه‌شنبه 9 شهریور 1389 ساعت 09:25

بشه ها این متن زیر و از تو یه وب دزدیم

خیلی خشنگه شاید قبلا خونده باشین
ولی من تازه امروز خوندم و کلی هم خندیدم




خارج کجاست؟



خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند !
مملکت خارج جایی است که همه در آن با ناموس همدیگر کار دارند !
در حالی که در مملکت ما چند نفر با ناموس همه کار دارند !!!

کشور خارج جایی است که رییس جمهورشان بیشتر از یک دست لباس دارد بس که تشریفاتی و مرفه است !
تازه در خارج کراوات هم می زنند که همه میدانند یک جور فلش و علامت راهنمای رو به پایین است !

خارجی ها همه غرب زده هستند بی همه چیز ها !!!
مردم خارج ، همیشه مست هستند و دائم به هم میگویند: یو آر ... !!!
اما در اینجا ما همیشه در حال احوال پرسی از خانواده طرف مقابل هستیم بس که مودب و بافرهنگیم !

ما در ایران خیلی همه چیز داریم ! نان ، مسکن و حتی به روایتی آزادی !
اما فرق اصلی ما در این است که خودمان میگوییم این ها را نداریم ، ولی مقاماتمان میگویند دارید !
و ما از بس که نفهم هستیم ، اصرار میکنیم و میگوییم پس کو ؟!!!
آن وقت آنها مجبور میشوند گشت درست کنند و به زور به ما حالی کنند که ایناهاش !!!
در خارج اما اینطوری نیست بس که آنها بی منطق هستند !

خارج جای عقب افتاده ای است که گشت نسبت ندارد ! آن ها برای لاک زدن جریمه نمیشوند !
در خارج هنوز نفهمیده اند که رنگ سیاه مناسب تابستان است !
خارجی ها بس که دین و اعتقاد ضعیفی دارند ، با دیدن موی نامحرم ، هیچ چیزیشان نمی شود !!!
اما ما اگر یک تار مو ببینیم ، دچار لرزش می شویم ! بس که محکم است این اعتقاداتمان !

خارجی ها فکر میکنند ما در جنگ جهانی هستیم چون کوپن داریم و سهمیه بندی !
آنها وقتی جنگ جهانی میکردند همه چیزشان سهمیه بندی بود !
ما همیشه در حال جنگ جهانی هستیم ! بس که رییس جمهورها و رهبرمان منتخب ما هستند !

آنجا کشیش ها و پاپ حوزه علمیه ندارند بس که بی فرهنگ هستند !
خارجی ها بس که بی دین و کافر هستند ، نمی دانند ازدواج از نوع موقت چیست !
خارجی ها بس که سوسول هستند می گویند مرد با زن برابر است و
هیچ استاد پاک و مطهری نبوده که بهشان بگوید نخیر ! هر 4 تا زن میشود یک مرد !!!
ما استاد پاک و مطهری داشتیم که استاد اخلاق بود و پسرش هم برای
نشان دادن اصل و نسب پدرش ، در مجلس به یکی دیگر گفت : فیوز !!!
البته او قبل از فیوز یک ( پ ) هم گذاشت که ما نفهمیدیم چرا !

آن ها بس که بی فرهنگ هستند در کلیسا با کفش می روند و عود روشن میکنند، در حالی که همه می دانند لذت حرف زدن با خدا در بوی جوراب مخلوط با گلاب است !

آن ها تمام شعر های مذهبی خود را با آهنگ میخوانند، بس که الاغند،
در حالیکه وقتی آدم با خدا حرف میزند ، اجازه ندارد شاد باشد !
خدا خیلی ترسناک است و هیچکس جز ایرانی ها نمیداند این را !

ما قطب جهان اسلامیم در حالی که خارج در جهان اسلام هیچ چیز نیست !
ما میدان آزادی داریم ولی خارجی ها فقط مجسمه آزادی دارند !!!
و هر بچه ای میداند که اصلا مجسمه یعنی هیچ کاره ! پس ما آزادی داریم ولی خارجی ها ندارند !

آن ها خواننده هایی دارند که همش اعتراض میکنند بس که بی ادبند ،
در حالی که خواننده های ما میخوانند همه چی آرومه بس که هنرمندهای مودبی هستند !

آن ها بس که به بزرگترشان احترام نمیگذارند ، هیچ وقت آل پاچینو و جرج کلونی و آنجلینا جولی را ،
نمی فرستند دست بوس اسقف و پاپ تا بلکه عبرت بگیرند و کار بد نکنند در فیلم ها !

ما در ایران تعداد صندلی های دانشگاه هایمان از متقاضی ها بیشتر است بس که علم داریم !
فیلم های ما در ایران هیچ وقت پایان غمگین ندارد بس که ما شادیم ،
ولی خارجی ها همه افسرده هستند و همه اش در فیلم ها در حال خون ریزی و کارهای بد بد !
در حالی که همه میدانند لذت هر فیلمی به عروسی انتهای آن است !

آن ها بس که سوسول هستند هر 4 سال یک نفر میشود همه کاره مملکتشان ،
ولی ما همیشه گفته ایم که حرف مرد یکی است و هیچ کس عوض نمیشود !

ما در ایران خانواده خود را خیلی دوست داریم و هر وقت کاره ای شدیم ،
تمام فک و فامیل خود را میکنیم مدیر !
اما آن ها بس که بنیان خانواده قوی ندارند ، این کارها را بلد نیستند !

ما از این انشاء نتیجه میگیریم که خارج جای بدی است !
خارج جایی است که همه آدم ها در آن ایدز دارند

ممنون. ولی این طنز بود. متن ادبی نبود که..

ظاهرا توی گروه اینترنتی من عضو نیسی

قدرت/000/شهربابک یکشنبه 21 شهریور 1389 ساعت 14:24

سه چیز در زندگی هیچگاه باز نمی گردد:
زمان، کلمات و موقعیت ها
سه چیز در زندگی هیچگاه نباید از دست برود:
آرامش ، امید و صداقت
سه چیز در زندگی هیچگاه قطعی نیستند:
رویاها ، موفقیت و شانس
سه چیز در زندگی باارزش ترین ها هستند:
عشق، اعتماد به نفس و دوستان

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 11:09

خداوندا: یاریمان کن تا دیر قضاوت کنیم و زود ببخشیم
یاریمان کن تا شکیبایی ، همدلی و مهربانی کنیم

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 11:16

مردم عادی از ترس جهنم دنبال مذهب هستند ولی ما از ته جهنم آمدیم دنبال معنویت هستیم . از جهنم هیچ ترسی نداریم چون بدتر از آن را کشیده و دیدیم.

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 23 شهریور 1389 ساعت 12:07

شادی را هدیه کن حتی به کسانی که آنرا از تو گرفتند.
عشق بورز به آنها که دلت را شکستند.
دعا کن برای آنها که نفرینت کردند.
درخت باش بر غم تبرها.
پرواز کن به کوری چشم خفاشها.
بهار شو و بخند که خدا هنوز آن بالاست

قدرت/000/شهربابک چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 09:50

سلام منصور
چند وقتی از جملات زیبا و اشعار برگزیده خانم مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه، خبری نیست واقعا" ایشان در انتخاب جملات و اشعار ذوق هنری و عرفانی خوبی داشتند.

ایشون هیچ ایمیل و نشانی هم از خودشون به جا نزاشتن که ما ازشون سراغ بگیریم. ناشناس اومدن و ناشناس هم رفتن

قدرت/000/شهربابک چهارشنبه 24 شهریور 1389 ساعت 09:57

زندگی باید کرد
گاه با یک گل سرخ
گاه با یک دل تنگ
گاه باید رویید در پس این باران
گاه باید خندید بر غمی بی پایان ...!

صبا... شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 11:01

نمیاد اونیکه دلم مخیواد نمیاد اونیکه رفته به باد

نمیاد اونیکه عمر منه نمیاد اونیکه دل میکنه

دوباره دلم میخواد ببینمش سرمو روی شونش بذارم

از چشام قطره اشکی نمیاد نکنه دیگه دوستش ندارم!

شعر من زمزمه یه خواهشه آرزوم دیدن روی ماهشه

میون غربت این فاصله ها قلب من همیشه چشم به راهشه...

صبا... شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 11:03

چه دردیست در میان جمع بودن



ولی در گوشه ای تنها نشستن



برای دیگران چون کوه بودن



ولی در چشم خود آرام شکستن



برای هر لبی شعری سرودن



ولی لبهای خود همواره بستن



به رسم دوستی دستی فشردن



ولی با هر سخن قلبی شکستن



به نزد عاشقان چون سنگ خاموش



ولی در بطن خود غوغا نشستن



به من هر دم نوای دل زند بانگ



چه خوش باشد از این غمخانه رستن



چه دردیست در میان جمع بودن



ولی در گوشه ای تنها نشستن....

صبا... شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 11:10

شاخه گلی شکسته تو دسته تو اسیرم

اگه نیایی تو پیشم یه وقت دیدی میمیرم

محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم

محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم

دستو پامو گم می کنم

وقتی نگام می کنی تو

نفس نفس هول می کنم

وقتی صدام می کنی تو

....

یادم دادی بسوزم... دارم می سوزم...دارم می سوزم

اشکه چشامو دیدی بگو به چی رسیدی

قسم به بی قراریت مردم از چشم انتظاریت

محتاج یک نگاتم تا جون دارم فداتم

محتاج یک نگاه و قهر بکنی میمیرم


...
می دونی که دوست دارم

واسه اینه که دل می سوزونی تو

گفتم بهت دوست دارم

=(((((((

صبا... شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 11:13

به جرم عاشقی در زندان دلتنگی ها اسیرم

به جرم دوست داشتن آخر در اینجا میمیرم

لحظه ای گرفتن دستهایت برایم آرزو شده

این انتظار زیادیست در این لحظه ها،

دیدن چشمهایت از دوردست ها نیز برایم رویا شده

به جرم عاشقی محکوم به تحمل این دلتنگی هستم

منی که تا به حال جنایتی نکرده بودم اینک در بند و زنجیر فاصله ها گرفتارم

لحظه ای حتی در خواب به ملاقات من بیا،شب و روزم یکی شده،

روزهایم تاریک و شبهایم قیامت شده!

اینجا که هستم تنها صدای تپش قلبم را میشنوم

حس میکنم هر روز که میگذرد این تپش ها کمتر میشود

همچنان که ثانیه ها آرام و خونسرد در حال گذرند،

من در اینجا بی قرار و بی تابم

در انتظار روشنایی نشسته ام که از دلتنگی ها رها شوم،

خودم را ببینم و امیدوار شوم

اگر جرم من عاشقیست ،اعتراف میکنم که مجرمم

اگر محکوم به دلتنگی هستم،گناه خویش را میپزیرم

سرنوشت برای من حبس ابد بریده است،

کار من از کار این دنیا گذشته است

من یک عاشقم،دلم را در این راه فدا کرده ام،دوستش دارم،

به پایش تا آخر عمر مینشینم، حتی اگر هیچ گاه او را نبینم

تو که ز دلم خبر نداری،پس مرا محکوم نکن،به انتظارم ننشین تا آزاد شوم،

من تا ابد میخواهم مجرمی باشم که درقلب مهربانت گرفتار باشم

پریسا/۱۸/تهرووووووووووووووووون شنبه 27 شهریور 1389 ساعت 18:24

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
در بهاری روشن از امواج نور
در زمستانی غبار الود و دور
یا خزانی خالی از فریاد شور

مرگ من روزی فرا خواهد رسید
روزی از این تلخ و شیرین روز ها
روز پوچی همچو روزان دگر
سایه ای ز امروز ها دیروز ها

قدرت/000/شهربابک یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 07:57

حضور هر کس در زندگی ما اتفاقی نیست. خدا در هر حضور، رازی نهان کرده برای کمال ما ، پس خوش آن روزی که دریابیم راز این حضور را.

قدرت/000/شهربابک یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 08:18

قلب خانه ای است با دو اتاق خواب
در یک رنج و در دیگری شادی زندگی می کند.
نباید زیاد بلند خندید وگرنه رنج در اتاق دیگری بیدار می شود.

قدرت/000/شهربابک یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 15:23

به نام خدا خالق انسان
به نام انسان خالق غم ها
به نام غم ها به وجود آورنده ی اشک ها
به نام اشک تسکین دهنده ی قلب ها
به نام قلب ها ایجاد گر عشق
و به نام عشق زیباترین خطای انسان

قدرت/000/شهربابک یکشنبه 28 شهریور 1389 ساعت 15:28

هفت موردی که بدون هفت مورد دیگر خطرناک هستند:
1- ثروت بدون زحمت
2- لذت بدون وجدان
3- دانش بدون شخصیت
4- تجارت بدون اخلاق
5- علم بدون انسانیت
6- عبادت بدون ایثار
7- سیاست بدون شرافت
(گاندی)

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 09:38

نه دیگر « خویش» می بینم ،دراین , وادی تنهائی
نه تنهائی، مرا داند ، زخود , در سوزِ رسوائی
منم عاشق ، دراین دنیا, « ‌نه دیگر من » ,نه دیگر « تو »
« منم», «ما » شد , زمانی که ،شدم ،«درگیر شیدائی »!

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 10:30

آن سوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه نداشتن هاست

خداوندا
از هر ناروایی که شیطان در نظر ما می آراید آگاهمان کن
و چون آگاه کردی از آن بازمان دار و ما را به شیوه نبرد با او بینا گردان
و آنچه را که باید در مبارزه با او فراهم آوریم بر دلمان بینداز
و از خواب غفلتی که از گرایش به او بدان گرفتار میشویم بیدارمان کن
و در پرتو توفیقت ما را در مبارزه با او مددکار باش.

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 10:53

زندگی بافتن یک قالی است، نه همان نقش و نگاری که خودت می خواهی، نقشه از قبل مشخص شده است، تو در این بین فقط می بافی، نقشه را خوب ببین، نکند آخر سر، قالی زندگیت را نخرند.

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 10:57

کاش تو قحطی شقایق بشینیم توی یه قایق بزنیم دلو به دریا من وتو ,تنهای تنها اونقده میریم که ساحل از من و تو بشه غافل قایقو با هم میرونیم اونجا تا ابد میمونیم جاییکه نه آسمونش نه صدای مردمونش نه غمش نه جنب وجوشش نه گلای گلفروشش مثل اینجا آهنی نیست پس ببین ! زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا

قدرت/000/شهربابک سه‌شنبه 30 شهریور 1389 ساعت 10:59

خدایا، اگر داشتن ذلیل داشتنم میکند، ندارم کن
خداوندا، اگر کاشتن اسیرچیدنم میکند، بیکارم کن
اگراندیشه خیانت به یاران در سرم افتاد،برسردارم کن
اگرلحظه‌ای به غفلتی در افتادم ،پیش از سقوط،هشیارم کن
اگر از یاد بیماران غافل شدم ،سخت وبی ترحم،بیمارم کن
خداوندا،خوارم کن، امّامردم آزارم مکن

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد