محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

انجمن شعر و جملات قصار (۲)

سلام به همه بروبچز فرهیخته! 

 

اینجا شعرهای باحال و جملات زیبا و قصار از بزرگان رو میزاریم تا در نهایت یه مجموعه ارزشمندی جمع آوری بشه :* 

 

از دوستانی که به شعر و ادبیات علاقه مندن دعوت میکنم این تاپیک رو با پست های زیباشون مزین کنن :*

 

 

ضمنا این صفحه شماره ۲ این موضوع هست! 

 

صفحه اول با نزدیک ۳۰۰ کامنت پر شد! 

 

برای دیدن صفحه اول این آدرس رو کپی کنید توی مرورگرتون: 

 

http://mansourghiyamat.blogsky.com/Comments.bs?PostID=36

نظرات 365 + ارسال نظر
لیلا24 قم دوشنبه 16 آذر 1388 ساعت 19:27

تا با کفش کسی راه نرفتی


درباره راه رفتنش نظر نده


سارا ۲۹ تهران سه‌شنبه 17 آذر 1388 ساعت 15:02

شعری از : ( خلیل جوادی )

مــــانده ام در صدف حوصلــه تــــــا برگــــردد
آنکه از مـــــاست سر انجام به مــــــا برگردد
لحظه ای رفت کـــه پر بود از اندیـشه ی بکـر
کــــاش می شد جهت عقربه هــــــا بر گردد
مهر من بود که از کـــــوی دلت بر می گشت
آنچنـــان کــــز سفــر سنگ صدا بـــر گــــردد
شیوه ی گردش ایّام همین است که هست
غیـر از این نیست مگــر رای خـدا بــر گـــردد
نشئه ی عشق جنون زاست نصیحت گـویان.
آنکـه بــــا عشق در آمیخت کجــــا برگـــردد؟
عشق دریــای عمیقی است، بگویید بـه دل
یـــــا شود غرق در این بحر و یـــــــا برگـردد

کیمیا شنبه 21 آذر 1388 ساعت 11:01

درمیان منو تو فاصله هاست .
گاه می اندیشم.توبه لبخندی می توانی این فاصله رابرداری!
توتوانایی بخشش داری!دستهای تو توانایی آن رادارندکه مرا زندگانی بخشند!چشمهای توبه من می بخشند,عشق وشورومستی وتوچون مصرع شعری زیباسطربرجسته ای از زندگی من هستی!!!!!!

سارا 29 تهران یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 15:27


( این شعر کاندیدای بهترین شعر سال 2005 شده است .
شاعر : پسربچه سیاهپوست )

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

سارا ۲۹ تهران یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 15:30

( شُبهه – نیکی جووانی شاعره سیاهپوست آمریکایی )


اگر سیاه‏پوست باشی
همواره چیزهای خاصی به یاد می‏آوری مثل زندگی در حلبی‏آباد
با یک توالت عمومی برای آن همه آدم
و اگر شهرتی به دست آوری و اسمی در کنی
آنها هرگز اشاره‏ای نمی‏کنند به خوشی‏های بی‏حد دوران کودکی‏ات
این که مادری داشتی، دربست در اختیار تو
و آب چه احساس خوشی داشت
از حمام کردن تو در آن لگن بزرگ
که رستوران‏دارهای شیکاگویی در آنها غذا می‏پزند
و آن‏گاه که خاطراتت را بازگو می‏کنی
آنها هرگز درک نمی‏کنند چه طور درک می‏کردی
احساسات همه افراد خانواده را وقتی گرد هم می‏آمدند
در جلسات Hollydale
و اگر چه هیچ چیز را از قلم نمی‏اندازی
آنها هرگز پی نمی‏برند
به رنج جانکاه پدرت وقتی دار و ندارش را می‏فروخت
و رؤیایی دیگر را از دست می‏داد
و این که به رغم فقیر بودنت
این فقر نبود که آزارت می‏داد
و به رغم دعوا مرافعه‏های همیشگی
الکی بودن پدرت، فاجعه‏ای نبود
همه هوای هم را داشتند
و مهم همین بود
و این که تو و خواهرت جشن تولدهای خوبی داشتید
و کریسمس‏های عالی.
ای کاش
هرگز هیچ سفید پوستی شرح حال مرا ننویسد!
زیرا سفید پوست‏ها هرگز درک نمی‏کنند
عشق سیاه، ثروت سیاه است
آنها تنها درباره سختی‏های دوران کودکی من خواهند نوشت
و هرگز باور نخواهند داشت
خوش‏بختی بی‏انتهای مرا به رغم همه بدبختی‏ها.

بهناز/ نزدیک ۲۸/ لاهیجان یکشنبه 22 آذر 1388 ساعت 19:30

اَمی ماران گیلکی دوعا کونید
گیلانِ لبظ خودایا صدا کونید

خوشانِ جی جاکی دستانِ ذرهَ
گیله تجربه مرهَ دوا کونید

دوشمنا نفرین و دوستانا دوعا
گوشت و ناخوناَ اَجور سیوا کونید

دمبتو ابریدی آسمان جیر
عروسهِ گریه مرهَ عزا کونید

پسرِه ... دُخترِه ... خانه مرداکهِ
خوشانِ جانَ ذرهَ فیدا کونید

نیشینید پینیک پاره سر تنایی
مرداکِ نیم تنه یاَ قبا کونید

عینهو بسوخته کوسر آدمان
هفت ساله کهنه جورفاَ پا کونید

فچمید وقتی کی آب واغوشتنهِ
آسمان کمراَ دولا کونید

همه تاَ سرده زمستان شبانهِ
موشاَ نقل میانی پیچا کونید

دیهاتِ کل کچلانَ اوسانید
نقلِ من ئی چکِ پادشا کونید

وختی که جوان اونه شین جاهیله
همساده کورکی یاَ کدخودا کونید

آفتابِ زال درون بج بنی وخت
فکر مشهد ذکر کربلا کونید

غریبهَ وقتی دینید بی کس و پوشت
بمیرم یادِ ایمام رضا کونید

نیبه هیچّی اوشانهِ ویرجا اویر
حقاَ حق گید ناحقا نیگا کونید

وختی دیلخور ج سال و زمانه اید
هاَچینهِ هیچّی ر کارِها کونید

دوکونید ئیشکورِ خوردهَ طبجَه
من نانم کو چشم اَمرهَ پا کونید

هرّه پیش وختی هوا خوشی کونهِ
کیشکاناَ دانه دهید بلا کونید

اُردیک وشلختاناَ هولی هولی
ئیشمارید ئی تا ئی تا بجا کونید

تا اَمی جنگلاَ اَربادار دره
غوله چمیایاَ دوشاب پلا کونید

اَمی ماران همه روز زندگی
مرگاَ رخشن گیریدی فنا کونید

دوتا پا دارید دوتام قرضاَ کنید
خانه کاروبارا روبرا کونید

روزی صدبار میریدی زندهَ بیدی
خوشانِ دیناَ اَجور ادا کونید

آشنا غورصه بیگانه دردسر
خوشاناَ صدجوری مبتلا کونید

نیشینید نماز سر روبه خودا
شیونم آخر پسر دوعا کونید




برگردان فارسی

مادران ما

مادرانمان به لهجه ی گیلکی دعا می کنند
و خدا را بهمان لهجه صدا می کنند

زخمهای دستانش را با تجارب
داروی گیاهی دوا می کنند

دشمن را نفرین و دوست را دعا
اینگونه گوشت را از ناخن جدا می کنند

در زیر آسمان ابر دلگرفته اند
گریه هایشان عروسی را عزا می کنند

بخاطر پسر و دختر و مرد خانه ی خود
جان شیرینشان را فدا می کنند

بر سر وصله پاره دوزی که تنهائی می نشینند
قبای مردخانه را کلاه می کنند

همچون آدمهای کوه نشین قحطی دیده
جوراب کهنه ی هفت ساله را بپا می کنند

بگاهی که برای برداشتن آب از چاه خم می شوند
کمر آسمان را می شکنند

در تمام شبهای سرد زمستان
در قصه موش را گربه می کنند

در قصه قدیمی کچلهای روستائی را پادشاه می کنند

وقتی جوانشان جهالت می کند
آنها دختر همسایه را کدخدا و قاضی می کنند

در عرقریزان آفتاب بعدظهر روزدروی برنج
فکر مشهد و ذکر کربلا را دارند

آنگاه که غریبه ای را تنها و بی کس می یابند
بمیرم بیاد امام رضا( ع ) می افتند

هیچ چیز در نزد آنها گُم نمی شود
حق را حق گفته و در مقابل ناحق نگران هستند

وقتی از دست زمانه دلگیرند
بخاطر هیچ چیز بهانه می کنند

دانه های خورده شده برنج را در طبق چوبی
نمیدانم با کدامین چشم پاک می کنند

در مواقعی که هوا نمی بارد نزدیک پاشویه
با دادن دانه به جوجه ها آنها را بلا می کنند

اردک و غازهای محلی را فرا می خوانند
و پس از شمردن یکی یکی به لانه می فرستند

تا وقتی که در جنگل میوه های جنگلی است
با شیره آنها برنج ارزان قیمت را کته می کنند

مادران ما در تمام روزهای زندگی خود
مرگ را به تمسخر گرفته و فنا میکنند

دو پا دارند و دو پای دیگر هم قرض کرده
تا کاستی های خانه را جبران کنند

روزی صدبار می میرند و زنده می شوند
دین خود را اینگونه ادا می کنند

یکطرف غصه آشنا و یکجا دردسر بیگانه
خود را به صدگونه درد مبتلا می کنند

سارا 29 تهران چهارشنبه 25 آذر 1388 ساعت 14:37

شاعر : زهرا کلاته

نام شعر : فلسفه


روزهاست که می‌خوانم
هر روز می‌خوانم
تکرار می‌کنم، مرور می‌کنم
و باز می‌خوانم
اما هنوز اول خطم
درست مثل کسی که تا به حال منطق نخوانده است

این چه سری است؟
نمی‌دانم!
که چه طور منطق ندانسته
فلسفه‌ی عمیق چشمان تو را
از حفظم؟!

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 11:41

مینویسم تواگربامن همراه منی یک به یک فاصله ها رابردار.

سحر/20/شیراز یکشنبه 29 آذر 1388 ساعت 18:10

ماهی شده بود باورش
تو اگه بندازن سرش
میشه عروس ماهیا

ماهیه باورش نبود
تور اگه بندازن سرش
نگاه سرد ماهی گیر
میشه نگاه آخرش.

سارا 29 تهران دوشنبه 30 آذر 1388 ساعت 16:07

شاعر : عمران صلاحی
( تقدیم می کنم به تنهایی خودم وقتی که چاره ای به جز سکوت ندارم )

هرچه بیشتر می گریزم
به تو نزدیکتر می شوم
هر چه رو برمی گردانم
تو را بیشتر می بینم
جزیره ای هستم
در آب های شیدایی
از همه سو
به تو محدودم.
هزار و یک آینه
تصویرت را می چرخانند
از تو آغاز می شوم
در تو پایان می گیرم

سارا 29 تهران سه‌شنبه 1 دی 1388 ساعت 10:48

این شعر فقط مخصوص وبلاگ منصور قیامت هست . کپی برداری ممنوع


قیامت قامت و قامت قیامت
قیامت می کند این قد و قامت
موذن گر ببیند قامتت را
به قد قامت بماند تا قیامت

به به

عالی. ممنون :*

سارا 29 تهران چهارشنبه 2 دی 1388 ساعت 11:00

javascript:void(0);
داستان کوتاه : مامان رفت بخوابد

مامان و بابا داشتند تلویزیون تماشا می کردند که مامان گفت:"من خسته ام و دیگه دیر وقته، می رم که بخوابم" مامان بلند شد، به آشپزخانه رفت و مشغول تهیه ساندویچ های ناهار فردا شد، سپس ظرف ها را شست، برای شام فردا از فریزر گوشت بیرون آورد، قفسه ها را مرتب کرد، شکرپاش را پرکرد، ظرف ها را خشک کرد و در کابینت قرار داد و کتری را برای صبحانه فردا از آب پر کرد.بعد همه لباس های کثیف را در ماشین لباسشویی ریخت، پیراهنی را اتو کرد و دکمه لباسی را دوخت. اسباب بازی های روی زمین را جمع کرد و دفترچه تلفن را سر جایش درکشوی میز برگرداند. گلدان ها را آب داد،سطل آشغال اتاق را خالی کرد و حوله خیسی را روی بند انداخت. بعد ایستاد و خمیازه ای کشید کش و قوسی به بدنش داد و به طرف اتاق خواب به حرکت درآمد، کنار میز ایستاد و یادداشتی برای معلم نوشت ،مقداری پول را برای سفر شمرد و کنار گذاشت و کتابی را که زیر صندلی افتاده بود برداشت. بعد کارت تبرکی را برای تولد یکی از دوستان امضا کرد و در پاکتی گذاشت، آدرس را روی آن نوشت و تمبر چسباند؛ مایحتاج را نیز روی کاغذ نوشت و هر دو را در نزدیکی کیف خود قرار داد. سپس دندان هایش را مسواک زد. بابا گفت: "فکر کردم گفتی داری می ری بخوابی" و مامان گفت:" درست شنیدی دارم میرم." سپس چراغ حیاط را روشن کرد و درها را بست. پس از آن به تک تک بچه ها سر زد، چراغ ها را خاموش کرد، لباس های به همریخته را به چوب رختی آویخت، جوراب های کثیف را درسبد انداخت، با یکی از بچه ها که هنوز بیدار بود و تکالیفش را انجام می داد گپی زد،ساعت را برای صبح کوک کرد، لباس های شسته را پهن کرد،جا کفشی را مرتب کرد و شش چیز دیگر را به فهرست کارهای مهمی که باید فردا انجام دهد، اضافه کرد. سپس به دعا و نیایش نشست. درهمان موقع بابا تلویزیون را خاموش کرد و بدون اینکه شخص خاصی مورد نظرش باشد گفت: " من میرم بخوابم" و بدون توجه به هیچ چیز دیگری، دقیقاً همین کار را انجام داد!


عسل ۲۰ جمعه 4 دی 1388 ساعت 13:00

مراقب افکارتان باشید؛زیرا تبدیل به گفتار میشود
مراقب گفتارتان باشید ؛زیرا تبدیل به رفتار میشود
مراقب رفتارتان باشید زیرا تبدیل به عادت میشود
مراقب عادتتان بلشید زیرا تبدیل به شخصیت میشود
مراقب شخصیتتان باشید زیرا تبدیل به سرنوشت میشود

وسرنوشت را نمی توان از سر نوشت

سارا 29 تهران دوشنبه 7 دی 1388 ساعت 16:44

شاعر : سحر صادقی
نام شعر : تکرار

حرفها تکراری است
غصه ها تکراری است
زمین و آسمان تکراری است
من و روزهایم
من و غم هایم
ما تکرار واژه هاییم
تکرار واژه های بی معنی
همه تکرارها خسته کننده اند
مثل من برای تو
مثل تو برای من
مثل ما برای زندگی !

tatyana/24/canada شنبه 12 دی 1388 ساعت 23:25

یه روز اومدی مثل موج دریا
بوی پیرهنت مثل خواب و رویا
سایه های ما رو شنای ساحل
پا به پا بی صدا غرق تمنا
یه روز اومدی تو سکوت سردم
سر به راه شد این دل دوره گردم
حالا چی شده که می خوای جدا شی
چی شده تو بگو من چه کردم
حالا باز منو نسیم و موج دریا
میمونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
حالا باز منو نسیم و موج دریا
میمونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
دوباره تو باد موهاتو رها کن
منو راهیه شب قصه ها کن
میمیرم واسه تب تند لبهات
دوباره زیر لب اسممو صدا کن
اشکم و پاک کن از گونه ی من
سر بذار باز رو شونه ی من
منو سیاه کن با دروغ تازه
بگو که میگیری بهونه ی من
حالا باز منو نسیم و موج دریا
می مونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
حالا باز منو نسیم و موج دریا
میمونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
دوباره تو باد موهاتو رها کن
منو راهیه شب قصه ها کن
می میرم واسه تب تند لبهات
دوباره زیر لب اسممو صدا کن
اشکم و پاک کن از گونه ی من
سر بذار باز رو شونه ی من
منو سیاه کن با دروغ تازه
بگو که میگیری بهونه ی من
حالا باز منو نسیم و موج دریا
میمونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
حالا باز منو نسیم و موج دریا
می مونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا
حالا باز منو نسیم و موج دریا
میمونیم بدون تو غریب و تنها
به خدا بی تو یه صدف شکستم
به خداااا

مرمرجان 19 قلعه تل شنبه 19 دی 1388 ساعت 01:25

برقرار باشی و سبز گل من تازه بمون
نفسم پیشکش تو جای من زنده بمون
باغ دل بی تو خزون موندنی باش مهربون
تو که از خود منی من و از خودت بدون
غزل و قافیه بی تو همه رنگ انتظاره
این همه شعرو ترانه همه بی عطرو بهاره
موندنی باشی همیشه
لب پاییز و نبوسی نشه پرپرشی عزیزم
مهربون گلم نپوسی

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 10:51

دخترآبله رو
دخترجوانی آبله ی سختی گرفت.نامزدش به عیادت اورفت دخترزشت شده بودچندماه بعدنامزدوی کورشد.موعدعروسی فرارسید مردم می گفتند:چه خوب!عروس نازیباهمان بهترکه شوهرش نابینا باشد.20سال بعدازازدواج،زن از دنیارفت.مردعصایش راکنارگذاشت وچشمانش راگشود.همه تعجب کردند .مردگفت:من کاری نکردم جز اینکه<شرط عشق را بجاآوردم>
{شرط عشق همراهی بود}

قلب
پسربه دخترگفت:اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبموباتمام وجودم تقدیمت کنم.دخترلبخندی زدوگفت:ممنونم.
تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد.حال دخترخوب نبود.نیاز فوری به قلب داشت.از پسرخبری نبود..دخترباخودش گفت:میدونی که من هیچوقت نمی ذاشتم توقلبتو به من بدی وبه خاطرمن خودتو فداکنی..ولی این بود اون حرفات..؟؟حتی برای دیدنم هم نیومدی...شایدمن دیگه هیچوقت زنده نباشم...آرام گریست ودیگرچیزی نفهمید..چشمانش رابازکرد..دکتر بالای سرش بود به دکترگفت چه اتفاقی افتاده ؟؟دکترگفت نگران نباشیدپیوند قلبتون باموفقیت انجام شده.شمابایداستراحت کنید.درضمن این نامه برای شماست....!!!دخترنامه روبرداشت،اثری از اسم روی پاکت نامه نیست،بازش کرد،درون آن چنین نوشته شده بود:
سلام عزیزم!
الان که این نامه رومی خوانی من در قلب تو زنده ام ازدستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون می دونستم اگه بیام نمی ذاری که قلبمو بهت بدم...پس نیومدم تا شرط عشق روبجابیارم...امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه-عاشقتم تا بی نهایت.
دختر نمی توانست باورکند...اون این کارو کرده بود...اون قلبشو به دخترداده بود...آرام اسم پسرراصداکردوقطره های اشک روی صورتش جاری شدوبه خودش گفت:چراهیچوقت حرفاشوباورنکردم؟؟؟......!!!
{شرط عشق اعتمادبود}

به خاطرهیچ
ازم پرسید به خاطر کی زنده هستی؟بااینکه دوست داشتم باتمام وجودم دادبزنم"به خاطرتو"بهش گفتم:"به خاطرهیچکس".....!!! پرسیدپس به خاطر چی زنده هستی؟بااینکه دلم داد می زد"به خاطردل تو"بایه بغض غمگین بهش گفتم:"به خاطر هیچی"....!!! ازش پرسیدم:توبرای چی زنده ای؟درحالی که اشک توی چشماش جمع شده بود،گفت:به خاطرکسی که به خاطر هیچی زنده است...!!
{شرط عشق بی غروربودن بود}

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 10:57

چشمان عاشق
دربیمارستانی دوبیماردریک اتاق بستری بودندیکی از بیماران اجازه داشت که هرروز بعداز ظهریک ساعت روی تختش که کنار اتاق بودبنشیندولی بیماردیگرمجبوربود هیچ تکانی نخوردوهمیشه پشت به هم اتاقیش روی تخت بخوابدآنها ساعتها باهم حرف می زدندوهرروزبعدازظهربیماری که تختش کنارپنجره بودمی نشست وتمام چیزهایی که بیرون پنجره می دیدرابرای هم اتاقیش توصیف می کرد.پنجره رو به یک پارک باز بودودریاچه ی زیبایی داشت.مرغابیهاوقوها در دریاچه شنا می کردندوکودکان باقایقهای تفریحیشان در آب سرگرم بودنددرختان کهن به منظره بیرون زیبایی خاصی بخشیده بودوتصویری زیبااز شهردر افقی دوردست دیده می شد.همانطور که مرددرکنارپنجرهاین جزئیات را توصیف می کرد هم اتاقیش چشمانش را می بست واین مناظررا در ذهن خود تجسم می کردوروحی تازه می گرفت.روزها وهفته ها سپری شدند وتااینکه روزی مردکنارپنجره از دنیارفت ومستخدمان بیمارستان جسداورا از اتاق بیرون بردند.مرد دیگر که بسیار ناراحت شده بودتقاضاکردکه تختش رابه کنار پنجره منتقل کنند.پرستار این کار را انجام داد.مردبه آرامی وبادرد بسیار خودرابه سمت پنجره کشاندتااولین نگاه را به دنیای بیرون بیاندازد.بالاخره می توانست آن منظره زیبارا باچشمان خود ببیندولی در کمال تعجب بادیواری بلند روبرو شد!!مرد متعجب به پرستارگفت که هم اتاقیش همیشه مناظر دل انگیزی رااز پشت پنجره برای او توصیف می کرده است....پرستاربه او پاسخ داد:ولی آن مرد کاملانابینا بود...!!! مرد گفت:نابینا بود وعاشق!! وچه خوب شرط عشق را می دانست........!!!!!!!
{شرط عشق امید به زندگی بود}

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 10:58

مردونامرد
یه دخترکور توی این دنیای نامردزندگی می کرد.این دختریه دوست پسر داشت که عاشقش بود-دختر همیشه می گفت:اگه من چشاموداشتم وبینا بودم همیشه باهاش می موندم.یه روز یکی پیداشدکه به اون دخترچشاشو بده.وقتی که دختربیناشد دیدکه دوست پسرش کوره،بهش گفت من دیگه تورو نمی خوام برو،پسره باناراحتی رفت ویه لبخندتلخ بهش زدوگفت مراقب چشای من باش ،من شرط عشق رو بجاآوردم
{شرط عشق ازخودگذشتگی بود}

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 10:59

عشق موازی
معلم سر کلاس دوخط موازی روی تخته کشید!!خط اولی به دومی گفت:مامی تونیم زندگی خوبی داشته باشیم...!!!دومی قلبش تپید ولرزان گفت:بهترین زندگی...!!!درهمان زمان معلم فریادزد:"دوخط موازی هیچگاه به هم نمی رسند"وبچه ها هم بلند فریاد زدند:"دوخط موازی هیچگاه به هم نمی رسند" خط اولی گفت:می شنوی اینا چی می گن؟میگن ما به هم نمی رسیم !!ولی من می گم می رسیم به شرطی که.......!!!!!
{شرط عشق اینه که واسه هم بشکنند}

شکسپیر می گه:هرکاری دوست داری عشقت واست انجام بده اول خودت اون کارو واسش انجام بدی .......
ودرآخرشرط عشق اینه عاشقش باشی بی توقع وباهمه ی حست ....!!!!
چوبد کردی نباش ایمن زآفات
که واجب شد طبیعت را مکافات

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:01

1به اضافه ی 1می شودT،من به اضافه ی تومی شویم تو-
2منهای1می شود1-تومنهای من می شودتو-به خاطرهمین است که فکرمیکنم موجودیت من درهمان دایره کوچک زیرعلامت سوال(!) خلاصه می شودوتوچه بدون من وچه بامن همیشه تومی مانی...................................................................!!!

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:03

سلام
باید این قصه های کوتاهی رو که نوشتم پشت سر هم درج کنی
ممنون منصورجان

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:11

هوالمحبوب

تویه اسمی که همیشه می مونه توخاطراتم,
توگذشتی وپریدی من هنوز توماجراتم

این شبهاچشمهای من خسته است,گاهی اشک,گاهی انتظار,توبگوسهم چشمان من ازعشق این است؟
خداشاهداست عشقی راکه نسبت به تودارم به هیچکس نداشتم!
توراباتمام وجودمی ستایم.
دلم می خواست سالهای تنهایی به پایان برسد وبگذاری کنارت باشم,اما نمی شود,من ازتوخیلی دورم وتوازمن دورتر..............................!!!.
شنبه 22آذرماه88
روزهای تلخ




به که می اندیشی؟کیست درزاویه ی دید دوچشمان چنان جنگل تو؟
که عمیق است وپرافسون وغمین
ازتوبیزارم وازآنکه دراعماق خیال توکند رقص وجود
ازتوبیزارم وازبودونبود.............!!!

خسته ام..................................................................................!!!
شنبه22آذرماه88

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:13

بسم رب الرضا
دلتنگی
بازهم امشب مرغ دلم در هوای توبال وپرمی زند,نمی دانم خداچرااینقدرعذابم می دهد,غم وغصه تمام وجودم رافراگرفته,یادت لحظه ای راحتم نمیگذارد,یادچهره ی معصوم وپاکت,یادلبخند زیباودلنشینت,یادصدای دلنوازومحبوبت,یادنگاههای مهربانانه ات,یادگریه های سوزناکت,یادچشمهای سرخ شده ات,یادمحبتی که هیچوقت ابرازنکردی,یادتمام خوبیهایت که دفتربرای شرحش گنجایش ندارد!!
آیامی شودروزی دوباره تورا ببینم ودرکنارم بنشینی وبه حرفهای مسخره ام گوش دهی؟ای کاش توراقبری بودتاسجاده ام راکنارت پهن می کردم وباتورک صحبت می کردم,ولی خدامراازهرگونه همراهی باتو محروم کرد!
چه کار کنم؟
نمی دانم!

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:14

اگه......
اگه یکیودیدی که وقتی داری ردمی شی برمیگرده ونگاهت می کنه,بدون براش مهمی.
اگه یکیودیدی که وقتی داری می افتی برمیگرده وباعجله میادسمت,توبدون براش عزیزی.
اگه یکیو دیدی که وقتی داری می خندی برمیگرده ونگاهت می کنه,بدون براش قشنگی.
اگه یکیو دیدی که وقتی داری گریه میکنی برمیگرده ومیادباهات اشک می ریزه,بدون دوستت داره.
اگه یکیو دیدی که وقتی داری بایه نفردیگه حرف می زنی ترکت می کنه,بدون عاشقته.
اگه یکیو دیدی که وقتی داری ترکش می کنی فقط سکوت می کنه,بدون دیوونته.
اگه یکیودیدی که از نبودنت داغون شده,بدون که براش همه چی بودی.
اگه یکیو دیدی که یه روز ازبی توبودن می ناله,بدون که بی تومی میره.
اگه یکیودیدی که بعدازرفتن تو لباس سفیدپوشیده,بدون که بدون تو مرده.
اگه یکیو دیدی که یه گوشه افتاده ویه پارچه سفیدروخودش کشیده,بدون که به خاطرتومرده

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:15

بسم رب العلی

خدایا هرچه دوست داشتم ازمن گرفتی,به هرچه دل بستم دلم راشکستی,به هرچیزی که عشق ورزیدم آنرازائل کردی,هرکجاکه قلبم آرامش داشت تومضطرب ومشوش نمودی,هروقت که دلم به جایی استقراریافت توآواره کردی,هرزمان به چیزی امیدوار شدم توامیدم را کورکردی,تابه چیزی دل نبندم وکسی را به جای تونپرستم.

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:15


درمیان من وتوفاصله هاست,گاه می اندیشم می توانی توبه لبخندی این فاصله رابرداری!!توتوانایی بخشش داری!دستهای توتوانایی آن رادارندکه مرا زندگانی بخشند!چشمهای توبه من می بخشند عشق وشورومستی وتوچون مصرع شعری زیباسطربرجسته ای از زندگی من هستی!!!!!

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:16

هوالمحبوب

تویه اسمی که همیشه می مونه توخاطراتم,
توگذشتی وپریدی من هنوز توماجراتم

این شبهاچشمهای من خسته است,گاهی اشک,گاهی انتظار,توبگوسهم چشمان من ازعشق این است؟
خداشاهداست عشقی راکه نسبت به تودارم به هیچکس نداشتم!
توراباتمام وجودمی ستایم.
دلم می خواست سالهای تنهایی به پایان برسد وبگذاری کنارت باشم,اما نمی شود,من ازتوخیلی دورم وتوازمن دورتر..............................!!!.
شنبه 22آذرماه88
روزهای تلخ




به که می اندیشی؟کیست درزاویه ی دید دوچشمان چنان جنگل تو؟
که عمیق است وپرافسون وغمین
ازتوبیزارم وازآنکه دراعماق خیال توکند رقص وجود
ازتوبیزارم وازبودونبود.............!!!

خسته ام..................................................................................!!!

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:19

Love hasLove leaves you pain teaches you until you learn and even if love taskes so long it always takes you to where you belong.for friendship. Messages send "frn" its ups and downs,its twists and turns.

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:20

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هرکسی نغمه ی خود خواند وازصحنه رود
صحنه پیوسته بجاست
خرم آن نغمه که مردم بسیارندبیاد

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:20

فاصله راتویادم دادی
وقتی با
لبخندی دورشدی ازمن
عکاس
بهترازمااین فاصله رافهمید
تودرعکس نیستی............
فا
.....صله یعنی تو
بیادآرزوهایم سکوتی می کنم
بالاترازفریاد.................................

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:21

ایشالاسرفرصت قصه های خودمو هم واستون می ذارم

کیمیا/۲۱/شیراز یکشنبه 27 دی 1388 ساعت 11:30

هوالرحمان

گلی گم کرده ام می جویم اورا به هر گل می رسم می بویم اورا
بازدوباره تنهایی وشب وسکوت و باز دوباره یادتووغم نبودت باز دوباره بهت می گم تنهام گذاشتی
رفتی واین بغضوتوی صدام گذاشتی
می خواو بهت بگم پیشم بمون اما نمی شه
می خوام بهت بگم نرونرو،مگه چی میشه
بعدتو پرسه می زنم شبای سردوخسته رو
تورفتی ومنوحسی پشت سرت گفتم نرو،نرو
جزباصدای تو آروم نمی گیرم
آهسته وتنها،غرق تومی میرم
رفتی ودل بریدی ساده ازمن واون همه بی تابی
انگارنه انگار که گفتی بامن می مونی تاصبح مهتابی
به راهت ادامه بده به دلت بدراه نده
ببینم اصلاتواین مدت دلت تنگ شده
می دونم نشده.....!!!!
بسه غصه بسه گریه زاری بسه این همه شب وروزبی قراری
نمی خوام تورومهم نیس کجایی
بعداین همه وقت سرنوشتم شدجدایی
برودیگه نمی خوام تموم شی توچشام مث یه تف کورشی
دوستت داشتم ولی ازم گذشتی
حالابروببین کی دوستت داره
همه عشقشوبه پات می ذاره
کل شبوبرات بیداره ماه وستاره رو توشبت میاره
خاطرات تلخو توقلبم گذاشتی توی اینهمه غریبه منوتنها گذاشتی

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 11:06

بااولین قاصدک که از شهر قشنگ زندگی تو بگذرد،پیغام مرامی دهدکه هیچ چیز نمی تواندمهرت راازدلم بیرون کند. حتی فاصله ها.......................
تازمانی که به عمق انسانهاپی نبرده ای دوستشان نداشته باش،زیرا عمیق ترین زخمها،زخم خنجرکسی است که باتمام وجوددوستش داری
دیگه ماتوعصرمون لیلی ومجنون نداریم،
قلبامون سنگی شدن،رنگ دلامون سیاهه،
من نباشم بخداقدرتورونمی دونن
دوست دارن باهات بسازن ولیکن نمی تونن
من می رم تاکه نباشم ولی یک چیزو بدون
اوناهیچکدومشون آخرباهات نمی مونن
هرجادلی شکسته دیدی یادی از دل شکسته ام کن
هرجایه قفس پرنده دیدی یادی از بال وپربسته ام کن
جوابتوگفتی من خاموش بی تو...........................
بوسه اختراع طبیعت است وقتی که کلام قادربه بیان احساسات نیست
سکوت سرد فاصله هاتنم رالرزاند
وقتی به نبودنت فکرمی کنم می سوزم
یادروزهایی که بودنت رانفهمیدم
*********************************************************************
اونیست که درمردمک چشم سیاهم
تاخیره شودعکس رخ خویش بیند
این گبسوی افشان به چکارآیدم امشب
که پنجه اوتاکه درناخن گریند
اونیست که بایدچه درقوشه من افتد
دیوانه صفت عطر دلاویزتنم را
ای آینه ی مردم من ازاین حسرت وافسوس
اونیست که برسینه فشارد بدنم را

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 11:07

آن دوست کزوخانه ام جای پری بود
سرتاقدمش چون پری ازعیب بری بود
اوقات خوش آن بودکه بادوست سپری شد
باقی همه بی حاصلی وبی خبری بود
*******************************************************************
اگه دنیاقشنگ بود هرگزهنگام تولد گریه نمی کردم
******************************************************************
درطواف شمع می گفت این سخن پروانه ای:
سوختم زین آشنایان ای خوشابیگانه ای
بلبل از شوق گل وپروانه ازسودای شمع
هرکسی سوزدبه نوعی از غم جانانه ای
*******************************************************************
نگاهم یادباران کرده است مراسردرگریبان کرده است
امشب غم وفریادمن ازاین وازآن نیست
دلم یادرفیقان کرده است
تقدیم به منصور وتمام بروبچه های این صفحه
*******************************************************************
ای معنای انتظاریک لحظه بایست ودیوانه شدن به خاطرت کافی نیست؟یک لحظه بایست ویک جمله بگو:
تکلیف دلی که عاشق کردی چیست؟
منتظرم.....
*******************************************************************
به یاداو که دریای نگاهش به قایق شکسته چشمم مهلت دیدارنمی دهد،
آموختن بهار راباعشق
تابستان راباشادی
پایزراباغم
زمستان راباامید
وبودن رافقط فقط فقط فقط باتو........
*******************************************************************

سارا ۲۹ تهران چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 11:45

اولین روز دبستان بازگرد/ کودکی ها شاد وخندان بازگرد

بازگرد ای خاطرات کودکی /برسوار اسب های چوبکی

خاطرات کودکی زیباترند/ یادگاران کهن ماناترند

درسهای سال اول ساده بود/ آب را بابا به سارا داده بود

درس پند اموز روباه وخروس /روبه مکارو دزد وچاپلوس

روز مهمانی کوکب خانم است/ سفره پر از بوی نان گندم است

کاکلی گنجشککی باهوش بود/ فیل نادانی برایش موش بود

باوجود سوزو سرمای شدید /ریز علی پیراهن از تن می درید

تا درون نیمکت جا می شدیم /ما پر از تصمیم کبری می شدیم

پاک کن هایی ز پاکی داشتیم /یک تراش سرخ لاکی داشتیم

کیفمان چفتی به رنگ زرد داشت /دوشمان از حلقه هایش درد داشت

گرمی دستانمان از آه بود /برگ دفتر ها به رنگ کاه بود

همکلاسی های درد ورنج وکار /بچه های جامه های وصله دار

بچه های دکه سیگار سرد/ کودکان کوچک اما مرد مرد

کاش هرگز زنگ تفریحی نبود/ جمع بودن بود وتفریقی نبود

کاش میشد باز کوچک می شدیم /لااقل یک روز کودک می شدیم

یاد ان آموزگار ساده پوش/یاد آن گچها که بودش روی دوش

ای معلم نام وهم یادت بخیر/یاد درس آب وبابایت بخیر

ای دبستانی ترین احساس من /بازگرد این مشقها را خط بزن

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 12:00

کاشکی.......
کاشکی می شد ماه میشدم می تابیدم تو اتاقت



کاشکی می شد پرنده بودم می یومدم به دیدنت



کاشکی می شد ستاره هفت آسمونت من باشم



کاشکی می شد رفیق تنهاییات من بودم



کاشکی می شد لحظه هارو با یاد من تو سر کنی



من باشم و تو خاطرات شبها رو تو سحر کنی



کاشکی می شد جار بزنم بگم چقدر دوستت دارم



به خاطرت تو آسمون هر کاری باشه می کنم

کاشکی می شد ماه میشدم می تابیدم تو اتاقت



کاشکی می شد پرنده بودم می یومدم به دیدنت



کاشکی می شد ستاره هفت آسمونت من باشم



کاشکی می شد رفیق تنهاییات من بودم



کاشکی می شد لحظه هارو با یاد من تو سر کنی



من باشم و تو خاطرات شبها رو تو سحر کنی



کاشکی می شد جار بزنم بگم چقدر دوستت دارم



به خاطرت تو آسمون هر کاری باشه می کنم



کاشکی می شد هر جا بری منم بودم کنار تو



پیش دل مهربونت خودم می شم فدای تو

کاشکی می شد هر جا بری منم بودم کنار تو



پیش دل مهربونت خودم می شم فدای تو

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر 1388ساعت 11:39 توسط رضا| 5 نظر |

--------------------------------------------------------------------------------

من در این ....

من در این جایگه نیمه خراب

که نه سقفی دارد .....

نه ستونی ....

نه در و پنجره ای .....

و نه رویای تجدد اوراست.....

.....همچو مرغی به قفس در بندم

دلتنگم

نه مرا تاب جدایی زینجاست

نه مرا طاقت ماندن......

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر 1388ساعت 11:34 توسط رضا| 2 نظر |

--------------------------------------------------------------------------------

سایه
ای همراه شبهای سکوت
تنهاترین همراه تنهایی

به دادم میرسی امشب ز غربت؟

به فریادم سپاری گوش....؟

همراه من می آیی ای سایه

آنجا که بازم میکشاند درد.......؟

همراه من باش

همراه من تکرار کن؛ تکرار کن؛این شعرها را

ای باوفاتر از تو هیچ.......!

آگاه از اسرار تنهایی!

شریک گریه و لبخند!

امشب نیز با من باش.....

...........با من باش امشب

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر 1388ساعت 11:33 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

کوچه
بی تو مهتاب شبی باز ازن کوچه گذشتم

همه تن چشم شدم خیره به دنبال تو گشتم

شوق دیدار تولبریز شد از جام وجودم

شدم ان عاشق دیوانه که بودم

نوشته شده در چهارشنبه یازدهم آذر 1388ساعت 11:5 توسط بهمن| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

پرنده ی من
پرنده ی من، تو تنهایی و محکومی به یه آواز تنها، بالهاتو باز کن، میشه تنهای تنهام پرید، میشه اون بالای بالا، بالاتر از ابرا بری، از آدما و تیرکمونهاشون دور بشی از آدما و کمینی که کردن.از آدما و دلای سیاشون.یه وقت دلت برای خنده های مثلا مهربونشون تنگ نشه ، همیشه اینو بدون که پشت یه لبخند مهربون یه فکره، آخه آدما الکی برای دیدنت تبسم نمیکنن، همه به پروازت حسودی میکنن میدونستی؟ تو می تونی از میونشون بری ، دیگه ترسی از قفس و زندانی شدن نداشته باشی.میدونم دلت تنگ میشه برای خونه ت. اما خونه ی تو اینجا نیست پرواز کن ، پرواز کن . دلت رو از دلتنگیات رها کن.پرنده ی من،یکی عاشق آوازته، یکی عاشق پروازته ، یکی عاشق دل آبی آسمونیته . دیدی میشه تنهاییم پرید چون یکی همیشه هست که محو نگاه کردنته، آسمونشو به خاطر تو آفریده و پرواز رو برای روزای دلتنگیت. چقدر خوشبختی پرنده ی من ، چقدر خوشبختی
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:58 توسط رضا| 3 نظر |

--------------------------------------------------------------------------------

می روم


نپذیرفتم که عشق افسانه است ُ این دل درد آشنا دیوانه است ُ می روم شاید فراموشت کنم ُ با فراموشی هم آغوشت کنم ُ می روم از رفتن من شاد باش ُ از عذاب دیدنم آزادباش ُ گر چه تو تنها تر از ما می روی ُ آرزو دارم ولی عاشق شوی ُ آرزو دارم بفهمی درد را ُتلخی بر خوردهای سرد را
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:58 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

چه میدانی؟
چه میدانی؟


تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:57 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

می نویسم برای تو

برای تو که در تنهاییهایم درخشیدی و تو که در نا امیدی هایم لبخند را بر لبانم نقش بستیتو که فرشته نجات احساسم بودی
دیروز تو را دیدم امروز تو را شناختم و فردا تو را از دست خواهم داد
اما در این مهلت اندک با تو بودن دوستت داشتم و دارم
اما تو چه زود بار سفر بستی و عاشقانه آخرین نگاهت را هدیه چشمان اشکبارم کردی
هیچگاه آخرین نگاهت را از یاد نخواهم بردکه در آن سکوت مبهم هزاران حدیث آشنا را دیدم
هیچگاه آخرین لحظه را از یاد نخواهم برد
هیچگاه آخرین لحظه را از یاد نخواهم برد
هیچگاه ...............
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:57 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

آواز عاشقانه


آواز عاشقانه ی ما در گلو شکستُ حق با سکوت بودُ صدا در گلو شکستُ دیگر دلم هوای سرودن نمی کند ُ تنها بهانه ی دل ما در گلو شکست ُ سربسته ماند بغض گره خورده در دلمُ آن گریه های عقده گشا در گلو شکستُ ای داد کس به داغِ دل باغ دل نداد ُ ای وایُ های های عزا در گلو شکستُ آن روزهای خوب که دیدیم خواب بود ُ خوابم پرید و خاطره ها در گلو شکست ُ« بادا » مباد گشت و « مبادا » به باد رفت ُ « آیا » ز یاد رفت و « چرا » در گلو شکستُ فرصت گذشت و حرف دلم ناتمام ماند ُ نفرین و آفرین و دعا در گلو شکستُ تا آمدم که با تو خداحافظی کنم ُ بغضم امان نداد و خدا . . . در گلو شکست

نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:56 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

سلام کردن به شادی
ما همه در رویای باغ گل سرخ پشت افق های دور بسر می بریم، به جای آنکه از گل های سرخ پشت پنجره خانه مان لذت ببریم.تنها دو راه برای مواجهه با ناملایمات وجود دارد،یا آنها را عوض کنید و یا شیوه نگریستن به آنها را تغییر دهید.

دومین راه به مراتب ساده تر است.

ساده نیست که خوشبختی را در درونمان پیدا کنیم ،اما ممکن نیست.که آنرا در جای دیگر نیز بیابیم.

راز خوشبختی لبخند زدن به دیگران است و آرام کردن آنها،وقتی اندوهگین اند.همان گونه که شمع در اتاقی با دیوارهای سپید بهتر می درخشد،خوشبختی ما نیز وقتی از انعکاس لبخند دیگری به ما می رسد،درخشان تر است.

راز خوشبختی گشودن قلب خود بر دیگران است و گشودن قلب خود بر تجربه های زندگی ، چرا که قلب همچون در ورودی خانه است.آفتاب تنها زمانی می تواند به داخل بتابد که در باز باشد،معجزه برای قلبی اتفاق می افتد که آرام و خاموش آنرا پذیرا شود.

نباید در جستجوی خوشبختی بود ، باید آنرا اتفاقی در راه پیدا کرد و راز شادمانگی ،دستی است که برای دوستی به سوی کسی دراز می شود، همچون درختی که شاخه هایش را می گستراند...

اگر درختی شاخه نداشته باشد چیست؟تنها تکه ای چوب!

راز شادمانگی این است:"شاد باشید" منتظر نباشید تا دیگران شما را شاد کنند ، شادمانی همچون چشمه های زیرزمینی است، بری پیدا کردن آن قلب خود را جستجو کنید، این چشمه از درون شما می جوشد...

خوشبختی مانند سکوت است، همچون برکه عمیق آرامش، یا پرنده نشسته ای بر شاخه، اگر صدایش کنی بهم می ریزد... و اگر دنبالش کنی می گریزد... خوشبختی در همین نزدیکی است.
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:53 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

اگر تو نبودی
کدام واژه مرا تا عروج" ما " می برد؟

اگر" تو" نبودی، سلام را که به لبخند ، پاسخش می داد؟

نگاه منتظرم، راه بر نگاه که می بست؟

زپشت پنجره، چشمان من که را می جست؟

اگر "تو " نبودی، کدام واژه به لبهای من گره می خورد؟

سرای خاطره ام رازدار که بود؟سفر به یاد که، آغاز می توانستم؟

اگر تو نبودی، فضای خاطره ام، عطر یاد که را داشت؟

کدام واژه به جای " تو "، ورد لب می شد؟

اگر تو نبودی، دل غمدیده را چه کس می برد؟

کدام خنده مرا جان تازه ای می داد؟

کدام شرم نجیبانه، آتشم می زد؟

کدام بغض غریبانه، گریه سر می داد؟

اگر " تو" ، به شوق که آغاز می توانستن؟

به کوی که، پرواز می توانستم؟

نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:51 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

مشکل
مشکل ما این نیست که برای شیرین کردن زندگی معجزه نمی کنیم

مشکل ما این است که همان قدر که ویران می کنیم نمی سازیم

همان قدر که کهنه می کنیم تازگی نمی بخشیم

همان قدر که دور می شویم باز نمی گردیم

همان قدر که از رونق می اندازیم رونق نمی بخشیم

همان قدر که آلوده می کنیم پاک نمی کنیم

همان قدر که تعهدات و پیمانهای نخستین خود را فراموش می کنیم

آن ها را به یاد نمی آوریم

مشکل این است که از همه ی رویاهای خوش آغاز دور می شویم

و این دور شدن به معنای قبول سلطه ی بی رحمانه ی زمان است

بر سر قول و قرارهای نخستین نماندن به معنای پیر شدن روح است

دور شدن از خویشتن خویش این مصیبت است

و مصیبت بزرگ تر این است که قبول نمی کنیم

که با شتاب سرگرم و گرفتار دور شدن از خویشیم
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:50 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

رازموفقیت از زبان سقراط
مرد جوانی از سقراط پرسید راز موفقیت چیست؟ سقراط به او گفت: "فردا به کنار نهر آب بیا تا ‌راز موفقیت را به تو بگویم." صبح فردا مرد جوان مشتاقانه به کنار رود رفت.

سقراط از او خواست که دنبالش به راه بیفتد. جوان با او به راه افتاد. به لبه رود رسیدند و ‌به آب زدند و آنقدر پیش رفتند تا آب به زیر چانه آنها رسید. ‌ناگهان سقراط مرد جوان را گرفت و زیر آب فرو برد.

جوان نومیدانه تلاش کرد خود را رها کند، امّا سقراط آنقدر ‌قوی بود که او را نگه دارد. مرد جوان آنقدر زیر آب ماند که رنگش به کبودی گرایید و بالاخره توانست خود را ‌خلاصی بخشد.

‌همین که به روی آب آمد، اولین کاری که کرد آن بود که نفسی بس عمیق کشید و هوا را به اعماق ریه‌اش فرو فرستاد. سقراط از او پرسید "زیر آب چه چیز را بیش از همه مشتاق بودی؟" گفت، "هوا." ‌سقراط گفت: "هر زمان که به همین میزان که اشتیاق هوا را داشتی موفقیت را مشتاق بودی، ‌تلاش خواهی کرد که آن را به دست بیاوری؛ موفقیت راز دیگری ندارد".
نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:49 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

تنهایی
تنهایی را دوست دارم زیرا بی وفا نیست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا عشق دروغی در آن نیست ...

تنهایی را دوست دام زیرا تجربه کردم ...

تنهایی را دوست دارم زیرا خداوند هم تنهاست ...

تنهایی را دوست دارم زیرا....

در کلبه تنهایی هایم در انتظار خواهم گریست و انتظار کشیدنم را پنهان خواهم کرد.

نوشته شده در دوشنبه دوم آذر 1388ساعت 14:43 توسط رضا| نظر بدهید |

--------------------------------------------------------------------------------

عشق یعنی..........
عشق یعنی چشم های مست او
عشق یعنی دست من در دست او

عشق یعنی ناله های بی جواب
عشق یعنی گریه ها در وقت خواب

عشق یعنی ماندن من تا سحر
عشق یعنی اشک نم نم گونه تر

عشق یعنی مستی و دیوانگی
عشق یعنی با جهان بیگانگی
عشق یعنی شب نخفتن تا سحر
عشق یعنی سجده ها با چشم تر
عشق یعنی سر به دار آویختن
عشق یعنی اشک حسرت ریختن
عشق یعنی در جهان رسوا شدن
عشق یعنی مست وبی پروا شدن
عشق یعنی سوختن یا ساختن
عشق یعنی زندگی را باختن
عشق یعنی انتظار و انتظار
عشق یعنی هر چه بینی عکس یار
عشق یعنی دیده بر در دوختن
عشق یعنی در فراقش سوختن
عشق یعنی لحظه های التهاب
عشق یعنی لحظه های ناب ناب

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 12:00

سایه
ای همراه شبهای سکوت
تنهاترین همراه تنهایی

به دادم میرسی امشب ز غربت؟

به فریادم سپاری گوش....؟

همراه من می آیی ای سایه

آنجا که بازم میکشاند درد.......؟

همراه من باش

همراه من تکرار کن؛ تکرار کن؛این شعرها را

ای باوفاتر از تو هیچ.......!

آگاه از اسرار تنهایی!

شریک گریه و لبخند!

امشب نیز با من باش.....

...........با من باش امشب

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 12:01

پرنده ی من
پرنده ی من، تو تنهایی و محکومی به یه آواز تنها، بالهاتو باز کن، میشه تنهای تنهام پرید، میشه اون بالای بالا، بالاتر از ابرا بری، از آدما و تیرکمونهاشون دور بشی از آدما و کمینی که کردن.از آدما و دلای سیاشون.یه وقت دلت برای خنده های مثلا مهربونشون تنگ نشه ، همیشه اینو بدون که پشت یه لبخند مهربون یه فکره، آخه آدما الکی برای دیدنت تبسم نمیکنن، همه به پروازت حسودی میکنن میدونستی؟ تو می تونی از میونشون بری ، دیگه ترسی از قفس و زندانی شدن نداشته باشی.میدونم دلت تنگ میشه برای خونه ت. اما خونه ی تو اینجا نیست پرواز کن ، پرواز کن . دلت رو از دلتنگیات رها کن.پرنده ی من،یکی عاشق آوازته، یکی عاشق پروازته ، یکی عاشق دل آبی آسمونیته . دیدی میشه تنهاییم پرید چون یکی همیشه هست که محو نگاه کردنته، آسمونشو به خاطر تو آفریده و پرواز رو برای روزای دلتنگیت. چقدر خوشبختی پرنده ی من ، چقدر خوشبختی

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 12:02

می روم


نپذیرفتم که عشق افسانه است ُ این دل درد آشنا دیوانه است ُ می روم شاید فراموشت کنم ُ با فراموشی هم آغوشت کنم ُ می روم از رفتن من شاد باش ُ از عذاب دیدنم آزادباش ُ گر چه تو تنها تر از ما می روی ُ آرزو دارم ولی عاشق شوی ُ آرزو دارم بفهمی درد را ُتلخی بر خوردهای سرد را

کیمیا/۲۱/شیراز چهارشنبه 30 دی 1388 ساعت 12:03

چه میدانی؟
چه میدانی؟


تو از دردی که افتادست بر جانم چه می دانی؟
دلم تنها تو را دارد ولی با او نمی مانی
تمام سعی تو کتمان عشقت بود در حالی
که از چشمان مستت خوانده بودم راز پنهانی
فقط یک لحظه آری با نگاهی اتفاق افتاد
چرا عاقل کند کاری که بازآرد پشیمانی؟

سارا ۲۹ تهران سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 10:55

شعری از هرمان هسه (آلمانی)

دوستت دارم که...

دوستت دارم که...
چنین
دیوانه‌وار و نجوا کنان
شباهنگام به سوی تو آمدم
- که دوستت دارم -
و تا فراموشم نتوانی کرد
روانت را با خود بردم
با من است
روان تو
هم اکنون
برای من است
به تمامی
در خوشی‌ها
و

ناخوشی‌ها
و
هیچ فرشته‌ای
نخواهد توانست
تو را از
عشق سرکش و سوزان من
رهایی بخشد

کیمی شیرازی سه‌شنبه 6 بهمن 1388 ساعت 11:53

چرا؟
چراهیچ اتفاقی نمی افتد؟
چراهمیشه فراموش می کنم یک قطره از اشکهایم رابریت نگه دارم؟
چراکسی شعرهای شکسته ام رااز روی پیاده رو برنمی دارد؟
چراهمیچکس باور نمی کند خورشید،صبحگاهان دراتاق من بدنیا می آید وشامگاهان در ایوان من می میرد؟
تاکی گیسوان بلندت را دانه دانه شمارم وحرفهایت راواژه واژه روی پوست شیرینت بنویسم؟
تاکی پنجره را باز گذارم تا ابرها یکی یکی بیرون بروند؟
تاکـــــــــی برای دیــــــــدن تـــــوزنــــــــــده بماــــــنم؟
چقدر هواخوب است!چقدر لاله ها زیبا شده اند!بارانهای نقره ای بوی تورا می دهند!
روز به رنگ نفسهای توست وشب چون چشمهای تو سیاه است!!
لبهایت رابه سلام باز کن،مهربان!!!

کیمیا/۲۱/شیراز شنبه 10 بهمن 1388 ساعت 01:53

* رباعیات سعدی*

صدبار بگفتم به غلامان درت
تاآینه دیگر نگذارند درت
ترسم که ببینی رخ همچون قمرت
کس باز نیایددگر اندر نظرت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*******************ــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن یار که عهددوستداری بشکست
می رفت ومنش گرفته دامان در دست
می گفت دگر باره به خوابم ببینی
پنداشت که بعدازآن مراخوابی هست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ********************ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن دوست که دیدنش ببارید چشم
بی دیدنش از دیده نیاسایدچشم
مارابرای دیدنش بایدچشم
وردوست نبینی به چه کار آیدچشم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ********************ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن رفته،که بوددل بدو مشغولم
وفکنده به شمشیرجفامقتولم
باز آمدوآن رونق پارینش نیست
خط خویشتن آوردکه من مغرورم
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*********************ــــــــــــــــــــــــــــــــ
چون دل زهوای دوست نتوان پرداخت
درمانش تحملست وسرپیش انداخت
یاترک گل لعل همی باید گفت
یا با الم یار همی باید ساخت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ********************ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
هرگه که نظربرگل رویت فکنم
خواهم که چونرگس مژه بر هم نزنم
ور بی تومیان ارغوان وسمنم
بنشینم وچون بنفشه سربرنکنم.
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*********************ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آرام دل خویش نجویم چه کنم؟
وندرطلبش به سرنپویم چه کنم؟
گویندمروکه خون خود می ریزی
مادام که در کمند اویم چه کنم؟
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*********************ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
آن سست وفا که یاردل سخت منست
شمع دگران وآتش رخت منست
ای باهمه کس صلح وباما به خلاف
جرم از تونباشدگنه از بخت منست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ***********************ــــــــــــــــــــــــــــــــ
ای در دل من رفته چوخون در رگها
هرچ آن به سرم آیدزدست تونکوست
ای مرغ سحرتوصبح برخاسته ای
ما خودهمه شب نخفته ایم از غم دوست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*********************ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
گویند رهاکنش که یاری بدخوست
خوبیش نیرزد به درشتی که دروست
بالله بگذاریدمیان من ودوست
نیک وبد وراحت از دوست نکوست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ********************ـــــــــــــــــــــــــــــــــ
شب نیست که چشمم آرزومندتونیست
وین جان به لب رسیده دربندتونبست
گرتودگری به جای من بگزینی
من عهدتونشکنم که مانند تونیست
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ*********************ــــــــــــــــــــــــــــــــ
بادوست چنانکه اوست می بایدداشت
خونابه درون پوست می بایدداشت
دشمن که نمی توانمش دیدبه چشم
از بهردل تودوست می بایدداشت
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ**********************ــــــــــــــــــــــــــــ
تو هرچه بپوشی به توزیبا گردد
گرخام بوداطلس ودیباگردد
مندیش که هرکه یک نظرروی تودید
دیگرهمه عمرازتوشکیباگردد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ**********************ــــــــــــــــــــــــــ
نوروزکه سیل درکمرمی گردد
سنگ ازسرکوهساردرمی گردد
ازچشمه ی مابرفت اینهمه سیل
گویی که دل توسخت تر می گردد
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ**********************ــــــــــــــــــــــ
کس نیست که غم از دل ماداندبرد
یاچاره ی کارعشق بتواندبرد
گفتم که به شوخی ببرد دست از ما
زین دست که اوپیاده می داندبرد
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ**********************ــــــــــــــــــــ

نگار * 19 * تهران جمعه 16 بهمن 1388 ساعت 19:47

ایییییییییییییییییول به تو سارا از تهران


بالخره یه نفر پیدا شد که هرمان هسه رو بشناسه

دیگه داشتم دق میکردم

خوب شد تو اومدی سارا

سارا 29 تهران شنبه 17 بهمن 1388 ساعت 14:48

مرسی عزیزم . خیلی جوگیر شدم . احساسات خوب بهم دست داد.


( این شعر کاندیدای بهترین شعر سال 2005 شده است .
شاعر : پسربچه سیاهپوست )

وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم،
وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم،
وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم...
و تو، آدم سفید،
وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی،
وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای،
وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی،
و وقتی می میری، خاکستری ای...
و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟

سارا 29 تهران یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 09:34

شعری از سوزان پولیس شوتز

مرا احساس خوشی است
با تو بودن
چه بسیارند غمین مردمانی که
یارای یافتن کسی را ندارند
تا با او قسمت کنند زندگی شان را
یا شوقی ندارند در
پاسداشت رابطه هایشان
سپاسی است تو را که سهیم گردانده ای
احساست را با من
احساست را با من
راست گویمت
و شکیب بی تو بودنم نیست
با همه وجود دوستت دارم

بهناز /۲۸/ لاهیجان یکشنبه 18 بهمن 1388 ساعت 13:13

شبی در حال مستی تکیه بر جای خدا کردم

نمی دانم کجا بودم چه ها کردم چه ها کردم

در آن لمحه ز مستی حال گردان شد

خدا دیدم وجودم محو وگریان شد

بخود فائق شدم مستی ز سر رفت

غرور آمد دلم از حد کم رست

خدا دیدم خودم را بندگی کو؟

کجا شد جبر و سختی بی خودی کو؟

زدم حکمی که لیلی کو ومجنون؟

زدم حکمی کجا شد جنگ وکو خون؟

چو مستی دست در جای خدا زد

به چنگیزان ونامردان قفا زد

به لیلی حکم عشق دائمی داد

به شیرین حق خوب زندگی داد

به مجنون آتشی از جنس دم داد

به فرهاد اهرمی کو هان شکن داد

چرا لیلی ومجنون باز مانند؟

چرا فرهاد از شیرین برانند؟

چرا وقتی که من مست وخدایم

چنان باشم که گویندم گدایم؟

در آن حالت که پیمانه پرم بود

شرابم همدم ودل ساغرم بود

من مست و خراب حالا خدایم

ز ضعف و هجرو غم ، حالا جدایم

به پیران وقت پیری می دهم جان

جوانان در جوانی قوت ونانپ

چرا آهو ز مادر باز ماند؟

چرا فرزند صیادش بنالد؟

چراها و چراها و چراها

شب قدرت گذشت وآرزوها

بسختی قامتم را راست کردم

گلوی خشک خود را صاف کردم

کنار بسترم پیمانه ای پر

ولی جیبم تهی از سکه ودر

شراب از سر برفته بی تا مل

نمی یابم اثر از تاج واز گل

همان مست ورهای رو سیاهم

غلط کردم که پی بردم خدایم!

سارا 29 تهران دوشنبه 19 بهمن 1388 ساعت 09:50

یک شعر ژاپنی ( هایکو ) البته شعرهای هایکو را گفتن در زبان ژاپنی یک هنر بزرگ است . شاید ترجمه فارسی آن زیاد جالب نباشد.

آفتاب تابیده روی برف ها
اکنون مدت هاست که بدون تو
تقریبا می توانم
که لذت ببرم از خاطراتت
بدون ریخت اشکی

مریم 28 کرمانشاه چهارشنبه 28 بهمن 1388 ساعت 17:28

دریا چه ل پاک ونجیبی دارد / بنگر که چه حالت غریبی دارد / آن موج که سر به صخره ها میکوبد / با من چه شباهت عجیبی دارد
-----------------------------------------------------------------------------------
سبو بشکست و دل بشکست و جام باده هم بشکست / خدایا در سرای ماچه بشکن بشکن است امشب / رفیقان خمره بشکستند ما هم توبه بشکستیم / تو هم اهل دلی بشکن که بشکن بشکن است امشب
-----------------------------------------------------------------------------------
نمیدانم چرا ما انسانها عادت داریم آبی وسیع آسمان را رها میکنیم و جذب آبی چشمان کوچکی میشویم که میدانیم روزی بسته خواهد شد
-----------------------------------------------------------------------------------
زندگی قافیه باران است من اگر پاییزم و درختان امیدم همه بی برگ شدند تو بهاری و به اندازه باران خدا زیبایی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد