محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

انجمن شعر و جملات قصار (۲)

سلام به همه بروبچز فرهیخته! 

 

اینجا شعرهای باحال و جملات زیبا و قصار از بزرگان رو میزاریم تا در نهایت یه مجموعه ارزشمندی جمع آوری بشه :* 

 

از دوستانی که به شعر و ادبیات علاقه مندن دعوت میکنم این تاپیک رو با پست های زیباشون مزین کنن :*

 

 

ضمنا این صفحه شماره ۲ این موضوع هست! 

 

صفحه اول با نزدیک ۳۰۰ کامنت پر شد! 

 

برای دیدن صفحه اول این آدرس رو کپی کنید توی مرورگرتون: 

 

http://mansourghiyamat.blogsky.com/Comments.bs?PostID=36

نظرات 365 + ارسال نظر
ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 11:16

این داستانی که در زیر نقل می شه یک داستان کاملا واقعیست که در ژاپن اتفاق افتاده است :
شخصی مشغول تخریب دیوار قدیمی خانه اش بود تا آنرا نوسازی کند. توضیح اینکه منازل ژاپنی بنابر شرایط محیطی دارای فضایی خالی بین دیوارهای چوبی هستند.
این شخص در حین خراب کردن دیوار در بین آن مارمولکی را دید که میخی از بیرون به پایش فرو رفته بود.
دلش سوخت و یک لحظه کنجکاو شد. وقتی میخ را بررسی کرد خیلی تعجب کرد ! این میخ چهار سال پیش، هنگام ساختن خانه کوبیده شده بود !
اما براستی چه اتفاقی افتاده بود ؟ که در یک قسمت تاریک آنهم بدون کوچکترین حرکت، یک مارمولک توانسته بمدت چهار سال در چنین موقعیتی زنده مانده !
چنین چیزی امکان ندارد و غیر قابل تصور است. متحیر از این مساله کارش را تعطیل و مارمولک را مشاهده کرد.
در این مدت چکار می کرده ؟ چگونه و چی می خورده ؟
همانطور که به مارمولک نگاه می کرد یکدفعه مارمولکی دیگر، با غذایی در دهانش ظاهر شد !
مرد شدیدا منقلب شد ! چهار سال مراقبت. واقعا که چه عشق قشنگی ! یک موجود کوچک با عشقی بزرگ ! عشقی که برای زیستن و ادامه ی حیات، حتی در مقابله با مرگ همنوعش او را دچار هیچگونه کوتاهی نکرده بود !
اگه موجودی به این کوچکی بتونه عشقی به این بزرگی داشته باشه پس تصور کنید ما تا چه حد می تونیم عاشق همدیگه باشیم و شاید هم باید پایبندی رو از این موجود درس بگیریم!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 11:19

یه روز عشق و دیوونگی ومحبت و فضولی داشتن قایم موشک بازی می کردن
تا نوبت به دیوونگی رسید.دیوونگی همه را پیدا کرد اما هرچی گشت اثری از عشق نبود.فضولی متوجه شد که عشق پشت یه بوته گل سرخ قایم شده و دیوونگی رو خبر کرد.
دیوونگی یه سوزن بزرگ برداشت و توی بوته گل فرو کرد.صدای فریاد عشق بلند شد وقتی همه به سراغش رفتن دیدن چشماش کور شده و دیوونگی که خودش رو مقصر میدونست تصمیم گرفت که همیشه عشق رو همراهی کنه و از اون روز به بعد وقتی که عشق به سراغ کسی میره چون کوره بدی های معشوقش رو نمیبینه

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 11:20

نامه


با سرعت انگشتانش را روی دکمه ها فشارمیدادوحروف به سرعت به هم می چسبیدندوروی صفحه حک میشدند."ازهمان روزی که تو را دیدم فهمیدم که تومثل دخترهای دیگر نیستی.وشاید برای همین است که من عاشقت شدم.ودوست دارم بدانکه تواولین وآخرین عشق من هستی برای همیشه."
فکرکردهمین قدرکافیه.بیشترازاین ممکن است مصنوعی بشود. حالا فقط بایدبرای چهارتایی شون میل میزد و منتظرجواب میماند.

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 11:20

یک زوج در اوایل 60 سالگی، در یک رستوران کوچیک رمانتیک سی و پنجمین سالگرد ازدواجشان را جشن گرفته بودن.
ناگهان یک پری کوچولوِ قشنگ سر میزشون ظاهر شد و گفت:چون شما زوجی اینچنین مثال زدنی هستین و درتمام این مدت به هم وفادارموندین ، هر کدومتون می تونین یک آرزو بکنین.
خانم گفت: اوووووووووووووو ووه ! من می خوام به همراه همسر عزیزم، دور دنیا سفر کنم.
پری چوب جادووییش رو تکون داد و
اجی مجی لا ترجی

دو تا بلیط برای خطوط مسافربری جدید و شیک Qm2در دستش ظاهر شد.
حالا نوبت آقا بود، چند لحظه فکر کرد و گفت:
خب، این خیلی رمانتیکه ولی چنین موقعیتی فقط یک بار در زندگی آدم اتفاق می افته ، بنابراین، خیلی متاسفم عزیزم ولی آرزوی من اینه که همسری 30 سال جوانتر از خودم داشته باشم.
خانم و پری واقعا نا امید شده بودن ولی آرزو، آرزوه دیگه !!!
پری چوب جادوییش و چرخوند و.........

اجی مجی لا ترجی
و آقا 92 ساله شد!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:13

غربت را نباید در الفبای شهر غریب جستجو کرد همین که عزیت نگاهش را به دیگری فروخت .......... تو غریبی !!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:13

یکی باش برای یک نفر ....... نه خاطره ای مبهم برای صد نفر !

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:13

خیلی تلخه ببینی که یه آهو اسیر پنجه های یه شیر شده اما تلخ تر از اون وقتیه ببینی یه شیر اسیر چشم های یه آهو شده .......

.................................................

هوس بازان کسی را که زیبا می بینند دوست می دارند اما عاشقان کسی را که دوست میدارند زیبا می بینند!

[ بدون نام ] یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:14

شمع می سوزد و پروانه به دورش چرخد . . . . من که میسوزم و پروانه ندارم چه کنم؟؟؟!!!!!!!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:14

بدترین فریب عاشق شدنه! چون خودت رو به چیزی متعلق می کنی که یه روزی از دستت میره ..................

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:14

زن و شوهر جوانی سوار بر موتو سیکلت در دل شب می راندند.آنها از صمیم قلب یکدیگر را دوست داشتند
زن جوان:یواشتر برو من می ترسم
مرد جوان: نه اینجوری خیلی بهتره
زن:خواهش می کنم من خیلی می ترسم
مرد: خب اما اول باید بگی دوستم داری
زن : دوستت دارم حالا میشه یواشتر برونی
مرد: منو محکم تر بگیر
زن: خب حالا میشه یواشتر برونی
مرد:به شرط اینکه کلاه کاسکت منو برداری و رو سرت بذاری آخه نمی تونم راحت برونم اذیتم میکنه!
روز بعد روزنامه ها نوشتند برخورد یک موتور سیکلت با ساختمانی حادثه آفرید این سانحه به دلیل بریدن ترمز موتور سیکلت رخ داد یکی از دو سرنشین زنده ماند و دیگری درگذشت.
مردجوان از خالی شدن ترمز آگاهی یافته بود بدون اینکه زن جوان را مطلع کند با ترفندی کلاه کاسکت خود را بر سر او گذاشت و خواست برای آخرین بار دوستت دارم را از زبان او بشنود و خودش رفت تا او زنده بماند!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:14

تو رو هیچ گاه نمی تونم از زندگی ام پاک کنم چون تو پاک هستی می تونم تو رو خط خطی کنم که اونوقت در زندان خط هایم برای همیشه ماندگار میشی و وقتی که نیستی بی رنگی روزهامو رو با مداد رنگی های یادت رنگ می زنم

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:15

در کلاس ادبیات معلم گفت: فعل رفتن را صرف کن رفتم رفتی رفت
ساکت میشوم میخندم ولی خنده ام تلخ میشه !معلم داد میزنه خب ادامه بده و من میگم رفت ..... رفت ...... رفت و دلم را شکست !

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:15

آنچنان رسم وفا مرد که ترسم روزی
لیلی زنده شود یادی ز مجنون نکند !!!!!!!

؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه روز شوخی شوخی تنهام میزاری منم جدی جدی بی تو میمیرم

............................................

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:15

عاقبت از عشق تر ال کلیسا می شوم
می کشم دست از مسلملنی مسیحا می شوم
آنقدر بر کشتی عشقت نشینم همچو نوح
یا به ساحل می رسم یا غرق دریا می شوم

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:16

ای عشق مدد کن که به سامان برسیم
چون مزرعه ی تشنه به باران برسیم
یا من برسم به یار و یا یار به من
یا هر دو بمیریم و به پایان برسیم

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 12:16

سخت است می نوش کسی دیگر بود
شمع شب خاموش کسی دیگر بود
با یاد کسی که دوستش می داری
یک عمر در آغوش کسی دیگر بود

داش منصور !خیلی جالب بود مگه نه؟!

نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 14:11

ندا :وقتی خاطره های آدم زیاد میشه دیوار اتاقش پر از عکس میشه اما همیشه دلت واسه اونی تنگ میشه که نمی تونی عکسش رو به دیوار بزنی---------->دقیقا همینه :( افسوس

آدما در دو حالت همدیگرو ترک میکنند, اول ....... و دوم اینکه احساس کنند یکی خیلی دوستشون داره .(ویکتور هوگو)----->ندا...نه....خدانکنه..../ وای وحشتناکه :( من نمیخوام اینظوری بشه.چرا ...آخه چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟


نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 14:23

هنگامی که آوازه کوچت
بی محابا در دل شب می پیچد
سکوت
داغی است بر زبان سایه ها
باز هم یادت
شرری می شود بر قامت باران های اشک
این جا میان غم آباد تنهایی
به امید احیای خاطره ای متروک
روزها گریبان گیر آفتابم
و شب ها
دست به دامن مهتاب
نمی گویم فراموشم نکن هرگز
ولی گاهی به یاد آور
رفیقی را که میدانم نخواهی رفت از یادش...

نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 14:35

حسرت دیده بی تاب تو بیمارم کرد

آن نگاه نگرانت دل تبدار مرا خوابم کرد

بی جهت نیست که مست رخ زیبای تو ام

لب گلگون تو در دشت خزان آبم کرد

مستی ام جام نگاهی ز افق های تو بود

آه ،آن صورت مهتاب تو در خوابم کرد

شهر را از تب بیماری من جایی نیست

راه گم کرده به دنبال تو آواره و ویرانم گرد

اشکم از دیده به گرمای نفسهای تو بود

جام اندوه تو مر همره و همرام کرد

نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 14:37



درون سینه آهی سرد دارم رخی پژمرده رنگی زرد دارم

ندانم عاشقم مستم چه هستم ؟ همی دانم دلی پر درد دارم


__________________

مریــم . 19 . تهران یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 16:15

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

اهل طاعونی این قبیله مشرقیم
تویی این مسافر شیشه‌ای شهر فرنگ
پوستم از جنس شبه پوست تو از مخمل سرخ
رختم از تاوله تن‌پوش تو از پوست پلنگ

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

تو به فکر جنگل آهن و آسمون خراش
من به فکر یه اتاق اندازه تو واسه خواب
تن من خاک منه ساقه گندم تن تو
تن ما تشنه‌ترین تشنه یک قطره‌ی آب

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

شهر تو شهر فرنگ آدمهاش ترمه قبا
شهر من شهر دعا همه گنبدهاش طلا
تن تو مثل تبر تن من ریشه سخت
طپش عکس یه قلب مونده اما رو درخت

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال تو
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال تو

نباید مرثیه‌گو باشم واسه خاک تنم
تو آخه مسافری خون رگ اینجا منم
تن من دوست نداره زخمی دست تو بشه
حالا با هرکی که هست هرکی که نیست داد می‌زنم

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال من
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال من

بوی گندم مال من هرچی که دارم مال من
یه وجب خاک مال من هرچی می‌کارم مال من


من عاشقم منصور عاشق

شبی که خسته به آغوش خانه برگشتم
ز بازدید بلای زمانه برگشتم
به دادخواهی عمر به باد رفته خویش
بشوق خاطره ای عاشقانه برگشتم
تباه شد همه عمری که پای سجده گذشت
مگو چرا ز نماز شبانه برگشتم
مگیر خرده به مستی که بهر هر جرعه
ز نوش جان دوصد تازیانه برگشتم
از آن سحر که لبم بوسه خواه دلبر شد
به حس شیطنتی کودکانه برگشتم
وزآن دمی که دریدم لباس بندگیم
به تخت سلطنتی جاودانه برگشتم
زبس که واعظ دین از خدای بت می ساخت
ز دین و نذر و دعا بی بهانه برگشتم
و چونکه قبله نما خود به راه کج می رفت
بسوی قبله گهی بی نشانه برگشتم
دمی که خشم خدا زد تبر به ریشه من
به اصل رویش سبز جوانه برگشتم
گناهکارم لیکن ز توبه بیزارم
که از گنه به خدای یگانه برگشتم

من به تازگی افتادم تو راه شعر .این دومین غزلی هستش که گفتم.
منصور خان چطور بود؟

راستی یه خواهش دارم اگه کسی از خودش شعری میگه یا از کس دیگه نقل می کنه تو کامنتش بنویسه...البته اگه دوست داشت
قربون همگی

والا من خودم اصلا تو فاز شعر و اینا نیستم.

ولی در حد سواد خودم به شعرت نمره خوبی میدم چون قشنگ سروده بودی...

نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 23:37

غم دنیا نخواهد یافت پایان

خوشا در بر رخ شادی‌گشایان



خوشا دل‌های خوش، جان‌های خرسند

خوشا نیروی هستی‌زای لبخند



خوشا لبخند شادی‌آفرینان

که شادی روید از لبخند اینان



نمی‌دانی- دریغا- چیست شادی

که می‌گویی: به گیتی نیست شادی



نه شادی از هوا بارد چو باران

که جامی پر کنی از جویباران



نه شادی را به دکان می‌فروشند

که سیل مشتری بر آن بجوشند



چه خوش فرمود آن پیر خردمند

وزین خوشتر نباشد در جهان پند



اگر خونین دلی از جور ایام

« لب خندان بیاور چون لب جام»





به پیش اهل دل گنجی‌ست شادی

که دستاورد بی‌رنجی ست شادی



به آن کس می‌دهد این گنج گوهر

که پیش آرد دلی لبخندپرور



به آن کس می‌رسد زین گنج بسیار

که باشد شادمانی را سزاوار



نه از این جفت و از آن طاق یابی

که شادی را به استحقاق یابی



جهان در بر رخ انسان نبندد

به روی هر که خندان است خندد



چو گل هرجا که لبخند آفرینی

به هر سو رو کنی لبخند بینی



چه اشکت همنفس باشد، چه لبخند

ز عمرت لحظه لحظه می‌ربایند



گذشت لحظه را آسان نگیری

چو پایان یافت پایان می‌پذیری



مشو در پیچ و تاب رنج و غم گم

به هر حالت تبسم کن، تبسم!

پریوش/28/تهران یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 23:39

گفت روزی به من خدای بزرگ

نشدی از جهان من خشنود!



این همه لطف و نعمتی که مراست

چهره‌ات را به خنده‌ای نگشود!



این هوا، این شکوفه، این خورشید

عشق، این گوهر جهان وجود



این بشر، این ستاره، این آهو

این شب و ماه و آسمان کبود!



این همه دیدی و نیاوردی

همچو شیطان، سری به سجده فرود!



در همه عمر جز ملامت من

گوش من از تو صحبتی نشنود!



وین زمان هم در آستانه مرگ

بی‌شکایت نمی‌کنی بدرود!



گفتم: آری درست فرمودی

که درست است هرچه حق فرمود





خوش سرایی‌ست این جهان، لیکن

جان آزادگان در آن فرسود



جای این‌ها که بر شمردی، کاش

در جهان ذره‌ای عدالت بود.

نوشین/22/نازی ابادتهرون یکشنبه 5 مهر 1388 ساعت 23:40

دوباره شب.......

دوباره خواب.........

دوباره رویا..........

بازم شب شد همه جا تاریک تاریک هیچ صدایی شنیده نمی شه جز......

جز صدای قلبم....قلبی که همه ی تپش هاش با هر تپش کوچک قلب تو اغاز می شه....

همه خوابن....همه توی خواب رویا می بینن.......من اما بیدارم...توی بیداری رویا می بینم...

رنگی ترین رویا قشنگ ترین رویا همه چیز دنیا چشمهای توء...

همه ی چیز های قشنگ دنیا ....توی یه قطره اشک توء

من حتی تو رو توی خوابم نمی بینم...سخته واسه من...خیلی سخته ....

می ترسم بخوابم...این رویارو هم از دست بدم....

بیدار می مونم تا خود صبح....نه...اونقدر بیدار می مونم تا تو بیای ...

تا بیا ی ...رویاهام واقعی بشن...

رنگی ترین رویا........

واقعی ترین رویا.......

من و تو.......!!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 13:51

آنکس که درد عشق بداند
اشکی بر این سخن بفشاند؛
این سان که ذره های دل بی قرارمن
سر در کمند عشق تو,جان در هوای توست
شاید محال نیست که بعد از هزار سال
روزی غبار ما را،آشفته پوی باد،
در دور دست دشتی از دیده ها نهان،
بر برگ ارغوانی،
پیچیده با خزان
یا پای جویباری
چون اشک ما روان
پهلوی یکدیگر بنشاند!
ما را به یکدیگر برساند !!!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 13:57

بعضی ها ناخن هایشان را مانیکور می زنند.
بعضی ها خوب کوتاهشان می کنند.
بعضی ها سوهان می زنند.
اما من همه شان را می جوم.
درسته،عادت خیلی بدیه
اما قبل از اینکه ملامتم کنید
یادتان نرود که تا به حال حتی
یک نفر را هم با ناخن خراش نداده ام.
شل سیلور استاین

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 13:58

چقدر؟چند؟
یک در قدیمی کهنه چند بار به هم می خورد؟
فرق می کند ،تا شما چقدر آن را محکم به هم بزنید.
در یک قرص نان چند پاره وجود دارد؟
تا شما چقدر آن را کوچک ببرید!
در یک روز خوبی چقدر خوبی وجود دارد؟
همان اندازه که خوب زندگی می کنید!
در وجود یک دوست چقدر محبت وجود دارد؟
همان قدر که شما به او محبت می کنید !!!

درود مجدد خواهش دارم این شعر هارو با دقت بخونین


دیشب خواب مرگ مادرم را دیدم
با گریه بیدار شدنم
یاد گریه ای انداخت مرا
صبح عیدی که بادکنکم
از دست رها شده به آسمان رفته بود
و من به آن نگاه می کردم و
گریه می کردم
.................................
دریاهایی داریم
غرق در آبی
درختانی داریم
غرق در نور
از صبح تا شب
مدام در آمدن و رفتنیم
از میان دریاها و درختان
غرق در نیستی
.................................
در آن یکی دنیا
غروب ها وقتی کارخانه هامان تعطیل می شوند
اگر مسیر برگشت به خانه اینقدر سربالایی نباشد
مرگ اصلا هم چیز بدی نیست
.................................
برای این وطن چه ها که نکردیم
یکی مان نطق کردیم
یکی مان گلوله خوردیم
.................................
آیا یک تانک
در رویا هایش آرزوی چزی را دارد
و طیاره به چه فکر می کند
وقتی تنها و بی کس می ماند؟

آیا ماسک های گاز
در مهتاب
دوست ندارند همصدا باهم ترانه ای بخوانند؟

وتفنگها به اندازه ما انسانها
رحم ومروت ندارند؟
.................................
همیشه اما مخصوصا
زمانهایی که می فهمم دوستم نداری
به تو هم دوست دارم از توی آغوش مادرم نگاه کنم
مثل آدمهایی که نگاهشان می کردم
در بچگی هایم
..................................
مال شماست دوستان عزیز
همه چیز مال شماست
شب هم مال شماست
روز هم
نور خورشید در روز نور ماه در شب
برگهای زیر نور ماه
شوق در برگها
عقل در برگها
هزارو یک سبز در نور خورشید
زرد ها مال شماست
صورتیها هم
لمس کردن بدن با کف دست
گرمی اش
نرمی اش
آرامش موجود در خوابیدن
سلام ها مال شماست
مال شماست تیرکهایی که در بندر تکان می خورند
اسامی روزها
اسامی ماه ها
رنگ قایقها مال شماست
مال شماست پای پستچی
دست کوزه گر
عرقی که از پیشانی می ریزد
گلوله هایی که در جبهه شلیک میشود
مال شماست قبرها سنگ قبر ها
زندانها دستبندها حکم های اعدام
مال شماست
همه چیز مال شماست
.................................
اینا چند شعر بودن از اشعار اورهان ولی شاعر فقید ترک
که من هنوز با خوندنشون گریه ام میگیره

سنگ صبور من
چند روز
چند خاطره
چند قصه دیگر مهمان منی؟
چند دست نوازش بر سرم خواهی کشید؟
چند نگاه مهربان
بدرقه چشمانم خواهی کرد؟
چند بار دیگر مرا صدا خواهی زد؟
نه تو می دانی ونه من
نه نمی خواهم به اینها فکر کنم
که می خواهم با همه آنها زنگی کنم
اها همیشه دل نگران روزی هستم
که دستم از مهربانی هایت کوتاه شود
سنگ صبور من
خراب می شوم از فکر رفتنت


این هم تقدیم به پدرم

درود مجدد
.............................
خاطرم نیست
نخستین جرعه آبی که نوشیدم
نخستین لقمه نانی که خوردم
نخستین نفسی که کشیدم
ولی خوب به خاطر دارم
اولین پکی که به سیگار زدم
اولین شیشه مشروبی که نوشیدم
خوب به خاطر دارم
تمام آنچه برایم ممنوع کرده بودند
تو را هم خوب به خاطر دارم.
..............................
اولین بار که اندامش را
برهنه می دیدم
به چشمم
مثل سیبی بود
سرخ و براق
که دلم نمی آمد
گازش بزنم
...............................
امروز سرخوش و مسرورم
بی نهایت شادم
که شعرم بهترین شد
از بین هزار شعر
و من از این شادم
نه از این حقیقت
که خالق قصه شعرم
اشکهای کودکی بود
که از فرط گرسنگی گریه می کرد
...............................
من فکر می کنم اگه واست بمیرم
می فهمی دوستت دارم
تو فکر می کنی اگه به زبون بیارم
واقعاً دوستت دارم
من چه احمقم
تو چه احمق تر
...............................
اشکهای کودکی که
از فرط گرسنگی می گریست
شد آبروی شعر من
تا بهترین شعر شود
از بین هزاران شعر
رنج یک کودک مرا
تا بلندای افتخار می برد
و من شادم از این رو
نه غمگین برای
کودکی که می گرید
در حسرت لقمه ای نان
(این شعر همون شعر سومی است منتها یه جور دیگه شه)

اینا از خودم بود البته بعد از آشنایی با اورهان ولی

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:09

یک چشم اندر غم دلدار گریست
چشم دگرم حسود بود و نگریست
چون روز وصال آمد بستم او را
گفتم نگریستس نباید نگریست !!!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:44

بی گمان دست در آغوش نگارش ببرند
هرکه یک بوسه ستاند ز لب یار کسی

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:45

آن دوست که عهد دوست داری بشکست
می رفت و منش گرفته دامان در دست
می گفت: دگر باره به خوابم بینی
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست
پنداشت که بعد از او مرا خوابی هست

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:45

برای هزارمین بار پرسید : تا حالا شده دلت رو بشکنم؟ من هم برای هزارمین بار به دروغ گفتم : نه! مبادا هیچ وقت دلش بشکنه!!!!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:45

یکی از بزرگ ها میگه: اگر کسی واقعا دوست داشته باشه بیشتر از اینکه بگه دوست دارم میگه مواظب خودت باش !

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:45

آرزوهایت را یادداشت کن خداوند آن ها را فراموش نمی کند
اما تو از خاطرت می رود آنچه را امروز داری ........ خواسته دیروزت بوده است !!!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:45

به اونی که برات عزیزتزینه و عاشقشی بگو:من تورو بیشتر از خودم و کمتر از خدا دوست دارم چرا که به خدا اعتقاد دارم و به تو نیاز ......

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:46

یه لحظه چشماتو ببند ببین هنوز دوست دارم
شبا که خوابت نمیاد منم به یادت بیدارم

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:46

کسی که معشوقه اش را در بند و محدود می خواهد طلایی را در اختیار دارد که به عیارش شک دارد!
قابل توجه بعضی از آقایون حسسسساس

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:46

حضور مبهم پاییز و باز دانشگاه
و لحظه های غم انگیز و باز دانشگاه
تو گرم درسی و من کندن اسمت
به گوشه گوشه ی هر میز و باز دانشگاه

۶/۷/۸۸

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:46

در رویاهای کودکانه آموختم به چیزی که به من تعلق ندارد فکر نکنم اما او ناگهان همه ی فکرم شد.

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:46

روزی ز رخ یار گرفتم بوسی
گفت: هم بی ادبی هم لوسی
گفتم: گنهم چیست که این می گویی
گفت: لب را رها کرده و رخ می بوسی؟!؟!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:47

بدان که فاصله ها وقتی وجود دارد که بین دل های ما باشد من فکر می کنم گاهی فاصله فاصله نیست یعنی ما به یاد هم باشیم واژه ها بی تاثیرند آنوقت است که من به واژه فاصله می خندم که چقدر برای گرفتن یادت از من ناتوان است.

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:47

در کویر زندگی این جمله را با من بخوان: مرگ تو مرگ من است ! پس تمنا می کنم هرگز نمیر ..............!

ندا .... ۲۰ ....؟؟؟ دوشنبه 6 مهر 1388 ساعت 23:47

مرگ آن نیست که در قبر سیاه دفن شوم

مرگ آن است که از خاطر تو با همه ی خاطره ها دفن شوم!

پریوش/28/تهران چهارشنبه 8 مهر 1388 ساعت 20:50

وقتی ریاضی دان عاشق می شود!!!



شعری از پروفسور هشترودی در مورد ریاضیات:



منحنی قامتم، قامت ابروی توست


خط مجانب بر آن، سلسله گیسوی اوست

حد رسیدن به او، مبهم و بی انتهاست


بازه تعریف دل، در حرم کوی دوست

چون به عدد یک تویی من همه صفرها


آن چه که معنی دهد قامت دلجوی توست



پرتوی خورشید شد مشتق از آن روی تو


گرمی جان بخش او جزئی از آن خوی توست

بی تو وجودم بود یک سری واگرا


ناحیه همگراش دایره روی توست

بهناز/۲۷/لاهیجان پنج‌شنبه 9 مهر 1388 ساعت 08:15

هنوز منتظرت هستم

هنوز منتظرم تا صدای زنگ شنیده شود

و هیجانزده در باز کنم

و بعد بوی گلاب

خانه را پر کند

تابستان گرم رفت

پاییز سردتر از همیشه آمد و رفت

و زمستان کوله بار سپیدش را

روی بام و حیاط خانه پهن کرد

و تو نیامدی

و بهار در راه است

و خزانه ها آماده ی پذیرش تخم های برنج

و من منتظرم

رفتی و چمدان سفرت را به تنهایی حمل کردی

چرا از من نخواستی که همراهت باشم؟

چرا سحر گهان بدون خداحافظی رفتی

و فراموش کردی که رمضان در پیش است

و نگفتی کی بر می گردی

من منتظرم

منتظرم تا صدای زنگ شنیده شود

و تو بقچه ی مفاتیح و قرآنت را باز کنی.


این شعرو خواهرم- بیتا -برای مادرجونم گفته
مادرجونم ۱۴ سال پیش تو یه روز پنج شنبه دم سحر موقع اذان صبح روحش پرکشید و رفت و ما رو برای همیشه تنها گذاشت.

راستی اقا فریدون خیلی شعراتون جالبه خیلی از سبک شعراتون خوشم اومد بازم اگه شعر دارید بذارید که ما مستفیض شیم
امیدوارم موفق باشی

درود بر دوستان گلم

بهناز خانوم نظر لطفتونه من فقط چند وقتیه طبع شعرم شکفته چند تا شعر نو ویک غزل کلاسیک واستون می نویسم امیدوارم خوشتون بیاد

آنهایی که نمی شناسدم
می خورند مرا
به شوق رنگم
و تف می کنند
به خاطر تلخی ام
و آنها که می شناسند
می دانند چه عسلی
حل شده در این تلخی
و نگاهی ندارند
به رنگ من

......................

دارم حس می کنم
سنگینی مو
رو شونه های زمین
اما می دونم
زمین لب از لب وا نمی کنه
که بخواد گلایه ای بکنه
می دونم
درد منو می دونه
می دونه
من هم مثل اون
یه بار سنگینو
یه عمره دارم
به دوش می کشم

........................

من و قلبم دیگر
یاد گرفته ایم
نلرزیم و نشکنیم
من به هر بادی او به هر سنگی
یاد گرفته ایم
دیگر نق نزنیم
که چرا بدبختیم
و بخندیم
وخرسند باشیم از اینکه
آفتاب تیره روزی از ما
سایه ای می سازد
برای آسودن آنهایی که
هرگز نم بینند مرا
من و قلبم
خوب فهمیده ایم این را
این که باید
یا پلی بود
یا کسی که از رویش می گذرد
یا باید سقفی بود
یا کسی که زیر آن می آرامد
و پذیرفته ایم
که هر دو باهم نمی شود
یا باید خوشبخت بود
یا کسی را خوشبخت کرد
همانطور که درخت سیبی
خود دستش کوتاه می ماند
از خوردن میوه اش

...............................

دوست دارم دست نوشته هایم
موشک کاغذی شود
در دست کودکی
تا اینکه بشود
دیکته شب او

................................

زمین صاف است
ولی به طرف کوه که می روی
آرام آرام
سربالایی را حس می کنی
کم کم
از صافی زمین دور می شوی
آرام آرام ذره ذره سربالایی
را طی می کنی
آهسته آهسته
به قله می رسی
و آنگاه
به یکباره سرازیری
به یکباره سقوط

.....................................

هیچکس آگاه نیست
از خستگی دستگیره درب اتاق
یکبار برای گشودن
یکبار برای بستن
گلویش را می فشارند
هیچکس نمی فهمد
دستگیره هم به تنگ آمده
از زندگی
زیر قانون تکرار

......................................

هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه شوق روزای بچگی
واسه سواری چرخ و فلک
هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه اون ماشین کوکی
که هر روز تو ویترین مغازه می دیدم
هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه گریه هایی که کردم
واسه اون جوجه رنگی
که طعمه گربه شد
هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه شادی لحظه ای که
واسه اولین بار
تو بازی گل کوچیک گل زدم
هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه خوشحالی قبولی ام تو دانشگاه
هنوزم دوستت دارم
ولی نه به اندازه ناراحتی
روزی که رفتم سربازی
هنوزم دوستت دارم
نه به اندازه این حرفا
کمتر از یه سر سوزن
ولی
هنوزم دوستت دارم

........................................

من مثل تو
که به حکم کاغذهای باطله
به نوشته های بی هویت
به باید و نباید هایش
تکیه کرده ای
بر هیچ تکیه نکرده ام
جز ستونی
که ساخته ام از خودم

.......................................



خوشا نمردم و دیدم مرام یاران را
پیاده به که کشم منت سواران را
دگر بریدم از آنان که با بدی کردند
سیاه در نظرم روی روزگاران را
چنان گرفته تنم خو به آتش خورشید
که ترک گفته سرم لطف سایه ساران را
نمای زرد خزان و نوای خش خش برد
ز یادم عطر دل انگیز نوبهاران را
نه در اهالی می دیدم آدمی یکرنگ
نه بر حذر ز گنه جمع روزه داران را
کنار نعش دلم با دو چشم خود دیدم
هجوم لشگر منحوس مرده خواران را
هزار و یک گله در خاک سینه مدفون است
ولی چگونه بگویم یک از هزاران را
همین گلایه مرا بس که نالم از یاران
خوشا نمردم و دیدم مرام یاران را

اینا سروده های خودم بودن
خوب و بدش می مونه و نظر شما
اگه شعر هام غمگینه شما رو دعوت به خوندن خاطره هام می کنم تا از خجالتتون دربیام

راستی فراموش کردم
بهناز خانوم روح مادر جونتون شاد یادشون سبز
قربون همگی

ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد