محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

محل گفتگو و نظردهی بازدیدکنندگان وبلاگ قیامت

کامنت ها هر ۲۴ ساعت یکبار درج میشن + اینجا سایت دوستیابی نیست + گذاشتن آی دی، آدرس وبلاگ، شماره تلفن ممنوعه

انجمن شعر و جملات قصار

سلام به همه بروبچز فرهیخته! 

 

اینجا شعرهای باحال و جملات زیبا و قصار از بزرگان رو میزاریم تا در نهایت یه مجموعه ارزشمندی جمع آوری بشه :* 

 

از دوستانی که به شعر و ادبیات علاقه مندن دعوت میکنم این تاپیک رو با پست های زیباشون مزین کنن :*

نظرات 291 + ارسال نظر



هر از گاهی توقف در ایستگاه بین راه ، فرصت خوبیست برای دیدن مسیر طی شده و نگریستن به راهی که پیش روست . گاهی برای رسیدن باید نرفت...




در کارخانه ای در یک منطقه تاسیساتی، هنگامی که زنگ ناهار به صدا درمی آمد، همه کارگرها در کنار هم می نشستند و نهار می خوردند.

یکی از کارگرها همواره با یکنواختی تعجب آوری بسته نهارش را باز می کرد و شروع به اعتراض می کرد :



- لعنت بر شیطان امیدوارم که ساندویچ کالباس نباشد. من از کالباس متنفرم...!!!



او عادت داشت هر روز بدون استثناء از ساندویچ کالباس شکایت کند و این کار را همواره بدون هیچ تغییری در رفتارش تکرار می کرد!

هفته ها گذشت... کم کم سایر کارگرها از رفتار او به ستوه آمدند!



سرانجام یکی از کارگرها به زبان آمد و گفت:

- لعنت بر شیطان! اگر تا این اندازه از ساندویچ کالباس متنفری، چرا به همسرت نمی گویی یک ساندویچ دیگر برایت درست کند؟!



- منظورت از همسرت چیست؟ من که متاهل نیستم! من خودم ساندویچ هایم را درست می کنم !!!




--------------------------------------------------------------------------------



نتیجه:

در حالی از زندگی خود می نالیم و هرروز، مدام از سختی ها و رنج های زندگی شکایت می کنیم که تمام شرایط حاکم بر زندگیمان حاصل اعمال، تفکرات و تصمیمات خود ماست!

این قانون الهی است که هیچ کس غیر از ما نباید و نمی تواند برای ما تعیین تکلیف کند.

ما خود، ساندویچ های زندگیمان را درست می کنیم !

اگر از کیفیت آن ناراضی هستید به جای مقصر شمردن سرنوشتتان، تصمیم قاطع بگیرید و آن را آن طور که می خواهید بسازید و از آن لذت ببرید.



نگار * 20 * تهران دوشنبه 30 دی 1387 ساعت 16:25

خنده تلخ من از گریه غم انگیزتر است
*
*
*
کارم از گریه گذشته به این میخندم

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 1 بهمن 1387 ساعت 13:52



وقتی کبوتری شروع به معاشرت با کلاغها میکند پرهایش سفید میماند، ولی قلبش سیاه میشود...

دوست داشتن کسی که لایق دوست داشتن نیست اسراف محبت است.

** دکتر علی شریعتی **


غزل/۱۷/شیراز چهارشنبه 2 بهمن 1387 ساعت 10:40

میروم خسته و افسرده و زار سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا میبرم از شهر شما دل شوریده و دیوانه ی خویش

میبرم تا که در آن نقطه ی دور شستشویش دهم از رنگ گناه

شستشویش دهم از لکه ی عشق؛زین همه خواهش بیجا و تباه

میبرم تا ز تو دورش سازم؛ز تو ای جلوه ی امید محال

میبرم زنده بگورش سازم تا از این پس نکند یاد وصال

ناله میلرزد؛میرقصد اشک...آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه ی جوشان گناه شاید آن به که بپرهیزم من

بخدا غنچه ی شادی بودم؛دست عشق آمد و از شاخم چید

شعله ی آه شدم صد افسوس که لبم باز بر آن لب نرسید

عاقبت بند سفر پایم بست؛میروم خنده به لب خونین دل

میروم از دل من دست بدار ای امید عبث بی حاصل...

مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 3 بهمن 1387 ساعت 11:26



هر کس یه روزی میاد، یه روزی میره... یکی با دلش میره، یکی با پاهاش.
ولی مواظب باش کسی با پاهای خودش از دلت نره...!!!!!


مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 3 بهمن 1387 ساعت 11:30



پازل دل یکی رو بهم ریختن هنر نیست... هر وقت تونستی با تیکه های شکسته ی دل یک نفر، یک پازل جدید براش بسازی هنر کردی...


مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 3 بهمن 1387 ساعت 11:32



خیلی بده که همه فکر کنن شادی اما غمگین باشی !
خیلی بده که همه فکر کنن بهترینی اما بدترین باشی !
خیلی بده که همه فکر کنن مهربونی اما بداخلاق باشی !
خیلی بده که همه فکر کنن پولداری اما هشتت گرو نهت باشه !
خیلی بده که همه فکر کنن یه عالمه دوست دور و برته اما تنها باشی !
خیلی بده که همه فکر کنن غرق در محبت اطرافیانتی اما تشنه یه ذره محبت باشی.......


مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 3 بهمن 1387 ساعت 11:35



آدم به خدا میگه چرا زن رو آفریدی؟ خدا میگه واسه اینکه تو خوشت بیاد! میگه: چرا چشمش رو خمار کردی؟ خدا میگه: واسه اینکه تو خوشت بیاد! میگه: چرا موهاشو ابریشمی کردی؟ خدا میگه: واسه اینکه تو خوشت بیاد! میگه: پس چرا کم عقل آفریدی؟!
خدا میگه: واسه اینکه از تو خوشش بیاد ...

;-)




گاه مرگ را نیز به صلیب می کشند، چشمانش را می بندند... و نمی دانند که شاید او آرزوی کسی باشد . . . رهایش کنید ...




اعتماد حتما باید متقابل و دو طرفه باشد وگرنه سر وکله ی فریب و دورویی پیدا خواهد شد.

(ارنست همینگوی)




شمع، دانی که دم مرگ به پروانه چه گفت؟
گفت: ای عاشق دیـــوانه فراموش شوی!


سوخت پـــروانه، ولی خــوب جوابش را داد
گفت: طولی نکشد تو نیز خاموش شوی...




بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم
و تازه داشته باشد! بیا گناه کنیم


نگاه و بوسه و لبخند اگر گناه بوَد
بیا که نامه اعمال خود سیاه کنیم


بیا به نیم نگاهی و خنده ای و لبی
تمام آخرت خویش را تباه کنیم


به شور و شادی وشوق و شراره تن بدهیم
و بار کوه غم از شور عشق کاه کنیم


و زنده زنده در آغوش هم کباب شویم
و خنده، به فرهنگ مرده خواه کنیم...


گناه ، نقطه آغاز عاشقی است، بیا
که شاید از سر این نقطه عزم راه کنیم


اگر به خاطر هم عاشقانه بر خیزیم
نمی رسیم به جایی که اشتباه کنیم


برای سرخوشی لحظات هم که شده
بیا گناه ندارد به هم نگاه کنیم....




می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش

به خدا می برم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش



می برم تا که در آن نقطه دور
شستشویش دهم از رنگ نگاه

شستشویش دهم از لکه عشق
زین همه خواهش بیجا و تباه



می برم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه امید محال

می برم زنده بگورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال



ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریزم من

از تو ای چشمه جوشان گناه
شاید آن به که بپرهیزم من...


مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 13:30



اگه عشق نبود

از تشنگی می مردیم

خدا رو شکر عشق هست و خون دل می خوریم تا زنده بمونیم :-s


مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 8 بهمن 1387 ساعت 14:51



دوستان عاشق شدن کار دل است
دل چو دادی پس گرفتن مشکل است


تا توانی با رفیقان همدم و هم درد باش
یا مزن لاف رفیقی یا حقیقت مرد باش . . .



مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 10 بهمن 1387 ساعت 22:51



زندگی را دور بزن و آن گاه که بر تارک بلند ترین قله ها رسیدی، لبخند خود را نثار تمام سنگریزه هایی کن که پایت را خراشیدند...


مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه دوشنبه 14 بهمن 1387 ساعت 23:53



بنشین، مرو، هنوز به کامت ندیده ایم
بنشین، مرو، هنوز کلامی نگفته ایم
بنشین، مرو، چه غم که شب از نیمه رفته است
بنشین، که با خیال تو شب ها نخفته ایم
...
بنشین، مرو، که در دل شب، در پناه ماه
خوش تر ز حرف عشق و سکوت و نگاه نیست
بنشین و جاودانه به آزار من مکوش
یکدم کنار دوست نشستن گناه نیست
...
بنشین، مرو، حکایت "وقت دگر" مگوی
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر، تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج از این در چه می بری؟
...
بنشین، مرو، صفای تمنای من ببین
امشب، چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین، مرو، مرو که نه هنگام رفتن است!...


مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 15 بهمن 1387 ساعت 17:03



زن عشق می‌کارد و کینه درو می‌کند...
دیه‌اش نصف دیه توست و مجازات زنایش با تو برابر...
می‌تواند تنها یک همسر داشته باشد و تو مختار به داشتن چهار همسر هستی...
برای ازدواجش در هر سنی اجازه ولی لازم است و تو هر زمانی بخواهی به لطف قانونگذار می‌توانی ازدواج کنی...
در محبسی به نام بکارت زندانی است و تو...
او کتک می‌خورد و تو محاکمه نمی‌شوی...
او می‌زاید و تو برای فرزندش نام انتخاب می‌کنی...
او درد می‌کشد و تو نگرانی که کودک دختر نباشد...
او بی‌خوابی می‌کشد و تو خواب حوریان بهشتی را می‌بینی...
او مادر می‌شود و همه جا می‌پرسند نام پدر...
و هر روز او متولد می‌شود؛ عاشق می‌شود؛ مادر می‌شود؛ پیر می‌شود و می‌میرد...
و قرن‌هاست که او؛ عشق می‌کارد و کینه درو می‌کند! چرا که در چین و شیارهای صورت مردش به جای گذشت زمان، جوانی بربادرفته‌اش را می‌بیند و در قدم‌های لرزان مردش، گام‌های شتابزده جوانی برای رفتن؛ و دردهای منقطع قلب مرد، سینه‌ای را به یاد می‌آورد که تهی از دل بوده و پیری مرد، رفتن و فقط رفتن را در دل او زنده می‌کند....
و اینها همه کینه است که کاشته می‌شود در قلب مالامال از درد...!
و این رنج است....

(دکتر علی شریعتی)


اینم جنبه فمینیستی دکتر شریعتی که عاشق نوشته‌هاشم. :-x


منم نوشته هاشو خیلی دوس دارم. خیلی باحالههههههههههه دکتررررررررررر :*

مریم/ چه فرقی می کنه/ چه فرقی می کنه پنج‌شنبه 17 بهمن 1387 ساعت 23:43



روزگار گله مندی شده است
من بگریم، تو بخندی شده است...


از دلم یاد نکردی شاید،
عشق هم سهمیه بندی شده است!


نگار * ۲۰ * تهران سه‌شنبه 22 بهمن 1387 ساعت 21:45

یکی از بچه ها این شعرو قبلا نوشته ولی چون خیلی ازش خوشم اومد
و درواقع کاملا شرح حال منه با اجازه مینویسمش


بی وفایی کن وفایت میکنند
با وفا باشی جفایت میکنند
مهربانی گرچه آیینی خوشست
مهربان باشی رهایت میکنند...

غزل/۱۷/شیراز چهارشنبه 23 بهمن 1387 ساعت 11:13

گفتی که به احترام دل باران باش...باران شدم و به روی گل باریدم

گفتی که ببوس روی نیلوفر را...از عشق تو گونه های او بوسیدم

گفتی که ستاره شو دلی روشن کن...من همچو گل ستاره ها تابیدم

گفتی که برای باغ دل پیچک باش...بر یاسمن نگاه تو پیچیدم

گفتی که برای لحظه ای دریا شو...دریا شدم و ترا به ساحل دیدم

گفتی که بیا و لحظه ای مجنون باش...مجنون شدم و ز دوریت نالیدم

گفتی که شکوفه کن به فصل پاییز...گل دادم و با ترنمت روییدم

گفتی که بیا و از وفایت بگذر...از لهجه ی بی وفاییت رنجیدم

گفتم که بهانه ات برایم کافیست...معنای لطیف عشق را فهمیدم

=========================================

به من نگا کن واسه ی یه لحظه نگات به صدتا آسمون می ارزه

نگا کنی رویاها رنگی میشن ستاره ها به چه قشنگی میشن

من از خدامه بکشم نازتو تا بشنوم یه لحظه آوازتو

من از خدامه پیش تو بمونم جواب حرفاتو خودم بخونم

من از خدامه بمونم دیوونت سر بزارم رو شهر امن شونت

من از خدامه بمونی کنارم من که بجز تو کسی رو ندارم

من از خدامه که نباشه دوری فقط دلم میخواد بگی چجوری

من از خدامه که یه روز دعامون بره تو آسمون پیش خدامون

یه جشن نقره ای با هم بگیریم به عشق اینکه هردومون اسیریم

به عشق اینکه بعد اون همه درد خدا یه بار نگاهی هم به ما کرد

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 بهمن 1387 ساعت 11:47

خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،

چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.



خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی

‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!



خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان

تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر

عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!



خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.

خداوندا تو مسئولی.



خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است…

دکتر علی شریعتی

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 بهمن 1387 ساعت 11:50

قدر دستهایم را بیشتر دانستم و قدر چشم هایم را

وتازه فهمیدم چه شکوهی دارد ایستادن بروی دو پا

آن لحظه که به زمین خوردم.

[ بدون نام ] پنج‌شنبه 24 بهمن 1387 ساعت 11:55

یاد گرفتم که عشق با تمام عظمتش 3-2 ماه بیشتر زنده نیست



یاد گرفتم که عشق یعنی فاصله



و فاصله یعنی 2 خط موازی که هیچگاه به هم نمی رسند



یاد گرفتم در عشق هیچکس به اندازه خودت وفادار نیست



و یاد گرفتم هر چه عاشق تری



تنهاتری


اینم واسه اونایی که عاشقن...

نگار دوشنبه 28 بهمن 1387 ساعت 22:59

بی تو روزام رنگ شب شد
بی تو قلبم جون به لب شد
میخوام اینجوری نمیرم
بیا با تو جون میگیرم

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 09:32


سلام.
خوبید؟
چند باری اومدم، صفحه فیلتر شده بود.
مدتی بود که سر نمی‌زدم.
امروز گفتم یه سری بزنم...
خب الهی شکر...
موفق باشید.

;-)


سلام مریم جان. در مورد فیلتر. ببینم یعنی اون موقع اومدی فیلتر بود اما الان نیس؟

کارت اینترنتتو عوض کردی؟

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 10:10



با پول می شود خانه خرید ولی آشیانه نه، رختخواب خرید ولی خواب نه، ساعت خرید ولی زمان نه، می توان مقام خرید ولی احترام نه، می توان کتاب خرید ولی دانش نه، دارو خرید ولی سلامتی نه، خانه خرید ولی زندگی نه و بالاخره ، می توان قلب خرید، ولی عشق را نه.....

چارلی چاپلین


مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه سه‌شنبه 29 بهمن 1387 ساعت 17:00


آره، اون موقع فیلتر بود، اما الان نیست!
نه. من با کارت نمی‌یام.

چرا نمیای توی صفحه های دیگه؟ توی گپ و گفتگو و بقیه! دور هم خوش میگذره! چرا مرموزی سن و شهرت رو نمیگی؟ شخص مهمی هستی؟ یا اینکه کلا علاقه به مرموز بودن داری؟ :*

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 10:06


سلام.
هر از گاهی سر می‌زنم! ;-)
اما قصد وارد شدن به بحث‌ها رو ندارم.
من علاقه زیادی به این دارم که جملات و شعرهای قشنگی رو که می‌خونم جمع‌آوری کنم و در لذت خوندنشون بقیه رو هم سهیم کنم...
همین!
من یه آدم عادی‌ام...
عادی و معمولی.
موفق باشی.
بای. @};-


نه آدم معمولی نیسی! آدمای معمولی همشون سن و شهرشون رو مینویسن. یعنی طبیعیش همینه! پس تو با بقیه یه فرقی داری! حالا اگه دلت خواست بگو از چه نظر خاص هستی! اگه هم دلت نخواست نگو! فقط نگو که خاص نیسی :*

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 16:22


سلام مجدد. ;-)
اولا می‌دونم که تو شهر منو می‌دونی (به لطف برنامه‌هایی مثل "وبگذر")!
P-:
ثانیا هرچی نگاه می‌کنم، تفاوتی بین خودم و بقیه نمی‌بینم! :-/
ضمن اینکه خیلی از کامنت‌گذارات هستند که سن و شهرشون رو نمی‌گن یا چه بسا اسم و سن و شهر دروغی می‌گن!!
اما من چون اصلا از دروغ خوشم نمی‌یاد، ترجیح می‌دم چیزی رو نگم، تا اینکه بخوام دروغیشو بگم (کما اینکه اسم واقعی و شناسنامه‌ایم مریمه)!
به هرحال واقعا از نظر من فرقی نمی‌کنه کجا باشم یا چند سالم باشه...
نیتم رو قبلا توضیح دادم.
بازم برات آرزوی موفقیت دارم...
یا حق. :-)

خوب این قانون این وبلاگه که اسم سن و شهر نوشته بشه! یعنی عرف همینه! حالا شما امتناع کردی حتما دلیلی داره! خطری تهدیدت میکنه؟ مشکلی هست؟

ضمنا من وبگذر ندارم. نه تنها شهرتون بلکه محلتونم میدونم. ظاهرا یاهو هم میری. آی دی منو ادد کن از وبلاگم

مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 16:40



آخرین حقیقت عشق:
عشق چیزیست که: حس شدنیست، نه گفتنی... دادنیست، نه فروختنی...
موقعی میاد که انتظارشو نداری، و ترکت میکنه وقتی که بهش احتیاج داری........


مریم/چه فرقی می‌کنه/چه فرقی می‌کنه چهارشنبه 30 بهمن 1387 ساعت 16:41



کشتی در بندر «امنیت» دارد، اما کشتی ها برای این ساخته نشده اند!




غنچه خوشبختی در جای تاریک و بی صدا و گودی پنهان است که بسیار نزدیک به ماست ولی ما کمتر از آنجا می گذریم و آن دل خود ماست...




چه کسی می داند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی می داند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی؟
پیله ات را بگشا...
تو به اندازه یک پروانه زیبایی.....


غزل/۱۸/شیراز شنبه 3 اسفند 1387 ساعت 14:22


او ز من رنجیده است...
آن دو چشم تیز بین نکته گیر در من آخر نکته ای بد دیده است...
من چه میدانم که او با چه مقیاسی مرا سنجیده است
من مهان هستم که بودم؛شاید او چون مرا دیوانه ی خود دیده است
بی وفایی میکند تا بلکه من دور از دیدار او عاقل شوم...
او نمیداند که من دوست میدارم جنون عشق را...
من نمیخواهم که حتی لحظه ای؛لحظه ای از یاد او غافل شوم...

=========================================

دخترک خنده کنان گفت که چیست راز این حلقه ی زر
راز این حلقه که انگشت مرا این چنین تنگ گرفته است به بر...
راز این حلقه که در چهره ی او این همه تابش و رخشندگی است...

مرد حیران شد و گفت:
حلقه ی خوشبختی است...حلقه ی زندگی است...

همه گفتن مبارک باشد...

دختر گفت:دریغا که مرا باز در معنی آن شک باشد...

سالها رفت و شبی زنی افسرده نظر کرد بر آن حلقه ی زر...
دید در نقش فروزنده ی او روزهایی که به امید وفای شوهر به هدر رفته؛هدر...
زن پریشان شد و نالید که وای...این حلقه که در چهره ی او باز هم تابش و رخشندگی است؛حلقه ی بردگی و بندگی است...



یعنی من قانون شکنم؟!؟؟؟
مجازاتم چیه؟!؟؟؟
می‌خوای دیگه کامنت نذارم؟!؟؟ :((

من فقط دلیلشو پرسیدم که جواب قانع کننده ای ندادی! همین!

حالا روال عادی این تاپیک رو ادمه میدیم تا بیش از این از موضوع اصلی خارج نشیم.

مریم یکشنبه 4 اسفند 1387 ساعت 14:38



همیشه می‌پنداشتم
رفتن
گاهی چقدر ناگزیر می‌شود
اما حالا می‌بینم
گاهی بازگشت
ناگزیر تمام راه‌های رفته است...



مریم یکشنبه 4 اسفند 1387 ساعت 14:40



پرواز چه لذتی دارد، وقتی زنبور کارگری باشی که نتوانی عاشق ملکه بشوی....؟!!


مریم یکشنبه 4 اسفند 1387 ساعت 14:42


من چیستم؟!
لبخند پر ملامت پاییزی غروب در جستجوی شب
که یک شبنم فتاده به چنگ شب حیات ، گمنام و بی نشان
در آرزوی سر زدن آفتاب مرگ.....

مریم یکشنبه 4 اسفند 1387 ساعت 14:45



چو کس با زبان دلم آشنا نیست
چه بهتر که از شکوه خاموش باشم

چو یاری مرا نیست همدرد ، بهتر
که از یاد یاران فراموش باشم...


غزل/۱۸/شیراز سه‌شنبه 13 اسفند 1387 ساعت 13:05


به خیالم که تو دنیا واسه تو عزیزترینم
آسمونا زیر پامه اگه با تو رو زمینم

به خیالم که تو با من یه همیشه آشنایی
به خیالم که تو با من دیگه از همه جدایی

من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه؛من میخوام بیای بمونی

من و تو چه بی کسیم وقتی تکیمون به باده
بد و خوب زندگی من و دست گریه داده

ای عزیز هم قبیله با تو از یه سرزمینم
تا به فردای دوباره با تو هم قسم ترینم

من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی

بد و خوبمون یکی؛دست تو،تو دست من بود
خواهش هر نفسم با تو همصدا شدن بود

با تو هم قصه ی دردم،هم صداتر از همیشه
دوتا همخون قدیمی از یه خاکیم و یه ریشه

من هنوزم نگرانم که تو حرفامو ندونی
این دیگه یه التماسه من میخوام بیای بمونی...

مریم دوشنبه 19 اسفند 1387 ساعت 10:58



خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با هر username که باشم، من را connect می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تا خودم نخواهم مرا D.C نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با یک delete هر چی را بخواهم پاک می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه friend برای من add می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اینهمه wallpaper که update می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه با اینکه خیلی بدم من را log off نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همه چیز من را می داند ولی SEND TO ALL نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می گذارد هر جایی که می خواهم Invisibel بروم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه جزء friend هام می ماند و من را delete و ignore نمی کند.

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه اجازه، undo کردن را به من می دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آن من را install کرده است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت به من پیغام the line busy نمی دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه اراده کنم، ON می شود و من می توانم باهاش حرف بزنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه دلش را می شکنم، اما او باز من را می بخشد و shout down ام نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه password اش را هیچ وقت یادم نمی رود، کافیه فقط به دلم سر بزنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تلفنش همیشه آنتن می دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه شماره اش همیشه در شبکه موجود است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت پیغام no response to نمی دهد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هرگز گوشی اش را خاموش نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچ وقت ویروسی نمی شود و همیشه سالم است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه هیچوقت نیازی نیست براش BUZZ بدهم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه آهنگ حرف هاش همیشه من را آرام می کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه نامه هاش چند کلمه ای بیشتر نیست، تازه spam هم تو کارش نیست

خدا را دوست دارم ، بخاطر اینکه وسط حرف زدن نمی گوید، وقت ندارم، باید بروم یا دارم با کس دیگری حرف می زنم

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه من را برای خودم می خواهد، نه خودش

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه وقت دارد حرف هایم را بشنود

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه فقط وقت بی کاریش یاد من نمی افتد

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم از یکی دیگر پیشش گله کنم، بگویم که ....

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه همیشه پیشم می ماند و من را تنها نمی گذارد، دوست داشتنش ابدی است

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه می توانم احساسم را راحت به آن بگویم، نه اصلا نیازی نیست بگویم، خودش میتواند نگفته، حرف ام را بخواند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه به من می گوید دوستم دارد و دوست داشتنش اش را مخفی نمی کند

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه تنها کسی است که می توانی جلوش بدون اینکه خجل بشوی گریه کنی، و بگویی دلت براش تنگ شده

خدا را دوست دارم ، به خاطر اینکه ، می گذارد دوستش داشته باشم ، وقتی می دانم لیاقت آنرا ندارم

خدا را دوست دارم به خاطر اینکه از من می پذیرد که بگویم : خدا را دوست دارم ...



غزل پنج‌شنبه 22 اسفند 1387 ساعت 14:11


نگاه کن که غم درون دیده ام چگونه قطره قطره آب میشود
چگونه سایه ی سیاه سرکشم اسیر دست آفتاب میشود

نگاه کن تمام هستی ام خراب میشود...
شراره ای مرا به کام میکشد...مرا به اوج میبرد...مرا به دام میکشد...

نگاه کن؛تمام آسمان من پر از شهاب میشود...

تو آمدی ز دورها و دورها...ز سرزمین عطرها و نورها...
نشانده ای مرا کنون به زورقی ز عاج ها؛ز ابرها و بادها...

مرا ببر امید دلنواز من...ببر به شهر شعرها و نورها...
به راه پر ستاره میکشانیم...فراتر از ستاره مینشانیم...
نگاه کن...من از ستاره سوختم...
لبالب از ستارگان تب شدم...
چو ماهیان سرخ رنگ ساده دل ستاره چین برکه های شب شدم...

چه دور بود پیش از این زمین ما به این کبود غرفه های آسمان...

کنون به گوش من دوباره میرسد صدای تو...صدای بال برفی فرشتگان...

نگاه کم که من کجا رسیده ام...به کهکشان؛به بیکران؛به جاودان...

کنون که آمدیم تا به اوج ها مرا بشوی با شراب موج ها...
مرا بپیچ در حریر بوسه ات؛مرا بخواه در شبان دیرپا...
مرا دگر رها مکن...مرا از این ستاره ها جدا مکن...

نگاه کن که موم شب به راه ما چگونه قطره قطره آب میشود...
صراحی سیاه دیدگان من به لای لای گرم تو لبالب از شراب خواب میشود...
به روی گاهواره های شعر من نگاه کن...تو میدمی و آفتاب میشود...

مریم جمعه 30 اسفند 1387 ساعت 00:55



پندارتان عشق،
کردارتان نیک،
و
گفتارتان کلام مهر باد....

نوروز باستانی، یادگار اجداد پاک آریایی مبارک باد.



مریم جمعه 30 اسفند 1387 ساعت 00:57



بی اجازه ات دفتر 365 برگ جدیدت رو دادم به خدا تا بهترین تقدیر رو برات نقاشی کنه....

"پیشاپیش نوروز 1388 مبارک."


غزل دوشنبه 3 فروردین 1388 ساعت 13:19


توی یک کلاس خلوت --------------------- دو تا دانشجو اسیرن
دو تا بد شانس، دو تا تنها ---------------- یکیشون تو یکیشون من
قلب استاد مثل سنگه -------------------- سنگ سرد و سخت خارا
زده قفل بی صدایی ----------------------- به لبای خستۀ ما
چشم استاد شده خیره ------------------ مراقب آخرِ گیره
ناز از ترس نگاشون ----------------------- کم کَمَک داره می‌میره
نمی‌تونیم که بجنبیم--------------------- پیش این استاد کافر
10 گرفتن من و تو ------------------------- قصه هست قصّۀ آخر
همیشه فاصله بوده ----------------------- بین برگای من و تو
با همین تلخی گذشته ------------------- امتحانای من و تو
راه دوری بین ما نیس --------------------- اما باز اینم زیاده
تنها امید من و تو ------------------------- این مراقب جواده
کاش می‌شد برگه عوض کرد ------------- کاش می‌شد تقلّبی کرد
کاش می‌شد از جایی دید زد ------------- روی برگ خود کپی کرد
ما باید با هم بشینیم --------------------- اگه می‌خوایم که نیفتیم
واسه ما جدایی مرگه --------------------- تا جدا بشیم می‌افتیم
کاشکی جاهامون عوض بشه ------------ من و تو با هم بشینیم
توی یک فرصت ویژه ----------------------- برگای همو ببینیم
شاید اون‌جا واسۀ ما ---------------------- دیگه گیر بازار نباشه
خیلی خوبه اگه با ما ---------------------- جاسوس و رادار نباشه
این‌جای شعر که رسیدم ------------------ از نوشتن دست کشیدم
سرمو بالا اُوردم --------------------------- یهو مراقبو دیدم
بجای حلِ مسائل ------------------------- این اراجیفو نوشتی
راستی خوی شد که به سرعت ---------- از توی خواب پریدم
چونکه از ترس مراقب --------------------- خودمو قهوه‌ای دیدم
کاش می‌شد حتی توی خواب ----------- من و تو یک 10 بگیریم
اون وقت از خوشحالی محض ------------- تو آغوش هم بمیریم

-----------------------------------------------------------------------------------

دعوایی که بین حافظ و صائب و شهریار بر سر "آن ترک شیرازی" اتفاق افتاده:

به قول حضرت حافظ:
اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سمرقند و بخارا را

و صائب در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد، ز جان خویش می بخشد
نه چون حافظ که می بخشد سمرقند و بخارا را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم سر و دست و تن و پا را

و شهریار در جواب می گوید:
هر آنکس چیز می بخشد بسان مرد می بخشد
نه چون صائب که می بخشد سر و دست و تن و پا را
سر و دست و تن و پا را به خاک گور می بخشند
نه بر آن ترک شیرازی که برده جمله دلها را

اگر آن ترک شیرازی به دست آرد دل ما را
به خال هندو اش بخشم تمام روح و اجزا را

و دوستی گوید:
هر آن کس چیز می بخشد، به زعم خویش می بخشد
یکی شهر و یکی جسم و یکی هم روح و اجزا را
کسی چون من ندارد هیچ در دنیا و در عقبا
نگوید حرف مفتی چون ندارد تاب اجرا را...

غزل دوشنبه 3 فروردین 1388 ساعت 13:38

اینم بود!
داشت یادم میرفتااااااااا...


نیمه شب پریشب گشتم دچار کابوس
دیدم به خواب حافط توی صف اتوبوس
گفتم : سلام حافظ ، گفتا : علیک جانم
گفتم : کجا روی ؟ گفت : والله خود ندانم
گفتم : بگیر فالی گفتا : نمانده حالی
گفتم : چگونه ای ؟ گفت : در بند بی خیالی
گفتم : که تازه تازه شعر و غزل چه داری ؟
گفتا : که می سرایم شعر سپید باری
گفتم : رقیب ، گفتا : کله پا شد
گفتم : کجاست لیلی ؟ مشغول دلربایی؟
گفتا : شده ستاره در فیلم سینمایی
گفتم : بگو ، زخالش ، آن خال آتش افروز ؟
گفتا : عمل نموده ، دیروز یا پریروز
گفتم : بگو ، ز مویش گفتا که مش نموده
گفتم : بگو ، ز یارش گفتا ولش نموده
گفتم : چرا ؟ چگونه ؟ عاقل شده است مجنون ؟
گفتا : شدید گشته معتاد گرد و افیون
گفتم : کجاست جمشید ؟ جام جهان نمایش ؟
گفتا : خریده قسطی تلویزیون به جایش
گفتم : بگو ، ز ساقی حالا شده چه کاره ؟
گفتا : شدست منشی در دفتر اداره
گفتم : بگو ، ز زاهد آن رهنمای منزل
گفتا : که دست خود را بردار از سر دل
گفتم : ز ساربان گو با کاروان غم ها
گفتا : آژانس دارد با تور دور دنیا
گفتم : بگو ، ز محمل یا از کجاوه یادی
گفتا : پژو ، دوو ، بنز یا گلف نوک مدادی
گفتم : که قاصدک کو آن باد صبح شرقی
گفتا : که جای خود را داده به فاکس برقی
گفتم : سلام ما را باد صبا کجا برد ؟
گفتا : به پست داده ، آورد یا نیاورد ؟
گفتم : بگو ، ز مشک آهوی دشت زنگی
گفتا : که ادکلن شد در شیشه های رنگی
گفتم : سراغ داری میخانه ای حسابی ؟
گفتا : آنچه بود ار دم گشته چلوکبابی
گفتم : بلند بوده موی تو آن زمان ها
گفتا : به حبس بودم از ته زدند آن ها
گفتم : شما و زندان ؟ حافظ ما رو گرفتی ؟
! گفتا : ندیده بودم هالو به این خرفتی



مسعود چهارشنبه 19 فروردین 1388 ساعت 22:30

درباره او...........
.
از تو میخواهم بگویم و بنویسم،ای آنکه وجود بیمانند تو را به آسانی و حتی دشواری نمیتوان به مقاربت نشست، وجمله پاکان و فرزانگان عالم در توصیف نور بی نهایت و غیر قابل رو ءییت عاجزند و البته این به امر تو در پیکره اینها که هیچ، در روح تمام مخلوقات دمیده شده است.
ای کسی که کس بی کسانی و یاور بی پناهان و درمان تمام دردها،آغاز و پایان هستی،بی نهایت بی همتا،کمال محض وجود و عالم امکان و هستی.
بینای کل گیتی و فروزنده آسمانها و زمین. نمی دانم چرا اما انسان در تاریکی قدر نور نو را بهتر می داند و در روشنایی از نور تو غافل است وآن را به حساب نمی آورد. شاید به این خاطر که انسان موجودی است خاکی واز جنس ماده و این امر نیمی از پیکره مادی و معنوی او را تشکیل می دهد.
ماده ای که به امر تو و به خواست تو واز خود تو د رآن دمیده شد و معلوم و پدیدار گردید وجان گرفت ودر او تغییر حاصل شد.البته این از خواص ماده است که تغییر پذیر است وگرنه روح وجان آدمی را نتوان تغییر داد چون این روح وجان از روح خداست. هر چیزی که در این عالم است و قابل دیدن وشنیدن و حس کردن و بوییدن و چشیدن تو خلق نموده ای و موجود
کرده ای.
خدایا: صبر ،شکیبایی،عشق،علم،ثروت،ایثار،فداکاری،شهادت،
عبادت،شجاعت و دلیری،ایمان،صداقت،زندگی،دوستی و رفاقت،محبت،
تفکر و تعقل،عبرت وپند،آموختن و آموزش،سفر وجهانگردی،جهانبینی،
خواب و استراحت،کار و تلاش،قدرت،شهوت،غرایز انسانی،خشم،شادی و سرور، لبخند و تبسم، گریه وغم،خوردن وآشامیدن،ازدواج و طلاق،ساختن و بنا کردن،دین وپرستش، لذات زندگی و درک حقایق، دفاع از حق و حقیقت
دستگیری و یتیم نوازی،طعام گوناگون و نعمات بسیار دیگر را تو به ما ارزانی داشته ای که در بستر این مطلب نمی گنجد.......
.
.
ای زلال معرفت و ای جاری در جان ما.من این عرض را به خود نمیبینم واز
عهده هیچ کس بر نمی آید که نور واقعی را وذات آن را کامل و تام بفهمد..

رو سیاهان نور را چون بنگرند؟ کانکه میبیند و رحمن وبخشنده تویی
نور دل آشکارا دیدن نبود کار ما آنکه چشم بصیرت میدهد اکنون تویی
من چگونه آمدن سویت نمایم؟ چونکه دانم دل سیاهم کامل تویی
قطره بی رنگ دریاها منم ای که میدانم کران بیکرانها هم تویی
من چگونه روی آن دارم خجل، گشته ام دانم که بی پایان تویی
در شگفتم در شگفتم در شگفت
کانچه تو هستی و من هم نمی دانم تویی......

مریم یکشنبه 23 فروردین 1388 ساعت 11:17



موج دامنی که می‌رقصه تو باد
یه بغل موهای آزاد
تب پیشونی من امشب، دستاتو می‌خواد

تو آغوش گرمت منو نگهدار
نفسامو بشنوه دیوار
منی که رقصیدنم از یادم رفته انگار!

حالا دیگه این منم
می‌خوام سکوتمو بشکنم
اگرچه تلخه حرفام

هی خودمو خط زدم
به تو مُهرِ نباید زدم
ولی دیگه نمی‌خوام

تا آخر راه می‌یام
با تو هرجای دنیا می‌یام
بخواب نزدیک نبضم

رسوای عالم بشم
بذار اهل جهنم بشم
می‌خوام با تو برقصم

یه دامن پرگل دورش پر خار
بذار زخمی شه دستام این بار
تو رو می‌ذارم تو قلبم، می‌ریزه دیوار

تو رو می‌بوسم اگه حتی گناهه
خدا امشب نزدیک ماهه
اونی که قلبی رو شکسته روسیاهه....


ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد