الهی بلیه و حادثه ای پیش آمد که به عهد ثابت قدم نماندم و آن بلیه میان من و خدمتت حایل گردید خدایا شاید تو از درگاه لطفت مرا رانده ای و از خدمت بندگیت دورم ساخته ای یا شاید دیدی من حق بندگیت را خفیف شمردم بدین جهت از درگاهت مرا دور کرده ای یا آنکه دیدی من از تو روی گردانم بدین سبب بر من غضب فرمودی یا آنکه در مقام دروغگویانم یافتی لذا از نظر عنایتت دور افکندی یاشاید دیدی که من شکرگزاری از نعمتهایت نمی کنم مرا محروم ساختی یا شاید مرا در مجالس اهل علم نیافتی به خواری و خذلانم انداختی یا شاید مرا در میان اهل غفلت یافتی بدین جرم از رحمتت نومیدم کردی یا شاید دیدی در مجالس اهل باطل الفت گرفته ام مرا میان آنها واگذاشتی یا شاید دوست نداشتی دعایم را بشنوی از درگاهت دورم کردی یا شاید به جرم و گناهم مکافاتم کردی یا شاید به بی شرمی و بی حیایی با حضرت مجازات نمودی
آخر ای دوست نخواهی پرسید که دل از دوری رویت چه کشید؟ سوخت در آتش و خاکستر شد وعده های تو به دادش نرسید داغ ماتم شد و بر سینه نشست اشک حسرت شد و بر خاک چکید آن همه عهد فراموشت شد؟ چشم من روشن ، روی تو سپید جان به لب آمده در ظلمت غم کی به دادم رسی از صبح امید؟ آخر این عشق مرا خواهد کشت عاقبت داغ مرا خواهی دید دل پر درد فریدون مشکن که خدا بر تو نخواهد بخشید
گاهی که دلم به اندازهء تمام غروبها می گیرد چشمهایم را فراموش می کنم اما دریغ از گریهء ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست از دل هر کوه کوره راهی می گذرد و هر اقیانوس به ساحلی می رسد و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد از چهل فصل دست کم یکی که بهار است مـــ-ن هنــوز تورا دارم گر تا قیامت هم نیایی ! چشم انتظارت می نشینم !
قهر مکن ، ای فرشته روی دلارا ناز مکن ، ای بنقشه موی فریبا بر دل من ، گر روا بود سخن سخت از تو پسندیده نیست ، ای گل رعنا شاخه خشکی به خارزار وجودیم تا چه کند شعله های خشم تو با ما طعنه و دشنام تلخ ، این همه شیرین ؟؟ چهره پر از خشم وقهر ، این همه زیبا؟ ناز تو را می کشم به دیده منت از تو ، سر به رهت می نهم به عجز وتمنا از تو به یک حرف ناروا نکشم دست وز سر راه تو دلربا نکشم پا. عاشق زیبایی ام اسیر محبت هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا « از همه باز آمدیم و با تو نشستیم : تنها ، تنها ، به عشق روی تو تنها ! بوی بهار است و روز عشق و جوانی وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا خنده گل را ببین به چهره گلزار آتش می را ببین بهدامن مینا ساقی من ! جام من ! شراب من ! امروز : نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا آه ، چه زیباست از تو جام گرفتن وز لب گرم تو بوسه های گوارا لب به لب جام و سر به سینه ساقی آه ، که جان می دهد به شاعر شیدا از تو شنیدن ترانه های دل انگیز با تونشستن بهار را به تماشا « فردا – فردا » مگو که من نفروشم عشرت امروز را به حسرت فردا بس کن ! بس کن ! زبی وفایی بس کن ! باز آ ، باز آ ، به مهربانی با ز آ شاید با این سرودهای دلاویز بار دگر در دل تو گرم کنم جا باشد کز یک نوازش تو ، دل من گردد امروز چون شکوفه شکوفا!
الهی من همان کسم که نه در خلوت از تو شرم و حیا و نه در جمعیت مراقب وظایف بندگیت بودم من آن کسم که هنگامی که مژده پیشامد گناهی به او دادند بسوی آن گناه شتابان می رفت منم آن که مهلتم در عصیان برای توبه دادی و من از گنه بازنگشتم و بر من پرده پوشی کردی باز هم شرم و حیا نکردم و به معصیت پرداخته و از حد تجاوز کردم و مرا از نظر انداختی باز هم باک نداشتم و باز به حلم و بردباریت مهلتم دادی و از کرم ، زشتیم در پرده داشتی تا آنجا که گویی گناهانم را فراموش کرده ای و از کیفر گناهان معافم داشته ای که گویا از من شرم کرده ای
خدایا شکر کدام را بجای آورم ؟ آیا شکر نیکی هایی که از من معروف کردی یا زشتیهایی که پرده پوشی نمودی؟ الهی تو آن ذات با جود و بخششی که جامه عفوت تنگ نیست الهی ذره ناچیز هستم که در دریای رحمتت به مانند خورده شنی غرق شده ام . الهی هنگامی که به معصیت پرداختم عصیان از راه انکار خداوندیت نکردم و فرمانت را خفیف نشمردم وعده مجازاتت را خوار و بی اهمیت ندانستم بلکه عصیانم خطایی بود عارض شد نفس زشت بر من شبهه کاری کرد و بدبختی کمک نمود و ستاری و پرده پوشیت مغرورم ساخت تا آنکه به کوشش و اختیار به عصیان و مخالفت پرداختم .
هر نگهت ز روشنی ، کار ستاره می کند هر که دوبار بیندت عمر دوباره می کند خشم تو گویدم : برو چشم تو گویدم : بیا ناز تو وعده می دهد خنده اشاره می کند روز مرا خیال تو رنگ وصال می زند شام مرا فراق تو – غرق ستاره می کند –
بیا بیا که دل تنگ من هوای تو دارد غم فراق تو و شوق نامه های تو دارد دو گوش من همه دم ، جذبه ی صدای تو خواهد دو چشم من همه شب گریه را برای تو دارد به خانه چون نگرم یادگارهای تو بینم به کوچه چون گذرم کوچه نقش پای تو دارد زبال زرد قناری هزار بوسه ربایم که در گلوی خوش آهنگ خود نوای تو دارد شبی به خواب پریشان حریر زلف تو دیدم دگر همیشه شبنم عطر جانفزای تو دارد اگر به باغ و چمن می روم هوای تو دارم که گل به رنگ تو باشد چمن صفای تو دارد نگاه به خنده گل می کنم به یاد لبانت زهم شکفتن گل حال خنده های تو دارد بدان بدان که دگر تاب انتظار ندارم بیا بیا که دل تنگ من هوای تو دارد
الهی حجت من بر جرات در خواست حاجت از تو با آنکه کردارم همه ناپسند بود همانا بخاطر کرم و بخشش توست و پناه آوردنم در حال سختی به درگاه تو با بی حیایی وبی باکیم به موجب رافت و مهربانی توست. الهی نفس با من خدعه می کند روزگار با من مکر می ورزد در حالی که عقاب مرگ بر سرم پروبال گشوده است پس چرا نگریم می گریم برجان دادنم می گریم برتاریکی قبرم می گریم بر تنگی جای ابدی خودم می گریم برای سوال منکر و نکیر از من می گریم برآن حالتی که از قبر برهنه و خوار و ذلیل بیرون آمده و بار سنگین اعمالم را بر پشت گرفته ام . خدایا از تو درخواست می کنم اندکی از بسیار حاجتم را با آنکه بسیار به او حاجتمندم و تو از آن حاجت از ازل بی نیاز بودی و همان قلیل حاجت نزد من بسیار است و برای تو ادایش سهل و آسان .
خدایا آمرزش تو از گناهانم و گذشتت از خطاهایم و بخششت از ظلمم و پرده پوشیت از عمل زشتم و حلم و بردباریت بر جرم و گناه بسیارم که به عمد یا خطا کردم مرا به طمع انداخت که از تو درخواست کنم چیزی را که استحقاق آن ندارم
همه چیز را بخاطر تو دوست دارم من غم را در سکوت ، سکوت را در شب، شب را در بستر ، بستر را برای اندیشیدن به تو دوست میدارم من عشق را در امید ، امید را در تو ، تو را در دل، دل را در موقع تپیدن به خاطر تو دوست دارم ای دوست من خزان را به خاطر رنگش، و بهار را به خاطر شکوفه هایش و خدایی که دل را برای تپش ، تپش را در پاسخ ، پاسخ را در چشمان قشنگ تو برای عصیان زندگی آفرید دوست دارمَ
می دونم این اسمس (شعرو) همتون یه جورایی از دوست و آشنا دریافت کردید اما شعر جالبی بود که گفتم بد نیست برا تنوع آورده شه اینجا
زن ذلیل الهی! به مردان در خانه ات! به آن زن ذلیلان فرزانه ات! به آنانکه با امر روحی فداک! نشینند وسبزی نمایند پاک! به آنانکه از بیخ وبن زی ذیند! شب وروز با امر زن می زیند! به آنانکه مرعوب مادر زنند! ز اخلاق نیکوش دم می زنند! به آن شیر مردان با پیشبند! که در ظرف شستن به تاب وتبند! به آنانکه بی امر واذن عیال نیاید در از جیبشان یک ریال! به آنانکه دارند با افتخار نشان ایزو...نه! زی ذی نه هزار! به آنانکه درگیر سوزن نخند! گرفتار پخت و پز مطبخند! الهی! به آه دل زن ذلیل! به آن اشک چشمان ممّد سبیل (!) چو جیغ عیالاتشان شد بنفش! :که مارا بر این عهد کن استوار! از این زن ذلیلی مکن برکنار! به زی ذی جماعت نما لطف خاص! نفرما از این یوغ ماراخلاص
تو غنچه ای با خنده های شاد من مرغکم در چنگ صیاد تو دلربایی خفته در ناز من خسته جانی رفته از یاد تو دلبری لیلی رخی همبزم شیرین من عاشقی مجنون وشی همدرد فرهاد تو سیب سرخی شاد و خندان در دل باغ من برگ زردی لرز لرزان در کف باد تو رفتی از دستم ولی گویم به فریاد من سالخوردم تو خردسالی ای نونهال ای تازه گل عمرت فزون باد!
دلم تنگ است، نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی .
پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست .
نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من به دنبال تو همچون کودکی هستم ومعصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل
دلم تنگ است وتنهایی به لب می آورد جانم بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا تلنگر میزند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی به دنبال تو میگردم ، به سویت پیش می آیم ، چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم ...
برخیز و طهارت کن که اقامت نزدیک است توبه کن که قیامت نزدیک است اگر در آیی در باز است و گر نیایی خدای بی نیاز است الهی همه از تو ترسند و من از خود از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام چه خوانا دوریت را بر سر در خانه نوشته اند و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام چه بسیار است دورویی ها فراموش کردن ها گسستن ها و من در این همهمه چه صادقانه مانده ام.
کاش دزدان عاشقی را از وجودم می ربودند تا دگر محتاج چشمان سیاه او نباشم آن کسی که سالها در دام چشمانش مرا افکنده بود دیدمش عشق را تعارف به یک بیگانه کرد عشق را آلوده کرد !!!
عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست عاشقی مقدور هر عیاش نیست غم کشیدن صنعت نقاش نیست
*دیروز میمردندو فراموش می شدند آرام آرام٬امروز چه زود از یاد رفته ایم بی آنکه بمیریم!
*زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست٬ودلم بس تنگ است٬بی خیالی سپر هر درد است.
*نه شبی می ماند نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی.به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ٬غصه هم خواهد رفت آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!
وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
روز نوروز بچینی گل سرخ بر سر راه نگار فرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
دلبرت خنده کنه با دگران تو بسوزی و براش گریه کنی
دلبرت بیاد بپرسه که چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
دلبرت سفر کنه تنها شوی مثل ماهیا از آب جدا شوی بتبی مجنون شوی تباه شوی
تو به کس گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا تو به کس گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا ********************************************* زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان
راه نیست نیست بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کاز دست بخواهد شد پایا شکیبایی
ای پادشه خوبان داد ااز غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست ای درد تو هم درمان در بستر بیماری به یاد تو هم مونس در گوشه ی تنهایی در دایره ی قسمت مانقطه ی پرگاریم لطف آن که تو اندیشی
حکم آن که تو فرمایی حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید این جور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است...
تو به من خندیدی و نمی دانستی من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلود به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز ، سالهاست که در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حالا در جوابش فرخزاد میگه:
بعد ها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده :
من به تو خندیدم چون که می دانستم تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی پدرم از پی تو تند دوید و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه پدر پیر من است من به تو خندیدم تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم بغض چشمان تو لیک لرزه انداخت به دستان من و سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک دل من گفت : برو چون نمی خواست به خاطر بسپارد گریه تلخ تو را و من رفتم و هنوز سالهاست که در ذهن من آرام آرام حیرت و بغض تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق در این پندارم که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
و حلا 1 شاعر معاصر در جواب:
دخترک خندید و پسرک ماتش برد ! که به چه دلهره از باغچه ی همسایه ، سیب را دزدیده باغبان از پی او تند دوید به خیالش می خواست ، حرمت باغچه و دختر کم سالش را از پسر پس گیرد ! غضب آلود به او غیظی کرد ! این وسط من بودم ، سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم من که پیغمبر عشقی معصوم ، بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق و لب و دندان تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم و به خاک افتادم چون رسولی ناکام ! هر دو را بغض ربود . . . دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت : ” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ” پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود : ” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ” سالهاست که پوسیده ام آرام آرام ! عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز ! جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم ، همه اندیشه کنان غرق در این پندارند : این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
الانم دیگه نوبت باغبان پیر(پدر فرخزاد)
من چه می دانستم ، کاین گریزت ز چه روست ؟ من گمانم این بود که یکی بیگانه با دلی هرزه و داسی در دست در پی کندن ریشه از خاک سر ز دیوار درون آورده مخفی و دزدانه . . . تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت و فکندم بر تو نگهی خصمانه ! من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست غیر این سیب و درختان در باغ به دلم بود هراسی که سترون ماند شاخ نوپای درخت خانه . . . و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب دختر پاکدلم ، مستانه ! من به خود می گفتم : « دل هر کس دل نیست ! » هان مبادا که برند از باغت ثمر عمر گرانمایه تو ، گل کاشانه تو ، آن یکی دختر دردانه تو ، ناکسان ، رندانه ! و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست بعد افتادن آن سیب به خاک . . . بعد لرزیدن اشک ، در دو چشمان تر دخترکم . . . و تو رفتی و هنوز سالها هست که در قلب من آرام آرام خون دل می جوشد که کسی در پس ایام ندید باغبانی که شکست بیصدا ، مردانه . . .
الهی بلیه و حادثه ای پیش آمد که به عهد ثابت قدم نماندم و آن بلیه میان من و خدمتت حایل گردید
خدایا
شاید تو از درگاه لطفت مرا رانده ای و از خدمت بندگیت دورم ساخته ای یا شاید دیدی من حق بندگیت را خفیف شمردم بدین جهت از درگاهت مرا دور کرده ای یا آنکه دیدی من از تو روی گردانم بدین سبب بر من غضب فرمودی یا آنکه در مقام دروغگویانم یافتی لذا از نظر عنایتت دور افکندی یاشاید دیدی که من شکرگزاری از نعمتهایت نمی کنم مرا محروم ساختی یا شاید مرا در مجالس اهل علم نیافتی به خواری و خذلانم انداختی یا شاید مرا در میان اهل غفلت یافتی بدین جرم از رحمتت نومیدم کردی یا شاید دیدی در مجالس اهل باطل الفت گرفته ام مرا میان آنها واگذاشتی یا شاید دوست نداشتی دعایم را بشنوی از درگاهت دورم کردی یا شاید به جرم و گناهم مکافاتم کردی یا شاید به بی شرمی و بی حیایی با حضرت مجازات نمودی
آخر ای دوست نخواهی پرسید
که دل از دوری رویت چه کشید؟
سوخت در آتش و خاکستر شد
وعده های تو به دادش نرسید
داغ ماتم شد و بر سینه نشست
اشک حسرت شد و بر خاک چکید
آن همه عهد فراموشت شد؟
چشم من روشن ، روی تو سپید
جان به لب آمده در ظلمت غم
کی به دادم رسی از صبح امید؟
آخر این عشق مرا خواهد کشت
عاقبت داغ مرا خواهی دید
دل پر درد فریدون مشکن
که خدا بر تو نخواهد بخشید
در صبح آشنایی شیرینمان ، ترا
گفتم که : « مرد عشق نئی » باورت نبود
در این غروب تلخ جدایی ، هنوز هم
می خواهمت چو روز نخستین ، ولی چه سود؟
می خواستی به خاطر سوگندهای خویش
در بزم عشق ، بر سر من ، جام نشکنی
می خواستی ، به پاس صفای سرشک من
اینگونه دل شکسته ، به خاکم نیفکنی
پنداشتی که کوره سوزان عشق من
دور از نگاه گرم تو خاموش می شود ؟
پنداشتی که یاد تو ، این یاد دلنواز
در تنگنای سینه فراموش می شود؟
تو ، رفته ای که بی من ، تنها سفر کنی
من ، مانده ام که بی تو ، شب ها سحر کنم
تو رفته ای که عشق من از سر بدر کنی
من مانده ام که عشق تورا ، تاج سر کنم
روزی که پیک مرگ ، مرا میبرد به گور
من ، شبچراغ عشق تو را نیز می برم
عشق تو ، نورعشق تو ، عشق بزرگ تست
خورشید جاودانی دنیای دیگرم
گاهی که دلم
به اندازهء تمام غروبها می گیرد
چشمهایم را فراموش می کنم
اما دریغ از گریهء ، دستانم نیز مرا به تو نمی رساند
من از تراکم سیاه ابرها می ترسم و هیچ کس
مهربانتر از گنجشکهای کوچک کوچه های کودکی ام نیست
و کسی دلهره های بزرگ قلب کوچکم را نمی شناسد
و یا کابوسهای شبانه ام را نمی داند
با این همه ، نازنین ، این تمام واقعه نیست
از دل هر کوه کوره راهی می گذرد
و هر اقیانوس به ساحلی می رسد
و شبی نیست که طلوع سپیده ای در پایانش نباشد
از چهل فصل دست کم یکی که بهار است
مـــ-ن هنــوز تورا دارم
گر تا قیامت هم نیایی ! چشم انتظارت می نشینم !
قهر مکن ، ای فرشته روی دلارا
ناز مکن ، ای بنقشه موی فریبا
بر دل من ، گر روا بود سخن سخت
از تو پسندیده نیست ، ای گل رعنا
شاخه خشکی به خارزار وجودیم
تا چه کند شعله های خشم تو با ما
طعنه و دشنام تلخ ، این همه شیرین ؟؟
چهره پر از خشم وقهر ، این همه زیبا؟
ناز تو را می کشم به دیده منت
از تو ، سر به رهت می نهم به عجز وتمنا
از تو به یک حرف ناروا نکشم دست
وز سر راه تو دلربا نکشم پا.
عاشق زیبایی ام اسیر محبت
هر دو به چشمان دلفریب تو پیدا
« از همه باز آمدیم و با تو نشستیم :
تنها ، تنها ، به عشق روی تو تنها !
بوی بهار است و روز عشق و جوانی
وقت نشاط است و شور و مستی و غوغا
خنده گل را ببین به چهره گلزار
آتش می را ببین بهدامن مینا
ساقی من ! جام من ! شراب من ! امروز :
نوبت عشق است و عیش و نوبت صحرا
آه ، چه زیباست از تو جام گرفتن
وز لب گرم تو بوسه های گوارا
لب به لب جام و سر به سینه ساقی
آه ، که جان می دهد به شاعر شیدا
از تو شنیدن ترانه های دل انگیز
با تونشستن بهار را به تماشا
« فردا – فردا » مگو که من نفروشم
عشرت امروز را به حسرت فردا
بس کن ! بس کن ! زبی وفایی بس کن !
باز آ ، باز آ ، به مهربانی با ز آ
شاید با این سرودهای دلاویز
بار دگر در دل تو گرم کنم جا
باشد کز یک نوازش تو ، دل من
گردد امروز چون شکوفه شکوفا!
الهی
من همان کسم که نه در خلوت از تو شرم و حیا و نه در جمعیت مراقب وظایف بندگیت بودم
من آن کسم که هنگامی که مژده پیشامد گناهی به او دادند بسوی آن گناه شتابان می رفت
منم آن که مهلتم در عصیان برای توبه دادی و من از گنه بازنگشتم
و بر من پرده پوشی کردی باز هم شرم و حیا نکردم و به معصیت پرداخته و از حد تجاوز کردم و مرا از نظر انداختی باز هم باک نداشتم و باز به حلم و بردباریت مهلتم دادی و از کرم ، زشتیم در پرده داشتی تا آنجا که گویی گناهانم را فراموش کرده ای و از کیفر گناهان معافم داشته ای که گویا از من شرم کرده ای
خدایا شکر کدام را بجای آورم ؟ آیا شکر نیکی هایی که از من معروف کردی یا زشتیهایی که پرده پوشی نمودی؟
الهی
تو آن ذات با جود و بخششی که جامه عفوت تنگ نیست
الهی
ذره ناچیز هستم که در دریای رحمتت به مانند خورده شنی غرق شده ام .
الهی
هنگامی که به معصیت پرداختم عصیان از راه انکار خداوندیت نکردم و فرمانت را خفیف نشمردم
وعده مجازاتت را خوار و بی اهمیت ندانستم
بلکه عصیانم خطایی بود عارض شد
نفس زشت بر من شبهه کاری کرد و بدبختی کمک نمود و ستاری و پرده پوشیت مغرورم ساخت تا آنکه به کوشش و اختیار به عصیان و مخالفت پرداختم .
هر نگهت ز روشنی ، کار ستاره می کند
هر که دوبار بیندت عمر دوباره می کند
خشم تو گویدم : برو
چشم تو گویدم : بیا
ناز تو وعده می دهد
خنده اشاره می کند
روز مرا خیال تو
رنگ وصال می زند
شام مرا فراق تو – غرق ستاره می کند –
بیا بیا که دل تنگ من هوای تو دارد
غم فراق تو و شوق نامه های تو دارد
دو گوش من همه دم ، جذبه ی صدای تو خواهد
دو چشم من همه شب گریه را برای تو دارد
به خانه چون نگرم یادگارهای تو بینم
به کوچه چون گذرم کوچه نقش پای تو دارد
زبال زرد قناری هزار بوسه ربایم
که در گلوی خوش آهنگ خود نوای تو دارد
شبی به خواب پریشان حریر زلف تو دیدم
دگر همیشه شبنم عطر جانفزای تو دارد
اگر به باغ و چمن می روم هوای تو دارم
که گل به رنگ تو باشد چمن صفای تو دارد
نگاه به خنده گل می کنم به یاد لبانت
زهم شکفتن گل حال خنده های تو دارد
بدان بدان که دگر تاب انتظار ندارم
بیا بیا که دل تنگ من هوای تو دارد
الهی
حجت من بر جرات در خواست حاجت از تو با آنکه کردارم همه ناپسند بود همانا بخاطر کرم و بخشش توست و پناه آوردنم در حال سختی به درگاه تو با بی حیایی وبی باکیم به موجب رافت و مهربانی توست.
الهی
نفس با من خدعه می کند
روزگار با من مکر می ورزد
در حالی که عقاب مرگ بر سرم پروبال گشوده است پس چرا نگریم
می گریم
برجان دادنم می گریم
برتاریکی قبرم می گریم
بر تنگی جای ابدی خودم می گریم
برای سوال منکر و نکیر از من می گریم
برآن حالتی که از قبر برهنه و خوار و ذلیل بیرون آمده و بار سنگین اعمالم را بر پشت گرفته ام .
خدایا
از تو درخواست می کنم اندکی از بسیار حاجتم را با آنکه بسیار به او حاجتمندم و تو از آن حاجت از ازل بی نیاز بودی و همان قلیل حاجت نزد من بسیار است و برای تو ادایش سهل و آسان .
خدایا
آمرزش تو از گناهانم و گذشتت از خطاهایم و بخششت از ظلمم و پرده پوشیت از عمل زشتم و حلم و بردباریت بر جرم و گناه بسیارم که به عمد یا خطا کردم مرا به طمع انداخت که از تو درخواست کنم چیزی را که استحقاق آن ندارم
همه چیز را بخاطر تو دوست دارم
من غم را در سکوت ،
سکوت را در شب،
شب را در بستر ،
بستر را برای اندیشیدن به تو دوست میدارم
من عشق را در امید ،
امید را در تو ،
تو را در دل،
دل را در موقع تپیدن به خاطر تو دوست دارم
ای دوست من خزان را به خاطر رنگش،
و بهار را به خاطر شکوفه هایش
و خدایی که دل را برای تپش ،
تپش را در پاسخ ،
پاسخ را در چشمان قشنگ تو برای عصیان زندگی آفرید دوست دارمَ
می دونم این اسمس (شعرو) همتون یه جورایی از دوست و آشنا دریافت کردید اما
شعر جالبی بود که گفتم بد نیست برا تنوع آورده شه اینجا
زن ذلیل
الهی! به مردان در خانه ات!
به آن زن ذلیلان فرزانه ات!
به آنانکه با امر روحی فداک!
نشینند وسبزی نمایند پاک!
به آنانکه از بیخ وبن زی ذیند!
شب وروز با امر زن می زیند!
به آنانکه مرعوب مادر زنند!
ز اخلاق نیکوش دم می زنند!
به آن شیر مردان با پیشبند!
که در ظرف شستن به تاب وتبند!
به آنانکه بی امر واذن عیال
نیاید در از جیبشان یک ریال!
به آنانکه دارند با افتخار
نشان ایزو...نه! زی ذی نه هزار!
به آنانکه درگیر سوزن نخند!
گرفتار پخت و پز مطبخند!
الهی! به آه دل زن ذلیل!
به آن اشک چشمان ممّد سبیل (!)
چو جیغ عیالاتشان شد بنفش!
:که مارا بر این عهد کن استوار!
از این زن ذلیلی مکن برکنار!
به زی ذی جماعت نما لطف خاص!
نفرما از این یوغ ماراخلاص
تو غنچه ای با خنده های شاد
من مرغکم در چنگ صیاد
تو دلربایی خفته در ناز
من خسته جانی رفته از یاد
تو دلبری لیلی رخی همبزم شیرین
من عاشقی مجنون وشی همدرد فرهاد
تو سیب سرخی شاد و خندان در دل باغ
من برگ زردی لرز لرزان در کف باد
تو رفتی از دستم ولی گویم به فریاد
من سالخوردم
تو خردسالی
ای نونهال ای تازه گل عمرت فزون باد!
آدما از آدما زود سیر می شن
آدما از عشق هم دلگیر می شن
آدما رو عشقشون پا می ذارن
آدما آدمو تنها می ذارن
منو دیگه نمی خوای خوب می دونم
تو کتاب دلت اینو می خونم
************************************
ای کاش میشد سرنوشت را از سرنوشت.
نمی دانم از فراق تو بنالم یا از غریبی خودم؟
نمی دانم تورا بخوانم که بر گردی یاخودم رادعاکنم که بیایم؟
از این بسوزم که نیستی یا از آن بنالم که چرا هستم؟
هیچ می گویی اسیری داشتی حالش چه شد، خسته ی من نیمه جانی داشت احوالش چه شد.
دلم تنگ است، نمیدانم ز تنهایی پناه آرم کدامین سوی .
پریشان حالم و بی تاب می گریم و قلبم بی امان محتاج مهر توست .
نمیدانی چه غمگین رهسپار لحظه های بی قرارم من به دنبال تو همچون کودکی هستم ومعصومانه می جویم پناه شانه هایت را که شاید اندکی آرام گیرد دل
دلم تنگ است وتنهایی به لب می آورد جانم بیا تا با تو گویم از هیاهوی غریب دل که بی پروا تلنگر میزند بر من و می گوید به من نزدیک نزدیکی به دنبال تو میگردم ، به سویت پیش می آیم ، چه شیرین است پر از احساس یک خوشبختی نابم ...
تا ابد من دوستت دارم .
کاش امشبم آن شمع طرب می آمد
وین روز مفارقت به شب می آمد
آن لب که چو جان ماست دور از لب ماست
ای کاش که جان ما به لب می آمد
نیست سری کز تو پرآشوب نیست
این همه هم خوب شدن خوب نیست
جور و جفا کن که حبیب منی
مهر و وفا شیوه محبوب نیست
زدرد عشق تو با کس حکایتی که نکردم
چرا جفای تو کم شد شکایتی که نکردم
چه شد که پای دلم را زدام خویش رهاندی
از آن اسیر بلاکش حمایتی که نکردم
باید خریداری شوی تا من خریدارت شوم
وز جان و دل یارم شوی تا عاشق زارت شوم
من نیستم چون دیگران ، بازیچه بازیگران
اول به دام آرم تو را وانگه گرفتارت شوم
در وصل تو پیوست به گلشن بودم
در هجر تو با ناله و شیون بودم
گفتم به دعا که چشم بد دور زتو
ای دوست مگر چشم بدت من بودم؟؟؟؟؟
اگر زیبایی را آواز سر دهی ، حتی در تنهایی بیابان ، گوش شنوا خواهی یافت.
***************
با عشق،زمان فراموش می شود و با زمان هم عشق.
**************
منصور صفحه جدید باز نمیکنی؟
فعلا نه عزیزم. یکم سرم شلوغه کارای اون یکی وبلاگمه. بعدا یادم بندازید
مجنون هنگام راه رفتن کسی را به جز لیلی نمی دید . روزی شخصی در
حال نماز خواندن در راهی بود و مجنون بدون اینکه متوجه شود از بین او و
مهرش عبور کرد مرد نمازش را قطع کرد و داد زد هی چرا بین من و خدایم
فاصله انداختی !؟ مجنون به خود امد و گفت : من که عاشق لیلی هستم
تو را ندیدم !!! تو که عاشق خدای لیلی هستی چگونه دیدی که من بین
تو و خدایت فاصله انداختم ؟؟؟؟
*******************************************************
کاش بودی تا دلم تنها نبود / تا اسیر غصه ی فردا نبود
کاش بودی تا فقط باور کنی / بی تو هرگز زندگی زیبا نبود کاش می شد
کاش قلب ما از یاس بود / تک تک گلبرگ آن احساس بود
پاک و سبز و ساده و بی ادعا / کاش می شد بهتر از الماس بود
کاش می شد عشق را تفسیر کرد / عاشقی را با محبت سیرکرد
=========================================
خدایا کفر نمیگویم،
پریشانم،
چه میخواهی تو از جانم؟!
مرا بی آنکه خود خواهم اسیر زندگی کردی.
خداوندا!
اگر روزی ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای تکه نانی
به زیر پای نامردان بیاندازی
و شب آهسته و خسته
تهی دست و زبان بسته
به سوی خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایهی دیوار بگشایی
لبت بر کاسهی مسی قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرفتر
عمارتهای مرمرین بینی
و اعصابت برای سکهای اینسو و آنسو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر میگویی
نمیگویی؟!
خداوندا!
اگر روزی بشر گردی
ز حال بندگانت با خبر گردی
پشیمان میشوی از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو میدانی که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی میکشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است...
دکتر علی شریعتی
برخیز و طهارت کن که اقامت نزدیک است
توبه کن که قیامت نزدیک است
اگر در آیی در باز است و گر نیایی خدای بی نیاز است
الهی همه از تو ترسند و من از خود
از تو همه نیکی دیده ام و از خویش همه بد.
و هیچکس نمی دانست آن کبوتر غمگین که از دلها رمیده ایمان است
«فروغ فرخزاد»
مثل آسمون که تنها امیدش چند تا ستارهَ ست
دیدن برق نگاهت واسه من عمر دوبارهَ ست
از سرانگشت تو یعنی قصّه خوب نوازش
هر نگاه عاشق تو غزل آبی خواهش
جادهّ های مهربونی میگذره از تو نگاهت
روشن شبای تارم باخیال روی ماهت
---------------------------------------------------------------------------
وقتی کسی رو دوس داری حاضری جون فداش کنی
حاضری دنیارو بدی فقط یه بار نیگاش کنی
به خاطرش داد بزنی به خاطرش دروغ بگی
رو همه چی خط بکشی حتی رو برگ زندگی
وقتی کسی تو قلبته حاضری دنیا بد باشه
فقط اونی که عشقته عاشقی رو بلد باشه
قید تموم دنیارو به خاطر اون می زنی
خیلی چیزارو می شکنی تا دل اونو نشکنی
حاضری قلب تو باشه پیش چشمای اون گرو
فقط خدا نکرده اون یه وقت بهت نگه برو
وقتی بشینه به دلت از همه دنیا میگذری
تولد دوبارته اسمشو وقتی می بری
حاضری جونتو بدی یه خار توی دساش نره
حتی یه ذره گردوخاک تو معبد چشاش نره
یادمون باشه زنگ تفریح دنیا کوتاهه!زنگ بعد حساب داریم
========================================
آن سوی دلتنگی ها همیشه خدایی هست که داشتنش جبران همه ی نداشتن هاست!
تنها در میان تن ها چه عاشقانه مانده ام
در بیهودگی انتظار پیوستن به تو چه بی صبرانه مانده ام
چه خوانا دوریت را بر سر در خانه نوشته اند
و من در نخواندن آن چه پافشارانه مانده ام
چه بسیار است دورویی ها فراموش کردن ها
گسستن ها و من در این همهمه چه صادقانه مانده ام.
دویدم ودویدم
به قلکم رسیدم
زدم اون رو شکستم
تا پول بیاد تو دستم
هیچی نبود تو قلک
بجز یه سوسکه کوچک
بگم سوسکه چی کار کرد
تا منو دید ،فرار کرد
خونه ی اون خراب شد
دویدم و دویدم
رفتم برای سوسکه،قولک نو خریدم
***************************************
اتل ،متل،یه مورچه
قدم می زد تو کوچه
اومد یه کفش ولگرد
پای اونو لگد کرد
مورچه ی پا شکسته
راه نمی ره،نشسته
بابرگی پا شو بسته
نمی تونه کار کنه
دونه ها رو بار کنه
تو لونه انبار کنه
مورچه جونم تو ماهی
عیب نداره سیاهی
خوب بشه پات الهی!
********************************
گریزانم از این مردم که با من---به ظاهر همدمم ویک رنگ هستند
ولی در باطن از فرط حقارت---به دامانم دو صد پیرایه بستند
از این مردم که تا شعرم شنیدند---به رویم چون گلی خوشبو شکفتند
ولی آن دم که در خلوت نشستند---مرا دیوانه ای بد نام گفتند
*******************************************
کاش دزدان عاشقی را از وجودم می ربودند
تا دگر محتاج چشمان سیاه او نباشم
آن کسی که سالها در دام چشمانش مرا افکنده بود
دیدمش عشق را تعارف به یک بیگانه کرد
عشق را آلوده کرد !!!
عاشقی را شرط اول ناله وفریاد نیست
تا کسی از جان شیرین نگذرد فرهاد نیست
عاشقی مقدور هر عیاش نیست
غم کشیدن صنعت نقاش نیست
با تشکر از دوستان عزیزی که توی این صفحه جملات و اشعار زیبا گذاشتن....
مجموعه ی ارزشمندی شده....
امیدوارم بقیه بخونن و استفاده کنن
به خاطر اینکه این صفحه کامنتاش زیاد شده لطفا دیگه کامنت نزارید توش!
بیاید به صفحه شماره (2) که آدرسش رو در پایین مینویسم و توی مرورگرتون کپی کنید:
http://mansourghiyamat.blogsky.com/Comments.bs?PostID=147
اولا خوب بودی با من ولی حالا بد شد
ببینم رفتی کجا بدشدنو بلد شدی؟
اولا چشمه بودی زلال و پاک ومهربون
جلوی عاشقیمون اما حالا یه سد شدی
بیا کارنامتو از دست نگاه من بگیر
نه بذار قبلش خودم بهت بگم که رد شدی
*دیروز میمردندو فراموش می شدند آرام آرام٬امروز چه زود از یاد رفته ایم بی آنکه بمیریم!
*زندگی را نفسی ارزش غم خوردن نیست٬ودلم بس تنگ است٬بی خیالی سپر هر درد است.
*نه شبی می ماند نه اندوه و نه هیچ یک از مردم این آبادی.به حباب نگران لب یک رود قسم و به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت ٬غصه هم خواهد رفت آن چنانی که فقط خاطره ای خواهد ماند!
سنگ در برکه می اندازیم و می پنداریم
با همین سنگ زدن ماه به هم می ریزد
کی به انداختن سنگ پیاپی در آب
ماه را می شود از خاطره آب گرفت !!!!
وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی
وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
روز نوروز بچینی گل سرخ بر سر راه نگار فرش کنی
دلبرت بیاد بپرسه کار کیست ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
دلبرت خنده کنه با دگران تو بسوزی و براش گریه کنی
دلبرت بیاد بپرسه که چرا ؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو براش گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
دلبرت سفر کنه تنها شوی مثل ماهیا از آب جدا شوی
بتبی مجنون شوی تباه شوی
تو به کس گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
تو به کس گفته نتونی چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
وقتی عاشق شوی راز دلت و گفته نتونی
چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا چقده سخته خدایا
*********************************************
زاهد ظاهر پرست از حال ما آگاه نیست
در حق ما هر چه گوید جای هیچ اکراه نیست
بر در میخانه رفتن کار یک رنگان بود
خود فروشان را به کوی می فروشان
راه نیست نیست
بنده ی پیر خراباتم که لطفش دایم است
ور نه لطف شیخ و زاهد گاه هست و گاه نیست
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی دل بی تو به جان آمد
وقت است که باز آیی
مشتاقی و مهجوری دور از تو چنانم کرد کاز دست بخواهد شد
پایا شکیبایی
ای پادشه خوبان داد ااز غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
دایم گل این بستان شاداب نمی ماند
دریاب ضعیفان را در وقت توانایی
ساقی چمن و گل را بی روی تو رنگی نیست
ای درد تو هم درمان در بستر بیماری به یاد تو هم مونس در گوشه ی تنهایی در دایره ی قسمت مانقطه ی پرگاریم لطف آن که تو اندیشی
حکم آن که تو فرمایی
حافظ شب هجران شد بوی خوش وصل آمد شادیت مبارک باد ای عاشق شیدایی
ای پادشه خوبان داد از غم تنهایی
دل بی تو به جان آمد وقت است که باز آیی
شاید آن روز که سهراب نوشت تا شقایق هست زندگی باید کرد خبری از دل پر درد گل یاس نداشت باید این جور نوشت هر گلی هم باشی چه شقایق چه گل پیچک و یاس زندگی اجبار است...
پروردگارم ،مهربان من
از دوزخ این بهشت، رهایی ام بخش!
در اینجا هر درختی مرا قامت دشنامی است
و هر زمزمه ای بانگ عزایی
و هر چشم اندازی سکوت گنگ و بی حاصلی ...
در هراس دم می زنم
در بی قراری زندگی می کنم
و بهشت تو برای من بیهودگی رنگینی است
من در این بهشت ،
همچون تو در انبوه آفریده های رنگارنگت تنهایم.
"تو قلب بیگانه را می شناسی ، که خود در سرزمین وجود بیگانه بودی"
"کسی را برایم بیافرین تا در او بیارامم"
دردم ، درد "بی کسی" بود
آتش و دریا
من با عشق آشنا شدم
و چه کسی این چنین آشنا شده است ؟
هنگامی دستم را دراز کردم
که دستی نبود.
هنگامی لب به زمزمه گشودم ،
که مخاطبی نداشتم.
و هنگامی تشنه ی آتش شدم ،
که در برابرم دریا بود و دریا و دریا.....!
به خداوندی چشمای توسوگندنشد نشد ان غم به سکوت نفسم بند نشد
هرچه کردم به وداعی دلم ازاد کنم گریه میشد ولی ان گریه به لبخندنشد
کاش میشد که خلایق به نمازتوشوند تا در این هلهله دور از تو شوم چندنشد
همش شد بهنازو اصغر کهjavascript:void(0);
............Top on
کســـــــــــــــــی کـــــــــــــــــــه صادقانه میگوید ســــــــــــــــــکـــــــــــــس !
ســــــــــگش شـــــــرف دارد بــــــــه کســــــــی که
جـــــــــــاکشـــــــــانه میــــــــگــــوید عـــــــــــشـــــــــــق.**==
چن تا شعر از رسول یونان واستون میذارم
اگر مرا دوست نداشته باشی
دراز میکشم و میمیرم
مرگ نه سفری بیبازگشت است
و نه ناگهان محو شدن
مرگ دوست نداشتن توست
درست آن موقع که باید دوست بداری
2
بارانی مورب
در نیمروزی آفتابی
هیچ اتفاقی نیافتاده است
تنها تو رفته ای
اما من
قسم می خورم که این باران
بارانی معمولی نیست
حتما جایی دور
دریایی را به باد داده اند
خیلی زیبا بود. درسته؟
یه شعر خوشکل از مصدق:
تو به من خندیدی و نمی دانستی
من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم
باغبان از پی من تند دوید
سیب را دست تو دید
غضب آلود به من کرد نگاه
سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک
و تو رفتی و هنوز ،
سالهاست که در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت
حالا در جوابش فرخزاد میگه:
بعد ها فروغ فرخزاد اومده و جواب حمید مصدق رو اینجوری داده :
من به تو خندیدم
چون که می دانستم
تو به چه دلهره از باغچه ی همسایه سیب را دزدیدی
پدرم از پی تو تند دوید
و نمی دانستی باغبان باغچه همسایه
پدر پیر من است
من به تو خندیدم
تا که با خنده خود پاسخ عشق تو را خالصانه بدهم
بغض چشمان تو لیک
لرزه انداخت به دستان من و
سیب دندان زده از دست من افتاد به خاک
دل من گفت : برو
چون نمی خواست به خاطر بسپارد
گریه تلخ تو را
و من رفتم و هنوز
سالهاست که در ذهن من آرام آرام
حیرت و بغض تو تکرار کنان
می دهد آزارم
و من اندیشه کنان غرق در این پندارم
که چه می شد اگر باغچه خانه ما سیب نداشت
و حلا 1 شاعر معاصر در جواب:
دخترک خندید و
پسرک ماتش برد !
که به چه دلهره از باغچه ی همسایه ، سیب را دزدیده
باغبان از پی او تند دوید
به خیالش می خواست ،
حرمت باغچه و دختر کم سالش را
از پسر پس گیرد !
غضب آلود به او غیظی کرد !
این وسط من بودم ،
سیب دندان زده ای که روی خاک افتادم
من که پیغمبر عشقی معصوم ،
بین دستان پر از دلهره ی یک عاشق
و لب و دندان
تشنه ی کشف و پر از پرسش دختر بودم
و به خاک افتادم
چون رسولی ناکام !
هر دو را بغض ربود . . .
دخترک رفت ولی زیر لب این را می گفت :
” او یقیناً پی معشوق خودش می آید ! ”
پسرک ماند ولی روی لبش زمزمه بود :
” مطمئناً که پشیمان شده بر می گردد ! ”
سالهاست که پوسیده ام آرام آرام !
عشق قربانی مظلوم غرور است هنوز !
جسم من تجزیه شد ساده ولی ذرّاتم ،
همه اندیشه کنان غرق در این پندارند :
این جدایی به خدا رابطه با سیب نداشت
الانم دیگه نوبت باغبان پیر(پدر فرخزاد)
من چه می دانستم ، کاین گریزت ز چه روست ؟
من گمانم این بود
که یکی بیگانه
با دلی هرزه و داسی در دست
در پی کندن ریشه از خاک
سر ز دیوار درون آورده
مخفی و دزدانه . . .
تو مپندار به دنبال یکی سیب دویدم ز پیت
و فکندم بر تو نگهی خصمانه !
من گمان می کردم چشم حیران تو چیزی می جست
غیر این سیب و درختان در باغ
به دلم بود هراسی که سترون ماند
شاخ نوپای درخت خانه . . .
و نمی دانستم راز آن لبخندی که به دیدار تو آورد به لب
دختر پاکدلم ، مستانه !
من به خود می گفتم : « دل هر کس دل نیست ! »
هان مبادا که برند از باغت
ثمر عمر گرانمایه تو ،
گل کاشانه تو ،
آن یکی دختر دردانه تو ،
ناکسان ، رندانه !
و تو رفتی و ندیدی که دلم سخت شکست
بعد افتادن آن سیب به خاک . . .
بعد لرزیدن اشک ، در دو چشمان تر دخترکم . . .
و تو رفتی و هنوز
سالها هست که در قلب من آرام آرام
خون دل می جوشد
که کسی در پس ایام ندید
باغبانی که شکست بیصدا ، مردانه . . .